آقا بیدارشین رسیدیم
مچاله شده بودم روی صندلی عقب، چشمانم را باز کردم و به اطراف نگاه کردم دقایقی طول کشید تا متوجه شدم موقعیتم چیست و کجا هستم
شب گذشته را به یاد آوردم...
آخرین نفری بودم که اتاق را ترک میکردم، اکثر بچه های خوابگاه تعطیلات چند روزه آخر هفته را برگشته بودند شهرستان پیش خانواده هایشان.
بیرون خوابگاه برف می بارید، جلوی ورودی کاظم آقای نگهبان گفت، بمان و فردا برو امشب قرار است برف ببارد. شالم را محکم کرده بودم و سرم را تکان داده بودم آمده بودم لب جاده، راستش این برف آذرماهی را چندان جدی نمیگرفتم
میان بارش برفی که هر لحظه شدت میگرفت تنها میان یک پیکان نشسته بودم تا مسافرینش تکمیل شود.
عاقبت راننده آمد و گفت، مثل اینکه دوتایی همسفریم.
پیکان خسته تاب سرما و بارش را نیاورد و عاقبت جایی میان جاده هن هن کنان ایستاد.
استارت زدن های من و تلاش راننده پشت کاپوت راه به جایی نداده بود
راننده آمده بود داخل ماشین در حالی که دستهایش را با بازدم دهانش گرم میکرد گفته بود "قسمت باشه میرسیم."
خسته تر از آن بودم که خواسته باشم چیزی گفته باشم، پشت ماشین خودم را مچاله کرده بودم و زل زده بودم به تاریکی بی انتهای شب و سفیدی برف، نمی دانم کی خوابم برده بود...
صدای اذان می آمد و گنبد و گلدسته های حرم نزدیکمان بود.
هنوز در شوک بودم، پرسیدم دیشب چی شد؟
راننده خندید و گفت اونقدر عمیق خوابیده بودی که متوجه نشدی که ماشین امداد جاده آمد و مشکل ماشین را رفع کرد.
من هم دلم نیامد بیدارت کنم.
عکس : سودابه نورانی
عکس نوشت : حمید سبحانی