شاید این یکی از بزرگترین آرزوهای من بود که بروم حرم حضرت رضا(ع) و بشوم یکی از زایرانی که این همه سال تصاویرشان را در حرم میدیدم.
بروم و قفل شود دلم به ضریح. دستم برسد به ضامن آهو و غرق شوم در دریای معرفت او. نمیدانم چه شد ولی هر چه بود آن سال شد. همان سال که اسمش را گذاشتیم "سال زیارت عاشقانه". مشهد آمدم همراه با خانواده. به همین راحتی راه سفر برایم باز شد. در راه، زیارت و سلام روزانهمان به آقا علیبن موسیالرضا(ع) ترک نمیشد. مادرم حاجات بسیار داشت و هر روز برای حاجتروا شدنم دعا میکرد. مشهد که رسیدیم همهش فیلمها و تصاویری که از پیش دیده بودم جلوی چشمم میآمد. درست پیش از نقارهزنی صبحدم حرم رسیدیم. از ورودی بابالجواد رفتیم و لحظاتی بعد خادمان نوای یا رضا سر دادند. عجب شوری داشت. شاید غلو باشد اما آن لحظه تصور میکردم نقاره به یُمن گشایش دیر سالِ قدم مادرم به حرم بلند شده است. او که یک بار وقتی 7 ساله بوده زیارت آمده و حالا در 77 سالگی دوباره طلبیده شده بود. هوای حرم تمام این سالها رهایش نکرده بود. حق داشت. به گمانم تحمل دوری برای من که فقط وصف زیارت را شنیده بودم آسانتر از تحمل برای کسی بود که طعمش را هم چشیده است. درست مثل همسرم. راستی گفتم همسر. ما آن سال که نامش را سال "زیارت عاشقانه" گذاشتهایم سه روز مشهد در اتاقی اجارهای اطراف حرم ماندیم. روز آخر هنگام برگشتن، کیف من به سرقت رفت. دارایی چندانی نداشتیم. پدر خدا بیامرزم برایمان خانهای محقر در یکی از روستاهای جنوب به یادگار گذاشته بود. مادرم آن شب چارهاش فقط دخیل بستن و نذر شد. رفت حرم و تا نیمه شب آنجا ماندیم. بعد از کمی دعا آرام گرفت. رو کرد به من و گفت: «اگر الان یک عروس مشهدی داشتم این قدر نگران جا نبودم.» در حالی که تا بناگوش سرخ شدم به مادرم گفتم: «حالا انشاءالله پیدا میشود.» از حرم خارج شدیم بلکه گم شدهمان پیدا شود که شد و همان هفته من شدم داماد یابندگان کیف! به همین سادگی! گویا زمین گشت و زمان ماند تا آرزوی مادرم برآورده شود.
حالا سالها است ساکن مشهدم. خانواده خوبی دارم. همسرم و خانوادهاش همان آرزوی مادرم هستند. با همان خلق و خو و نجابت اهل خراسان. یکی از حاجتهای من که داشتن فرزندی صالح است هم بعد از سه سال برآورده شده است. باقی آرزوهایم هم مانده و مطمئنم به وقتش برآورده خواهد شد. پدر همسرم نزدیک حرم برایم کاری دست و پا کرده است و هر روز از کودکانی عکس میاندازم که میدانم مثل فرزند خودم دل کوچکشان با زلالترین لحظههای حیات گره خورده است. شاید آن سال "زیارتِ عاشقانه" هم کودک درون من با هوای حرم به جست و خیز پرداخت و در خلوت دعا دوید. آن لحظهها را هر روز در پسرم به تکرار میبینم. عکسی هم از پسرم گرفته و به دیوار مقابل مغازه نصب کردهام. حالا هر وقت کودکی را اینچنین وصل به ضریح میبینم یاد ماجرای زیارت و حاجتهای مادرم میافتم.
وقتی پسرم علیرضا هم اینطور خودش را به ضریح قفل میکند، با خودم میگویم: «مادر جان! دعایت خوب گرفته. عروسم هم مشهدی است.»
متن: وحیده فرهمند