اینجا آسمانش از همه جا به زمین نزدیکتر است. انگار سرِ سجده فرود آورده و بابت این افتخار با شکوه که نصیب و روزیاش شده تا سقف این حریم ملکوتی باشد، به خود میبالد.
آسمان بر شادمانی این سرور، جشنی برپا نموده و جواهر میپاشد تا نیلگون پیکرش از باران ستارهها، نورانی شود.
مرد، چشمان مشتاقش را از نیلی آسمان پایین میکشاند و با گذر از گلدسته حرم که چونان دستان نیازمندی، بالا رفته است، نگاه پر خواهش خود را به روبرو و بر طلایی سقاخانه ثابت میکند.
سقاخانه زمزمی است که آب گوارایش شفاست و گویی روبرو با پنجره فولاد این دریچه گشوده به سوی خدا، دو بال کبوتری عاشقاند که بال پرواز گشوده، تا یقین آدمی را به اوج و باور انسان را تا خدا برسانند.
مرد اکنون روبرو با خدا ایستاده است و به سایه رحمانیت خالقش که بر روی صحن و رواق های حرم گسترانیده شده است، مینگرد.
زائرانی را به نگاهش دارد که در سایهسار عشق و معرفت، به نجوای عاشقانه با خدای خویش مشغولند و این بینظیرترین و زیباترین تصویر عاشقانهای است که تا کنون در قاب نگاهش ثبت شده است.
چیزی در قفا ندارد که بیم از کف دادنش را در دل داشته باشد. همه چیز در روبروی اوست.
آسمانی که جواهر میپاشد و دستان خداوندگار که از بلندای آسمان فرود آمده تا بر سر کودک یتیم آرزو دست نوازش بکشد.
پشتش به گرمای خورشیدی گرم است که در شب ستاره باران آسمان، در مقابل نگاهش تابیدن دارد. نام این خورشید رضاست.
اینجا که آسمانش از همه جا به زمین نزدیکتر است و جواهر میپاشد.
متن: حمیدرضا سهیلی
عکس: احمد حسنی