به چیزهای زیادی فکر کرده بودم. مثلاً درد قلب بیبی جان، آلزایمر بابابزرگ و یا خانهای که نداشتیم اما سالها بود که تنها آرزویمان همین بود که سقفی بالای سرمان باشد و از اجارهخانه خلاص شویم. بعد از اینکه مهدیه به دنیا آمد برایمان خانه یک آرزوی دوردست بود. اما چه اهمیتی داشت که بین میلیاردها آدمی که روی کرهی زمین زندگی میکنند ما هم بیخانه باشیم.
خادم که گل را به مهدیه داد، رسیده بودیم روبهروی حرم. از آنجا که بودیم قسمتی از گنبد طلا و منارهی بلندش پیدا بود. همهچیز از ذهنم پریده بود. دیگر هیچچیزی نمیتوانست آرامشی را که در آن لحظه داشتم، از بین ببرد. هیچچیزی نمیتوانست من را از زندگی و از اشتیاق به تصویری که روبهرویام بود، بازدارد. من بودم و کسی که همهچیز بود و همهکس. نه فقط برای من که برای تمام آدمهایی که همراهم بودند. غریبههایی که ناگهان با همهشان آشنا شدم. همهشان را از برق چشمهایشان شناختم. مهدیه آرام بود. من هم. چشمهایم را بستم و باز کردم. تصویر گنبد و مناره هنوز همانجا بود و مطمئن بودم از بین میلیاردها آدمی که روی کرهی زمین زندگی میکنند، من یکی ازخوشبختترینهایشان هستم.
عکس: احمد حسنی
متن: نعیمه بخشی