مریم ماهی یک بار می آید مشهد برای زیارت. ماهی یک بار هم با او می روم حرم.
قرارمان همیشه کنار آب خوری های صحن جامع است. از دور تماشایش می کنم که مسحور رو به رویش را نگاه می کند و گاهی خیسی گونه اش را با گوشه دستمال گل گلی اش پاک می کند. تسبیح فیروزه اش را دور انگشتانش پیچیده. دوان دوان سمتش می روم و رو به رویش می ایستم، توی چشمانش فقط تصویر گنبد را می بینم. دو تا گنبد توی دو تا چشمش. شاید یک ساعت می گذرد و او همچنان سر پا آنجا ایستاده. همان طور مسحور، بر می گردد و می گوید:« تو کی آمدی؟» خنده ام می گیرد، محکم بغلش می کنم و توی گوشش می گویم: «نبایدم ما کمترین ها رو ببینی خانوم خانوما!» بلند بلند می خندیم و می رویم گوشه ای برای خودمان پیدا می کنیم. جا نمازش را در می آورد و جلویش پهن می کند. و یک عالم کاغذ از داخلش بیرون می آورد. خودش می گوید شده پستچی. اما من می گویم قاصدک!
هوا رو به تاریکی می رود. غروب برای مریم دلگیر ترین وقت روز است. می گوید صدای قطار از همین جا حالش را بد می کند. صدای قطار برایش یعنی دل کندن از اینجا، یعنی بغض های مدام، یعنی آه ...
بغضش را قورت می دهد. کتاب دعایش را می دهد دستم و توی گوشم می گوید: « ماهی یک بار با خودت بیارش، شاید دیگه هیچوقت بلیت گیرم نیاد ... »
عکاس: صابر علی نژاد
متن: مهشاد عزیزی