
الهه میرود. چادرم را به چادرش گره زدهام. توی قطار میبینمش. توی شهر. توی مسافرخانه. وقتی وارد میشود، دلم هُری میریزد. صدای دریا، بوی دریا دارد خفهام میکند. دلم میخواهد بال در بیاورم و هزار کیلومتر آن طرفتر باشم. به الهه میگویم: «تو پارتیات کلفت است که خودش زیاد میطلبدت» میگوید حکمت دارد. توی دلم داد میزنم آخر چرا ما بندهها حکمت را نمیفهمیم؟ راستش حسودی میکنم. به الهه حسودی میکنم که این همه نصیبش میشود رفتن و من فقیرِ این حس و حالم... باز الهه میگوید حکمت دارد...
توی قطار... توی شهر... توی مسافرخانه... سرم را که بلند میکنم، میبینمش. واقعا میبینمش. صدای دریا نمیآید. بوی دریا نمیآید. کبوترها دور و برم پر میزنند. پاهایم دارند روی موزاییکها قدم برمیدارند. صدای نقارهها توی گوشم میپیچد. نفس عمیقی میکشم و چادرم را نگاه میکنم که به چادر الهه گره خورده است...
متن: مهشاد عزیزی
عکس: آرزو قاسمی