حضرت رضا علیه السلام در مجلسی حاضر بود و عده زیادی نزد ایشان بودند و از احکام شرعی می پرسیدند، ناگاه مردی بلند قد و گندمگون وارد شد. سلام کرد و گفت: ای پسر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم، من از دوستان شما و پدران و اجداد شما هستم، (از خراسان) به حج آمدم، آذوقه ام تمام و درمانده شدم، اگر صلاح می دانی مرا روانه شهرم نما، وقتی به وطنم رسیدم آن چه شما داده ای از جانب شما صدقه می دهم زیرا من مستحق صدقه نیستم. حضرت فرمود: بنشین، رحمت خدا بر تو؛ سپس به کار مردم پرداخت تا آن که مجلس خلوت شد و سه نفر باقی ماندند.

حضرت از آن ها اجازه گرفت و به اندرونی رفت، پس از مدتی آمد و بدون آن که خود را نشان دهد دست مبارک را از بالای در خارج کرد و فرمود: آن مرد خراسانی کجاست؟ عرض کرد: این جا هستم. فرمود: این دویست دینار را بگیر و برای مخارج و توشه خود استفاده کن و مواظب باش و از جانب من نیز لازم نیست صدقه بدهی، برو تا تو را نبینم و مرا نبینی! و آن مرد رفت.
سپس حضرت بیرون آمد، یکی از حاضران گفت: فدایت شوم، شما که زیاد عطا و لطف نمودی، چرا صورت خود را از او پنهان کردی؟ فرمود: تا مبادا ذلت سؤال را در صورتش ببینم! مگر نشنیده ای حدیث رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم را که فرمود: آن که کار نیک را مخفیانه انجام دهد رها شده است و آن که گناه را مخفی انجام دهد آمرزیده است.
سپس حضرت شعری به این مضمون خواندند: هرگاه که حاجتی نزد او ببرم، با آبرویم از نزد او باز می گردم.[1]
منبع: کتاب حکایت آفتاب، سید محمد نجفی یزدی، معاونت تبلیغات و ارتباطات اسلامی آستان قدس رضوی
1- مناقب ابن شهر آشوب، ج4، ص360 و بحار، ج49، ص101.