راوی: جناب آقای سید علی اکبر پرورش (وزیر اسبق آموزش و پرورش)
کسانی که دوران قبل از انقلاب را درک کرده باشند، به خوبی می دانند که سازمان مخوف ساواک افرادی را که با نظام طاغوتی میانه ای نداشتند همواره زیر نظر داشت. گاهی خواندن یک کتاب سیاسی غیر مجاز، کیفرهای سخت و شکنجه های غیر قابل تحملی را به دنبال داشت. به همین دلیل همواره زندانهای دوران ستمشاهی مملو از این نوع متهمین بود.

برای دستگاه امنیت و ساواک فرق نمی کرد که آن فرد از چه صنفی باشد، صنعتگر، بازاری، طلبه، منبری، کارمند و یا دانشجو، ملاک عدم همسوئی با دستگاه حکومت بود. از نظر جرم هم تفاوتی نمی کرد که فرد سخنرانی کرده باشد، یا کتاب ممنوعه خوانده باشد یا ....
با توجه به این فراوانی و گستردگی بود که در زندان های سیاسی از همه تیپ آدم ها بودند و به انواع زیادی از شکنجه ها، اذیت ها و آزارها مبتلا می شدند تا از مخالفت خود دست بردارند. در یکی از آن سالهای سیاه، یکی از آن همه زندانی، من بودم و تعداد زیادی روحانی و طلبه هم در آن بازداشتگاه بودند.
در آغاز که بازداشت شده بودیم، هر روزه بازجویی و شکنجه می شدیم تا همفکران خود را معرفی کنیم، و این که چه نوع فعالیت هایی داشته ایم و ... اما مدتی که از بازداشت ها گذشت و از دریافت اطلاعات جدید مأیوس و نا امید شدند، شکنجه ها کاهش و فضا برای تنفس اندکی بازتر شد و صبح ها اجازه می دادند که در محدوده زندان افراد کمی بدوند و هوا تازه کنند.
به تدریج زندانی ها با یکدیگر آشنا و صمیمی شدند، و چون مدت ماندگاری شان مشخص نبود، سعی می کردند دوری از خانواده را با رفاقت و دوستی سایر زندانیان جبران نمایند تا اندکی از دلتنگی های خود را در آن فضای کوچک و نامناسب کاسته باشند و به گشایشی از جانب خدا امیدوار باشند.
یکی از امیدواری های ما زندانیان در آن سال، فرا رسیدن میلاد حضرت رضا علیه السلام بود؛ چون از ظاهر امر و از بازجویی ها چنین برمی آمد که باید سالها در زندان بمانیم. آری؛ تنها روزنه امید می توانست این باشد که به آن حضرت متوسل شویم و عیدی خود - نجات از زندان - را از آن بزرگوار، تقاضا کنیم.
هر چه به زمان میلاد نزدیکتر می شدیم بارقه امید به آزادی بیشتر می شد و در گفته های خصوصی با یکدیگر می گفتیم: امام رضا علیه السلام امسال عنایت کنند و عیدی ملموس و قابل توجهی به ما بدهند. کلمه «عیدی ملموس» ورد زبان همه ی ما شده بود و از یک هفته مانده به ایام میلاد، هر روز بعد از نماز مغرب و عشاء، دعا و ذکر توسلی به حضرت داشتیم.
هر روز صبح زندانیها در حیاط زندان قدری می دویدند و بعد که خسته می شدند اندکی هم نرمش می کردند، هر چند تمام زندانی ها با هم نوعی رفاقت داشتند اما بر حسب منش های اخلاقی، بعضی افراد با یکدیگر انس بیشتری داشتند.
در آن میان، یکی از افراد روحانی زندان به نام آقای محبوبی، با من انس بیشتری داشت. صبح روز میلاد امام رضا علیه السلام بعد از دویدن در حالی که مشغول نرمش بودیم، آقای محبوبی به من نزدیک شد و با شوخ طبعی، با مشت به کتف من زد. به آقای محبوبی گفتم: شما مشت زدن بلد نیستید، بگذارید به شما یاد بدهم، اول باید انگشتان دست را در داخل دست جمع کنی سپس مشت را گره کنی تا به صورت یک پتک آهنگری در آید و آنگاه با قوت هر چه تمامتر بر حریف بکوبی. نگاه کن! این طور! ... مشت خود را گره کردم و بعد گفتم: «گارد بگیر».
می خواستم به کتفش مشت بزنم اما نمی دانم چه شد؟ پای من یا پای او لغزید، مشت گره کرده ی من به گیجگاهش اصابت کرد و آقای محبوبی نقش زمین شد، هر چه صدایش زدم جواب نداد؛ بقیه زندانیها جمع شدند، هرچه صدایش زدیم و هر چه شانه هایش را مالش دادیم به هوش نیامد. اول فکر می کردیم خود را به بیهوشی زده است تا ما را بترساند، اما به زودی متوجه شدیم که حقیقتاً از هوش رفته است. چند دقیقه صبر کردیم که به هوش آید و موضوع به گوش زندانبانان نرسد. چون بیم آن داشتیم که این قضیه، سوژه تبلیغاتی حکومت گردد و در رسانه ها اعلام کنند که زندانیان مدعی دین و دیانت، به جان هم افتاده اند.
اما چون بیهوشی آقای محبوبی طولانی شد مجبور شدیم پزشک زندان را خبر کنیم و گفتیم که این فرد به زمین خورده است. پزشک آمد و دارویی آورد، جلوی دماغ آقای محبوبی گرفت و گفت: این دارو او را به هوش می آورد. اما دارو هیچ نتیجه ای نداد.
در این میان من خود را مقصر واقعی می دانستم و از همه بیشتر کلافه شده بودم. خدایا؛ اگر محبوبی بمیرد چه می شود؟! چه جوابی دارم؟! چه کسی حرف مرا باور می کند؟! چه صدمه ای به آبروی این همه زندانی بیگناه وارد می شود؟!
در گوشه حیاط زندان خرابه ای بود که هر کسی زیاد دلش می گرفت آنجا می رفت و گریه می کرد تا دلش خالی شود. گریه ام گرفت به سمت خرابه دویدم. بلند بلند زار زدم و رو به خراسان، خطاب به حضرت رضا علیه السلام عرض کردم: آقا میلاد شماست، عیدی خوبی به ما دادید، مرگ محبوبی؟!! ...
من از شدت اندوه و سردرگمی، غفلت و بی احتیاطی خودم را به آن بزرگوار نسبت می دادم. گاه باشتاب می آمدم داخل جمعیت تا ببینم وضع و حال محبوبی چه شد و چون می دیدم که به هوش نیامده بیشتر مضطرب می شدم و دوباره به سمت خرابه می رفتم و حضرت را صدا می زدم.
آخرین بار دکتر گفت: چه اصراری هست که مرده زنده شود و کاغذی آورد تا جواز دفن بنویسد. همان اندک امیدی هم که به دارو و دکتر داشتم به کلی از بین رفت و باز به سمت خرابه دویدم.
از ته دل فریاد زدم و عرضه داشتم: «یا همین الان مرگ مرا از خدا بخواهید، و یا زندگی محبوبی را» ... دیگر متوجه نبودم چه می کنم و چه می گویم. درست در همان لحظه ای که آمبولانس برای انتقال جنازه آمد، ناگهان یکی از زندانیان متوجه شد که دست محبوبی اندک تکانی خورد، فریاد زد: دست نگه دارید زنده است؛ آمد و دکتر را صدا زد. معاینه ای کرد و زنده بودن و تجدید حیاتش تأیید شد و چند ساعت بعد محبوبی، معجزه آسا به عنایت ملموس امام رضا علیه السلام زندگی عادی خود را آغاز کرد.
اندک زمانی بعد زمینه آزادی زندانیان فراهم گردید.
منبع: کتاب ذره و آفتاب، معاونت تبلیغات و ارتباطات اسلامی آستان قدس رضوی