گاهی حتی فرقی نمیکند کجای نقشهی جغرافیا باشی. این را بتول میگوید و بعد چشمهایش را ریز میکند. انگار بخواهد چیزی را به یاد بیاورد. میگوید اینکه آدمها از جایی که هستند ناراضیاند ربطی ندارد به مکان. بعد نگاهم میکند و میپرسد: فهمیدی؟ بتول خیلی چیزها میداند. خیلی چیزهایی که من نمیدانم یا پیش از این هرگز به آن فکر نکردهام. میگویم مرکز بودن بهتر نیست؟ مثلاً اینکه بین یک عالمه آدم تو وسطی باشی، همانی که همه بهش توجه میکنند. بتول میگوید بزرگها مرکزند. میفهمی؟ روی سنگفرشهای سفید و خاکستری قدم میزنیم. بتول هنوز فکر میکند، شاید دربارهی مرکز بودن یا درباره بزرگها، آدمهای خیلی بزرگ. آنهایی که همیشه همه، هر جای نقشه که باشند به سمتشان برمیگردند. برای نگاهی یا سلامی.
بتول میایستد. میگوید فرقی نمیکند کجای این میدان باشی، حتی در بیمکانی هم باز مرکزی هست که بهش رو کنی. انگار کمکم حرفهای بتول دستگیرم میشود که میگویم مثل مجسمهها که از همان اولِ قالبریزیشان به سمتی خم شده بودند که مرکزِ دنیای ماست؟ بتول لبخند میزند. آرام و در سکوت. چیزی نمیگوید. فقط مثل همه آدمهایی که ما هم جزئی از آنهاییم، به نشانهی سلام، خم میشود.
متن: نعیمه بخشی
عکاس: سهیل زند آذر