اذن دخول می خوانم و با کسب اجازه پا در صحن می گذارم، گنبد_طلایی با پرچم سبز رنگش از دور خودنمایی می کند ،
بی اختیار دست بر سینه ... ، " السلام علیک یا علی بن موسی_الرضا" ، " السلام علیک یا نور الله فی ظلمات الارض" ، " سلام آقایم..." ، " سلام مولایم..." ، ....
وارد صحن ها می شوم و مدتی را به گشت و گذار می گذرانم، از این صحن به آن صحن ، ازصحن_جامع_رضوی به جمهوری، از جمهوری به بست_شیخ_بهایی ، صحن_انقلاب، آزادی...
همچون کودکان بازیگوش حرم را چرخ می زنم و چرخ می زنم و صحن به صحن با گنبد قایم باشک بازی می کنم ، حال متوجه می شوم حالِ بچه هایی را که با سرخوشی تمام در صحن ها می دوند و از ته ِتـــه ِ تــــــــه ِ دل می خندند، الحق امام_رضا همبازی بی نظیری برایشان است ...
از بازی که خسته می شوم می روم از صحن آزادی وارد حرم شوم و اندکی را در جوار ضریح به زیارت بپردازم، شاد و سرخوش اذن می گیرم و وارد حرم می شوم، اما به محض ورود صحنه ها عوض می شوند...
دست به سینه می گذارم تا سلامم را به مولایمان برسانم، اما با دیدن آن همه شکوه و عظمت حرم ِ سلطان ایران ناخودآگاه بقیع و قبرهای خاکی و سنگ های نشانش مقابل چشمانم ظاهر می شود، بغضی آشنا نفس ها را به شماره می نشیند، گویی حتی نام مدینه هم خاک غربت را به دوش می کشد و همراه می آورد...
وارد حرم که می شوم ناخودآگاه دل آشوبه ای آشنا در دلم زنده می شود...!
کمی جلوتر می روم، ضریح سبز و طلایی لحظه به لحظه بزرگتر و واضح تر خودنمایی می کند، به آخرین ورودیه ضریح می رسم، به سمت در می روم تا تبرک کنم که صدای خادم به خودم می آورد :
" عزیزم! فدات بشم خانمم کمی عجله کن تا بقیه هم بیان و زیارت کنن"
گوشه ای ایستاده ام و زل زده ام به خادم ِ مهربان ِ حرم و تک تک صحنه ها جلوی چشمانم زنده می شوند
به خود می آیم، گویی خادم متوجه حال نذارم شده است، جلو می روم، به زحمت بغض را فرو می دهم و می گویم : " این گنبد و بارگاه و این شکوه و این خدام را که می بینم غربت بقیع و شرطه های وهابی و ..." دیگر نمی توانم ادامه دهم، از خود بی خود می شوم و ...
خادم مهربانی را از صاحبش آموخته، می گوید: " دلت شکسته عزیزم! بیا اینجا، بیا..."
در کنار دیوار شیشه ای متصل به ضریح جایی کنار خودش برایم باز می کند، حال فقط منم و طبیب دل طوفانیم، رودررو... مقابل هم ...
دیگر گذر زمان را حس نمی کنم و تمام بغض فروخورده ی مدینه را یکجا در آغوشش می بارم...
و به راستی که بهشت یعنی خاک باران خورده ی دل و هوای آفتابی در آغوش شمس_الشموس
آقا جون بدجوری دلتنگتم....