می روم بر کوی سلطان، گریه پنهانی کنم
بر در شاه خراسان تا غزلخوانی کنم
می روم با کوله باری از گناه و معصیت
در سرای صحن ، اظهار پشیمانی کنم
می روم بار دگر تا جان بگیرم در حرم
آسمانِ تار دل را باز نورانی کنم
می روم تا دل ببندم بر ضریح آرزو
گویمش درد دلم شرح پریشانی کنم
می روم بر مشرق عشق و بدور از غصه ها
هشتمین خورشید بینم، نفس قربانی کنم
می روم تا در جوار ضامن آهو رضا
چاره ای بر این دل تاریک طوفانی کنم
می روم تا در ازای آب سقاخانه اش
جان ببخشم کل عالم،لیک ارزانی کنم
می روم تا چون کبوتر پر بگیرم تا به اوج
دور گنبد من بگردم طوف روحانی کنم
می روم یک گوشه ای در زیر ایوان طلا
تا سحر بنشینم و یادی ز کنعانی کنم
آرزوی خادمی بر درگهش دارم ولی
می رسد در خادمی بینم که سلطانی کنم
بُرده آرام و قرارت ، شوق وصل آخر امیر
چونکه گویی جان فدای آن خراسانی کنم