راوی: حجت الاسلام قرائتی
یکی از تجار معروف و متدین کشور که مورد اعتماد مبلغان و برخی مراجع هستند، تنها یک پسر و چند دختر دارد.
مدتی بود که پسر ایشان، سخت دلباخته ی خارج از کشور شده بود. او فکر می کرد که خارج کشور بهشت روی زمین است و می گفت: من فقط باید به آنجا بروم و در آنجا ازدواج و همانجا زندگی کنم.
از آن طرف پدر که فردی مطلع، تحصیل کرده، خارج رفته و با تجربه بود، می دانست که در غرب از عاطفه، ایمان، حجب و حیا، غیرت و اینجور چیزها، یا خبری نیست یا بسیار ناچیز و در نزد برخی افراد خاص هست و لذا تلاش فراوانی می کرد که او را منصرف کند، اما صحبتها و نصیحت های پدر بی نتیجه بود.
ایشان افراد بسیاری را هم واسطه کرده بود و فرزندش را نزد برخی افراد مطلع و سرشناس هم برده بود ولی هیچ نتیجه ای حاصل نشده بود. در نهایت با یکی از خادمین حضرت رضا علیه السلام مشورت کرده بود. ایشان گفته بود، به هر بهانه ای شده او را به مشهد بیاور تا به حضرت رضا علیه السلام متوسل شویم.
آنها به مشهد آمده بودند و ایشان هم برای مراسم غبار روبی حضرت رضا علیه السلام سه کارت دعوت گرفته بود و با هم به زیارت امام رضا علیه السلام رفته بودند.
می گفت: در حرم مطهر، با توجه به جو خلوت و لحظات معنوی غبارروبی، به حضرت رضا علیه السلام متوسل شدم و درد دل کردم. گفتم: یا امام رضا! می دانید که من همواره دلباخته ی وجود مقدس شما و اهل بیت علیه السلام بوده ام، از آن طرف می دانم که خارج فقط، در باغ سبز نشان دادن است و تنها فرزندی که سعی کرده ام گوشت و پوست او با محبت و ولایت شما عجین شود، از دستم می رود. او در ابتدای جوانی چگونه می تواند در آن وانفسای تمدن پر زرق و برق غرب و در گرداب فساد و گناه، دین خود را حفظ کند.
سپس به یکی از علماء عرض کردم، لطف کنید مقداری از غبار متبرک داخل ضریح مطهر را برای بنده جمع کنید، لازم دارم. با خودم گفتم: شاید تأثیر این غبار متبرک، باعث شود که این جوان از فکر خام منصرف شود.
ایشان از درون ضریح اشاره کرد و من جلو رفتم تا غبار را از دست ایشان بگیرم. چون ممکن نشد، ایشان کاغذی را برداشت، غبار را در کاغذ ریخت و به دستم داد.
کاغذ را به فرزندم دادم و گفتم: این گوهر ارزشمند را با خودت داشته باش، شاید تأثیری بگذارد.
او در جوابم گفت: من مخلص امام رضا علیه السلام هم هستم و این غبار را توتیای چشم خودم می کنم ولی فکر نکن با این کارها می توانی مرا از خارج رفتن منصرف کنی!؟
اینجا دیگر دلم خیلی گرفت، همه ی آرزوهایم را بر باد رفته دیدم. با بغض به حضرت رضا علیه السلام عرض کردم، آقاجان شما یک فرزند دلبند به نام جوادالائمه داشته اید و می دانید که من چقدر دلبسته هستم، به خاطر آن جواد عزیزتان، این تنها پسرم را برایم حفظ کنید، او با این کار دین و دنیای خود را تباه می کند و من از غصه می میرم. به هر تقدیر با دل شکسته برگشتیم.
صحبتی از غبار متبرکه پیش آمد، پسرم آنها را بیرون آورد و شروع کرد به خواندن کاغذ آن ... لحظاتی، چشم خود را به نقطه ای دوخت ... آنگاه گفت: بابا اگر این دختری را که می گویم برایم خواستگاری کنی، قید خارج را میزنم. حرف امیدوار کننده ای بود با عجله گفتم: کدام دختر. گفت: دختری که همین نامه را نوشته است.
نگاه کردم، دیدم نامه ای است متعلق به یک دختر خانم با این مضمون ... «یا امام رضا علیه السلام می دانید با چه زحمت و رنجی و با چه کمبودهایی درس خوانده ام و لیسانس گرفته ام، همه دوستان و همکلاسی هایم ازدواج کرده اند. اما چون پدر من رفتگر شهرداری است، کسی به خواستگاری ام نمی آید. شما که امام رئوف و پناهگاه همه گرفتاران و کشتی نجات درماندگان هستید، مرا دریابید».
گفتم: پسرم، چطور چنین چیزی ممکن است، نه ما آنها را می شناسیم، نه او را دیده ای، نه ما کفو هم هستیم. این کار عاقلانه نیست و به بن بست می رسد.
از آنجا که جوانان سخاوتمندتر هستند، گفت: حال می رویم و می بینیم شاید همه چیز درست شد، آن وقت آنها را کفو خودمان می کنیم، ما که وضعمان خوب است، وضع زندگی آنها را عوض می کنیم...».
به هر حال به شهرداری رفتیم، با توجه به نام خانوادگی آنها آدرس گرفتیم، وقتی به در منزل آنها رفتیم پدرش درب منزل آمد. تعجب کرد، گفت: با چه کسی کار دارید. گفتم: شما آقای فلانی هستید. گفت: بله ولی شما را نمی شناسم، گفتیم: اجازه بدهید داخل منزل بیاییم ....
به هر تقدیر، وارد منزل شدیم، موضوع خواستگاری را مطرح کردیم، آنها گیج شده بودند. با توجه به اعتقادات مذهبی شان، ابتدا گمان کردند دخترشان با پسرمان آشنایی قبلی داشته است، بعد که جواب دختر را شنیدند سؤال کردند آیا کسی شما را فرستاده است، گفتیم: بلی کسی ما را فرستاده اند آن هم چه کسی ...!
بالاخره، این دو جوان همدیگر را دیدند و صحبت کردند و قرار ازدواج گذاشتند اما دختر در آخر کار گفت: شما با این وضع و سطح مالی اگر واقعاً قصد ازدواج و زندگی با ما دارید باید بگویید که چه کسی شما را فرستاده است. پسرم گفت: ما با این نامه آمده ایم! همه بهت زده شدند!
دختر گفت: من .... من این نامه را در ضریح امام رضا علیه السلام انداخته بودم.
و پسرم گفت: درست است و ما را هم ایشان فرستاده اند. به هر حال من حاضرم با شما ازدواج کنم، ما برای شما در تهران منزل می خریم، برای پدرتان مغازه باز می کنیم و سوگند هم می خورم که زندگی خوبی را برای شما فراهم خواهم کرد.
نتیجه آنکه این دو جوان با هم ازدواج کردند و سالهاست زندگی خوب و موفقی داشته اند و جالبتر این که همواره خود را مدیون امام رضا علیه السلام می دانند.
منبع: کتاب ذره و آفتاب، معاونت تبلیغات و ارتباطات اسلامی آستان قدس رضوی