آنها اینجا بودند. 5 مرد و 11 زن. همه شیعه و اهل کشور پاکستان. از کراچی ایالت سند آمده بودند. از کوهستانهای بلند، جادههای صعبالعبور و دشتهای وسیع. رنج سفر را به جان خریده بودند تا در روزهای آخر ماه صفر به زیارت امام رضا(ع) مشرف شوند. برای این سفر از مدتها قبل، برنامه ریخته بودند و ذرهذره پول اندوخته بودند تا اینجا باشند. در حرم امامشان.
خودشان هم این سعادت و توفیق بیاندازه را باور نمیکردند و نمیدانستند در این روزهای محدود سفر، چه کنند تا بعد از بازگشت، حسرت به دل نمانند؟ یکیشان مثل عوض علی با آن تسبیح دانه قرمز، مدام گوشهای کز میکرد، زیارتنامه میخواند و ذکر میگفت. همسرش امینه بیبی، کنج دنجی پیدا میکرد و با پای دردناکش، نماز مستحبی میخواند. برای فرزندانش، پدر و مادر و خواهر تازه درگذشتهاش و همه اهالی محل که به او التماس دعا گفته بودند. در سجدههایش آنقدر دعا میکرد که شیشههای عینکش زیر لایهای از اشک فرو میرفت و چارقد گلدارش، خیس خیس میشد.
سمیره، برای کبوترهای حرم، نذر گندم برداشته بود. مدام گندم نذری میخرید و توی کیف بزرگی که یک لحظه هم از خود جدا نمیکرد میریخت تا از هر فرصتی استفاده کند و کبوترهای گرسنه را غذا بدهد. شنیده بود این نذر برای بچهدار شدن جواب میدهد. تنها آرزوی سمیره، داشتن نوهای از پسرش نوراحمد و عروسش آسیف بود.
فدامحمد و برادرش مطیعالله، جوانترین اعضای گروه، قصد داشتند حتما در این سفر، سری به موزههای حرم بزنند. سالها انتظار کشیده بودند تا فرصتی مهیا شود و بتوانند به تماشای این موزههای غنی خصوصا موزهی قرآن با نسخههای نفیسش بروند.
16 زن و مرد، دلشکسته و خسته، با آرزوها و حاجتهایی تمام نشدنی، میان خیل عظیم زائران، از راه دور به این بارگاه آمده بودند. آمده بودند با امامشان راز دل گویند، مناجات کنند و سبکبال به دیار خود برگردند در حالی که افسانهی مهربانی امام هشتم را با خود به سرزمینهای دور میبرند.
عکس: احمد حسنی
متن: هدیه سادات میرمرتضوی