
یک وقتهایی زندگی بدجور کتکت میزند. آنقدر محکم که برای همیشه دردش را حس میکنی. آنقدر محکم که فکر میکنی زخمش هیچوقت خوب نمیشود. دوست داری دست خودت را بگیری و فرار کنی از هر چه که به آن تعلق داری، از هر چه که به تو تعلق دارد.
دست خودم را میگیرم و دور میشوم. نمیدانم دارم کجا میروم. نمیدانم کجا هستم. الان درست سیزده ساعت است که گریهام بند نیامده، چرا آدم باید کلی حالِ بد، دورش را پر کرده باشد؟ چرا آدم باید هیچچیز آرامش نکند؟ چرا آدم باید... دارم هذیان میگویم. تصویر آن حرفها و لحظهها مدام از جلوی چشمانم میگذرد، حالم دارد به هم میخورد. لحظههای بدرنگ حالم را دارد به هم میزند. توی اتوبوس، پیرزنی کنار مینشیند و به عادت معمول از آن دعای خیر مادربزرگها نصیبم میکند. اشکهایم را پاک میکنم، بغضم را قورت میدهم، چهرهای حق به جانب به خودم میگیرم و میپرسم: «شما که این همهچیز میدانید، جایی را سراغ دارید آدم بتواند یک دل سیر حرف بزند؟ کسی را میشناسید یک دل سیر گوش کند؟»
پیرزن لبخندی میزند و از اتوبوس پیاده میشود...
عکس: هادی دهقان پور
متن: مهشاد عزیزی