آقای غریبه میگوید: «دخترای گل و گلاب! میاین ازتون عکس بگیرم؟» از حرفهایش تعجب میکنیم. او دیگر از کجا اسمهایمان را فهمیده؟ نکند میشناسدمان؟ پس چطور ما تا حالا ندیدیمش؟ما که اسممان گل و گلاب است و یکیمان سه دقیقه از آن یکی زودتر به دنیا آمده. بعد نگاهش میکنیم. اصلا هم آشنا نیست. شکل هیچکدام از دوستهای دایی امین هم نیست. همانها که وقتی میرویم خانه بابایی و مامانی، یکی از بازیهایشان شناختن ما دوتا است. بعد،هشتون بار هم که بگذرد، باز توی این بازی میسوزند و ما برنده میشویم.
آقای غریبه هنوز دارد نگاهمان میکند. کاش میشد ازش بپرسیم از کجا ما را میشناسد. ولی وای به اینکه مامان بیاید و بفهمد با غریبهها حرف زدهایم. جانمی جان! مامان دارد میآید. توی دستهایش گندم هم دارد. قبل اینکه گندم را از دستش بگیریم، آقای غریبه باهاش حرف میزند و از توی دوربین چندتا عکس نشانش میدهد. عکس یک عالمه دوقولو مثل ما دوتا. فقط که بچه نیستند. آدم بزرگهای دوقولو هم هستند.
پیرزن هم هستند. مرد هم هستند. آن دوتا دخترهای همسن ما، چه چکمههای خوشگلی دارند. خوش به حالشان. یکی از ما این را میگوید. بعد آقای غریبه که حالا فهمیدیم اسمش آقای عکاس است، میگوید عوضش هیچکدام از دخترهای توی عکسها، به گل و گلابی ما نیستند که با چادرهای به این قشنگی زیارت بیایند. بعد ما خوشحال میشویم. چون به حرف مامان کردیم و برای زیارت، چادرهایمان را پوشیدیم که مامانی، دیروز دیروزها، با چرخ خیاطیاش برایمان دوخت. یک وقت که حال قلبش خوب بود. مثل آن وقتها که باهامان حرم میآمد. چه همه خوش میگذشت به ما دوتا با مامان و مامانی.
آقای عکاس میگوید با چادرهای خوشگلمان به دوربینش نگاهش کنیم.همین کار را میکنیم. بعد میگوید قرار است عکسهای دوقولوهایش را برای مسابقهای که مال امام رضا است بفرستد و اگر برنده شود، حتما بهمان خبر میدهد. بعد کارتی دست مامان میدهد که نمیدانیم رویش چه نوشته. بعد خداحافظی میکند تا برود و ما هم برویم و برای خوب شدن حال قلب مامانی، به کبوترهای حرم گندم بدهیم. بعد میرود و ما آخر هم نمیفهمیم آقای غریبه، ببخشید آقای عکاس، از کجا ما دوتا را میشناخت. ما دوتا را که گل و گلاب هستیم!
هدیه سادات میرمرتضوی
منبع : http://photo.aqr.ir/