هاشم پنجاه و دو سال سن دارد، یک مغازه خواروبار فروشی در میدان کمربندی شهر سبزوار دارد که بیشتر مشتریانش مسافران بین راهی هستند برای خرید تنقلات یا آب جوش و چای.
هاشم سی سال است که ازدواج کرده و حاصل ازدواجش دو دختر و یک پسر است، دو دختر را روانه خانه بخت کرده است و پسرش تازه سربازی را تمام کرده است
سعید بیست و دو سال دارد، کاردانی برق خوانده است و به تازگی سربازی خود را به پایان رسانده است، او تنها پسر خانواده و فرزند سوم خانواده پنج نفره شان است. در جستجوی کاری مناسب است و تا آن شغل را پیدا کند ، روزها می رود کنار پدرش و در خواروبار فروشی او که در حاشیه میدانی در کمربندی شهر است کمک می کند
روزهای آخر صفر نزدیک می شود و کم کم می شود در امتداد جاده زائرانی که با پای پیاده به قصد زیارت می روند، دید.
هاشم یک سینی چای می ریزد و می دهد دست سعید که ببرد برای زائرانی که از مقابل مغازه عبور می-کنند.
سعید با سینی خالی بر می گردد توی مغازه که هاشم می گوید
"به نظرت یه مرد پنجاه و دوساله که داره پدربزرگ میشه می تونه چند روز تا مشهد رو بی خستگی پیاده بره؟! یا یک پسر جوون بیست و دوساله که تازه سربازیش رو تموم کرده؟! "
سعید می خندد و می گوید" به نظرم فرصت خوبیه برای صحبت های مردونه یک پدر و پسر"
عکس و عکس نوشت: حمید سبحانی
منبع : http://photo.aqr.ir/