
با صدای صلوات مسافرین چرتم پاره میشود و متوجه میشوم اتوبوس به ایستگاه مقابل حرم رسیده است. از پشت شیشه اتوبوس به نمای حرم نگاه میکنم. چند گلوله سفید سرگردان برف در هوا معلقند.
مرد کناریام که از کیف کوچک نهارش میفهمم، او هم مثل من به سمت محل کارش میرود میگوید: امسال زمستون یک برف درست و حسابی نیامد! خدا کنه که یک برف بیه همه جاره سفید کنه!
میگویم: هر چی خدا بخواد.
هردو به سمت حرم نگاه میکنیم. میگوید: آقا ایشالا کمک کنه!
این ساعت صبح مسافرین اتوبوس یا کارگران و کارمندانی هستند که به محل کارشان میروند یا پیرمردان و بازنشستههایی هستند که برای زیارت سوار اتوبوس میشوند و در ایستگاه نزدیک حرم پیاده میشوند.
من از ایستگاه اول سوار میشوم. گاهی در ایستگاه سوم و چهارم که اتوبوس پر شده است، صندلیم را میدهم به یکی از این پیرمردها که ایستادهاند. تشکر میکنند و بعد معمولا دعایی در حقم. حس خوبی دارد. اکثرشان را دیگر میشناسم؛ سیدی که یک روز در میان سوار میشود، پیرمردی که معلم بوده است و گاهی که جای من مینشیند برایم فال حافظ میگیرد، رفتگر باز نشستهای که وقتی مینشیند یک آبنبات ترش به من میدهد یا حتی آن استوار باز نشسته که همیشه اخموست.
امروز هوا سرد است. همراهانم با تجهیزات کامل ضد سرما آمدهاند، از شال و کلاه گرفته تا دستکش و پالتو.
استوار باز نشسته امروز نیامده است. ناخوداگاه یاد اخم دوست داشتنیاش میافتم. رو میکنم به تصویر حرم امام رضا(ع) که مقابلم است، بهجایش سلام میدهم و با خودم میگویم خدا کند اتفاقی برایش نیفتاده باشد...