گاهی مرا هم نمی شناسد، اینجور وقت ها دلم می گیرد، اما من که میشناسمش
پدربزرگم است، هنوز طعم آبنبات های رنگی ترشش زیرزبانم است، بستنی های مغزدار آقارحیم را هم
که وقتی جلویمان می گذاشت، پدربزرگ می گفت ویژه است؟ آقا رحیم می گفت: ویژه اصل طلاب
و بعد سه نفری می خندیدیم
همه چیز با رفتن مادربزرگ آغاز شد!
می دیدم که با هر سرفه مادربزرگ لبخند پدربزرگ هم محوتر می شد
بعد از آن روز سرد دیگر کسی خنده پدربزرگ را ندید
وقتی آقارحیم بستنی را می گذاشت توی ظرف، چند لحظه ای می ایستاد که بابابزرگ مثل همیشه بپرسد ویژه است؟ اما وقتی می دید خبری نیست خودش می گفت ویژه است و بعد پدربزرگ تنها سری تکان می داد و آنقدر با قاشق با بستنی اش بازی می کرد که آب می شد
کم کم دیگر حوصله بیرون آمدن و بستنی خوردن را نداشت، حوصله هیچکس را نداشت.
مدتی که گذشت گاهی اسم مرا هم فراموش می کرد، بغض می کردم؛ اما پدر می گفت زمان می برد تا خوب شود. دکتر گفته بود که باید اطرافش چیزهایی باشد که دوستشان دارد یا جاهایی باشد که آنجا خاطرات خوب دارد.
برای همین سه شنبه ها عصر می رفتیم حرم، سه شنبه هایی که قبل ترها با مادرجان می رفتند.
آنجا که می رسیدیم حالش جور دیگری بود، اسم مادرجان را صدا می زد و می گفت او هم جایی در همین نزدیکی است.
عکس : نسترن فرجاد پزشک
عکس نوشت: حمید سبحانی