سبز و قرمز، نارنجی و سفید، چه ترکیب زیبایی ساخته شده اینجا. از برخورد دستهای پُر مِهر خادمین حریم امن رضا(ع) با دستههای چوبی پاروها.
آبی و مشکی، مشکی و آبی. خادمین حرم، پوشیده در جامهی مقدس خدمتگزاری، شانه به شانه کنار هم صف کشیدهاند. در روزی که بالاخره برف به صحن آقایشان رسیده است. تا دانههای سپید و مهربانش از آسمان فرود آیند و بوسه بر این آستان پاک بزنند.
پچ و پچ، پچ و پچ، با هر ضربه، پاروها و برفها در گوش هم نجوا میکنند. چه میگویند؟ چه میشنوند؟
شاید قصهی دو کودکی را تعریف میکنند که از آن دورها دواندوان میآیند. در این هوای سرد، گل لبخند بر صورتهایشان جوانه زده است. میدوند و میخندند. مبادا سُر بخورند. مبادا ناراحت شوند و اشکشان بر این زمین مقدس، فرو بریزد.
شاید از آن پیرزن عرب میگویند که همین حالا به سختی از پلههای مسافرخانه پایین آمده تا راهی حرم شود. ته عصایش ساییده است پیرزن و چشمانش کمسو.
یا از زائرینی میگویند که باید مسیر راهشان پاک و هموار باشد. آنها که مقامشان به اندازهی ملائک کبریا بالاست. زائرین رضا(ع)، غریبی که جدش پیغمبر هم از ثواب زیارتش گفته است.
پچ و پچ... پچ و پچ، برفها و پاروها، در گوش هم نجوا میکنند. از راز سر به مُهر خادمینی که نه سرما و نه خستگی، آن ها را از پا درنمیآورد. آنها که با هر مقام و درجه، باز در این صحن و سرا، خود را قطرهی کوچکی میپندارند در اقیانوس بیکران مهر آقا علی موسی الرضا(ع).
عکس: احمد حسنی
متن: هدیه سادات میرمرتضوی