دلم رضا می دهد و نمی دهد. مثل این می ماند گلی را که سال های سال است رسیدگی کردی و آبش دادی و خاکش را عوض کردی، حالا که حسابی قد کشیده و استخوان ترکانده بدهی اش برود. برود جایی که نمی دانی، برود دست کسی که نمی شناسی.
حالا آدم به آدم که فرق است اما هر طور با خودم حساب و کتاب می کنم نمی توانم یعنی این تسبیح لای انگشت هایم می پیچد و گره می خورد ... با خودم می گویم گره می خورد دیگر یعنی قسمت نیست، بعد از آن طرف یک صدایی تو مغزم می پیچد که گره می خورد یا خودت گره ش می زنی؟ حالم خراب است. عرق سردیست که روی تنم می ریزد. گونه هایم گر گرفته. نفسم تنگ می آید... ای کوفت! چه مرگت است؟ چرا بهانه می تراشی؟ الکی خودت را به مریضی می زنی که چه بشود؟ اصلا حالت خراب است که خراب است به آن بندگان خدا چه مربوط؟ ... آخر پاره ی تنم را بدهم برود؟ درست است که از مادری دردش را نکشیدم اما انگار که کشیدم، انگار که توی بیمارستان گذاشته بودنش توی آغوشم نه آن راهروهای تنگ و باریک یتیم خانه ... نه چشم و ابروهای مشکی اش به من کشیده نه قد و بالای باریکش، انگار از همان اول امانت بود ، چه کنم؟ دستم دخیل پنجره طلایت بود که نفهمیدم چطور توی دامنم قد کشید اما این بار دستم که نه، قلبم را دخیلت می کنم ...
متن:مهشاد عزیزی