به امیر مرخصی نداده بودند. مجبور بودم تمام بازار را گز کنم تا با تمام بد سلیقگیام بهترین رنگ و طرح را انتخاب کنم. وقتی امیر کنارم هست کمکم میکند تا در انتخاب تردید نداشته باشم. اما حالا...
گوشیام زنگ میزند. امیر است. حال و احوال میکند و زیارت قبول میگوید. التماس دعا دارد و امیدوار است که به من خوش بگذرد. میگوید دیشب خوابم را دیده. چادر سفید با گلهای آبی ریز سرم بوده و کنار گلدسته حرم بودم. میخندم و میگویم: «من؟ چادر؟ ...» پشت سرهم از من میخواهد مواظب خودم باشم.
دوباره تمام حواسم را جمع کرده و ویترین مغازهها را با دقت تمام نگاه میکنم. کلافه شدهام. گل سرخ با برگهای درشت سبز، گل بنفش ریز با خالهای سیاه و زمینه سوسنی بیحال، زمینه سفید با خالهای ریز مشکی و صدها طرح دیگر که دلچسبم نیست. دل به دریا میزنم و یک پاساژ دیگر را هم سر میزنم. در بیشتر فروشگاههایش کفش و کیف و لباس به چشم میخورد. آه میکشم که ای کاش شهر خودم با امیر خرید میکردم. قبل از این که از پاساژ خارج شوم پسر بچهای روی دستش یک چادر گرفته و میگوید: «آخریشه...» چادر زمینهای سفید با طرحی بیحال از پر دارد، قبل از اینکه رد شوم گلهای آبیاش متوقفم میکنند. چادر را میخرم و بیمعطلی سرم میکنم تا به نماز مغرب و عشا برسم.
یاد خواب امیر میافتم. گوشیام را به رهگذری میدهم تا عکس بگیرد. عکس را با چند شکلک لبخند و شاخه گل آبی برایش میفرستم و زیرش مینویسم:
من!... چادر! حرم امام رضا(ع)
متن: مریم ظریف
منبع : http://photo.aqr.ir/