
از همین حالا دلم برایش تنگ شده است. میداند، خوب میداند بدون او طاقت نمیآورم. به همین خاطر این اواخر بیشتر برایم شیرینزبانی میکند. پیراهن سفیدش را نگذاشت خودم بدوزم. گفت: «زحمتت میشه. بازار این همه لباس ریخته.» میدانم برای زحمتش نبود که میگفت سلیقهی جوانهای امروزی فرق کرده، دیگر دستدوزِ مادر را قبول ندارند. جانمازش را پر از نقل و شکلات میکنم. عطرِ تحفهی نجف را هم به آن میزنم. دلم میخواهد هیچچیز کم و کسر نباشد. کسی نگوید عالیه خانم برای یکدانه دخترش کم گذاشت. حاجآقا ماشین را پارک میکند. پاهایم جانِ راه رفتن ندارند. سرم گیج میرود. زهرا مثل همیشه شیرینزبانی میکند. میگوید: «عالیه خانوما! حاج خانوما! حواستون کجاست؟ خوبیت نداره خونواده عروس انقدر هول باشن ها!» خندهام میگیرد، اصلا مگر میشود از شیرینزبانیهای زهرا خندهام نگیرد؟
خواندن خطبه تمام میشود. انقدر همهچیز سریع پیش رفته که فرصت نکردم دعایم را تمام کنم... با خودم میگویم کاش میشد تکرار... هنوز حرفم با خودم تمام نشده، زهرا توی بغلم میپرد. او که همیشه مرا آرام میکرد، حالا انگار قدرِ دریا اشک دارد. میگویم: «زهرا خانوما! خانوم خانوما! خوبیت نداره عروس خانوم انقدر اشک بریزه ها!» خندهاش میگیرد و محکمتر بغلم میکند...
وقتِ رفتن، رو به حضرت آرام میگویم: «سپردمش به خودت...»
عکس: صادق ذباح
متن: مهشاد عزیزی