راوی: حجت الاسلام جواد محدثی
پدرم در آغاز طلبگی گرفتار سردرد شدیدی می شود و در آن روزگار تشخیص درد مشکل بوده است، زیرا وسایل امروز پزشکی در اختیار متخصصان قرار نداشته است. برای استشفا از قم روانه ی مشهد می شوند و در مسافرخانه ای که مشرف بر حرم حضرت رضا علیه السلام بوده منزل می گیرند.

همراهان به محض ورود به مشهد و گرفتن جا و مکان، روانه ی زیارت می شوند، اما پدرم از شدت سردرد در آن لحظه قادر به رفتن نبوده است، در تمام مدتی که همراهان نبوده اند، پدرم از پنجره ی اتاق به گنبد امام علیه السلام نگاه می کرده و حسرت رفتن را به دل داشته است. وقتی که همراهان از زیارت باز می گردند، یکی از همراهان خطاب به پدرم که از شدت سردرد قدرت بلند شدن را نداشته می گوید: حسن آقا تو هنوز اینجا نشسته ای؟ مگر نیامده ای که به دارالشفاء بروی؟ این کلام چنان تأثیر سختی بر روحیه ی پدرم می گذارد که همان لحظه با همان حالت افتان و خیزان راهی حرم می شود.
مادام که در حالت زیارت بوده طاقت می آورد اما در پایان دیگر توان حرکت از او گرفته می شود. با اندوه فراوان دست التماس به حضرت رضا علیه السلام دراز می کند و شفای خود را عاجزانه از امام علیه السلام می خواهد. همچنان مشغول التجا بوده که ناگهان در خود احساس سبکی می کند، متوجه می شود که قادر است حرکت کند و راه افتد. قصد بازگشت می کند. می گفت: هنوز به صحن نو که اکنون صحن آزادی نامیده می شود، نرسیده بودم که درد سرم به کلی مرتفع شد. سرحال و خوشحال به مسافرخانه بازگشتم. وقتی که همراهان مرا شادمان دیدند دریافتند که از دارالشفای حضرت شفا گرفته ام و دیگر نیاز به هیچ دکتری در رابطه با درد سر خود پیدا نکردم.
منبع: کتاب ذره و آفتاب، معاونت تبلیغات و ارتباطات اسلامی آستان قدس رضوی