آدمهای بسیاری را دیدهام. تنها، دو نفره، با خانواده، نشسته روی ویلچر، عصا به دست و یا معمولی. خیلی معمولی. آنقدر معمولی که ممکن است به چشم نیایند. آدمهایی که هر کدام قسمتی از یک جمعیتاند که میروند تا به خلوتهای شخصیشان برسند.
اما برای همه پیش نمیآید لحظهای که در آن انگار زمان متوقف میشود. لحظهای که شبیه گشایش است و میدانی اگر جنگی در کار بود تو حالا پیروز میدان شده بودی. حتم داری یکجایی قلهای را فتح کردهای. زیر لب زمزمه میکنی: «ما تو را پیروزى بخشیدیم، چه پیروزى درخشانى». آن لحظه از راه رسیده است. وقتی که نور تو را طوری احاطه کرده بود که حس میکردی همین حالا اگر پرده را کنار بزنی، خورشید آن سویاش ایستاده است. با خودت گفته بودی: «خیلی غریبم آقا، نجاتم بده». میدانستی که میشنود، میدانستی که شنیده است. پَر چادر را توی مُشتت فشردی و ناگهان بوی عطری مشامات را پُر کرد. چادرت رنگ اشک به خود گرفت و گشایش حاصل شده بود.
عکس: مائده هندی
متن: نعیمه بخشی