سیدعلی اصغر من بیحوصله است، خسته است. دست به چشم و بینی میکشد و این یعنی خواب دارد چشمهای معصوم پسرک دلبندم. انگشتش را میمکد و این یعنی گرسنه است سیدعلی اصغر من. تشنه است پسرکم.
آمدهایم حرم برای ادای نذر. من، بیبی راحله و سیدعلی اصغر. بیبی راحله رفته زیارت و من ماندهام با پسرک کوچکم. با جگرگوشه دل بابا. با مایه آرامش و قوت قلبم. وقتی در آغوشش میگیرم، وقتی سر کوچکش را بر شانه میگذارم، انگار همه غصههای جهان، کبوتر میشود و از دلم پر میکشد. بال میزند تا بالا. تا آسمانها.
آمدهایم حرم برای ادای نذر. اولین نذرمان به پاس داشتن سیدعلی اصغر. فرزندی که دستهای سخاوتمند شش ماهه دشت کربلا بهمان هدیه داده است. ما علی اصغرمان را از نذر و نیاز برای مجلس روضهی کوچکترین سرباز کربلا به یادگار داریم.
آمدهایم حرم. در یک روز سرد پاییزی. از صبح، لباسهای سیدعلی اصغر را تنش کردیم. یکی به یکی. از عمامه و سربند تا مچبند و لباس سپید بلند. همانطور که نذر کردهایم. عجیب اینکه پسرکمان از صبح زود بیدار بود و آرام، میخندید. بدون اینکه بداند قرار است بیاید اینجا. در حرم امن امام رضا(ع) با برازندهترین لباسها.
باید سالها بگذرد تا علیاصغرم بزرگ شود. برای خودش مردی بشود و راز این نذر را دریابد. شاید آن موقع خودش پسرکی داشته باشد. جگرگوشهای شیرین و علی اصغری دیگر. آن روز یقینا خواهد فهمید راز عشق یک پدر را به پسرش. حتما علی اصغر من آن روز با همه وجود، درک میکند عظمت و مقام شیرخوارهای را که در یک ظهر عطشناک، عرش خدا را از فریاد مظلومیتش به لرزه درآورد.
متن: هدیه سادات میرمرتضوی
عکس: احمد حسنی