با بالهای نیایش پر میگشایم و پرواز عاشقانه را تجربه میکنم.
پرنده دلم اوج میگیرد و بر گنبد زرد امام طواف میکند، بالا میرود، بالا و بالاتر. آنقدر بالا میرود تا به خدا میرسد. نگاه دلم خدا را می بیند و خورشید در من حلول میکند. بهاری میشوم و عشق در باغ نگاهم جوانه میزند. ابر چشمانم میل به باریدن دارد. دل را می تکانم و به اشک اجازه باریدن می دهم. دل که سبک میشود، خدا را نزدیکتر حس میکند. او اینجاست.
در دلی که به عشق شکسته شده و در قطره اشکی که به آرزویی بر نگاهی جاری است. در لبخندی که با مهر بر چهره ای می نشیند و بر دستانی که به خواهش و التماس بسوی آسمان گشوده میشود. در زمزمه دعایی که بر لبان ملتمسی جاری میگردد و به نگاهی که عاشقانه بر چهره یتیمی دوخته شده است. خدا در همه مهربانیها جاری است. او اینجا در دل من هست. تنها یاور من که هرگز فراموشم نمیکند. من نیز هرگز او را از دست نخواهم داد. او که می تواند همراه و مونس تنهایی شبهای پر غم و اندوه من و مرهم زخم دردهای فراوانم باشد.
ای کبوتر دل شیدایی من، بال بگشای. پرواز کن، بالا برو، اوج بگیر و خود را به خدا برسان. او را صدا بزن. راز دل خویش با او بگوی که تنها سنگ صبور بی منت توست. از خدا یاری بخواه که او تنها یاور مدد رسان تو خواهد بود.
دستها را پایین می آورم و چشمهایم نگاه میشود و به آسمان و به پرواز کبوتران و به گنبد زرد و طلایی و به پرچم سبزی که با وزش تاب میخورد و صدایش در فضا می پیچد، خیره میشوم. خدا در آسمان آبی حرم به من نزدیکتر است.
عکس: سید حمید هاشمی
متن: حمید رضا سهیلی