به گذشته که برمیگردد؛ ناخودآگاه به دوردستها خیره میشود. بااینکه ۲۷ ساله است اما گویی عمری دراز را پیموده تا به اینجا برسد.
خودش که میگوید 39 روز تمام است که در راه است؛ اما گویی همه عمر را در راه بوده تا به این سفر برسد و برای همین است که تا نام نامی "امام رضا (ع)" بر زبان سادهاش جاری میشود؛ بیدرنگ چشمش برق میزند و اشک بیهیچ بهانهای بر گونههای آفتابسوخته و پرچروکش رها میشود.
کمی که با او هم کلام شوی، از مهمترین اتفاق زندگی خود هم برایتان میگوید؛ اتفاقی که این سفر را برایش رقم زد. آری شفای دخترش زینب درست در روز عاشورا توسط امام رضا(ع). ساده است و بیپیرایه، همه عمر را به چوپانی در صحرا گذرانده و حالا 39 روز تمام است که خانه و خانوادهاش را به خدا سپرده و عزم سفر کرده، شهرها و روستاهای زیادی را دیده، اینک اما ذهن و زبانش در جای دیگری سیر میکند و امتداد نگاهش به افق دیگری دوخته است. شاید میخواهد 3000 کیلومتر دورتر از خانه خود به مراد دلش برسد.
«یکعمر در آرزوی پابوسی امام رضا (ع) بودم اما نشد تا اینکه امام رضا (ع) دخترم شفا داد»؛ این واژهها جان کلام بهنام طالبی پور قوشه بلاغ است. چوپانی در یکی از دورافتادهترین روستاهای سلماس.
از کجا می آیید؟
از شهرستان سلماس، روستای ملکان، روستای حسینآباد، لب مرز کردکوی ایران با ترکیه برای زیارت امام رضا(ع) تا اینجا آمدم.
کمی از خودتان برایمان بگویید.
27 ساله هستم، 40 روز است که از آقا امام رضا(ع) حاجت گرفتم و الآن 39 روز است که در راه هستم و با پای پیاده میخواهم به پابوس آقا بروم.
چرا میخواهید پیاده به مشهد بروید؟
دختری داشتم که دکترها جواب کرده بودند. دخترم در بچگی تب و بعد تشنج کرده بود و از کمر به پائین فلج شد. در همان یکسالگی فلج شد. امیدمان از همهجا بریده بود. تا سهسالگی کلی خرج دوا و دکتر کردم؛ اما جواب نگرفتم و دکترها گفتند دخترت به سن تکلیف که برسد تا همان سن 8 تا 9 سالگی بیشتر زنده نیست.
این را هم بگویم که دخترم تاسوعا ـ عاشورا به دنیا آمده و اسمش را زینب گذاشتم. وقتی دکترها دخترم را جواب کردند؛ او را نذر آقا امام رضا (ع) کردم. گفتم آقا تو که ضامن همه میشوی؛ حتی ضامن آهو هم میشوی؛ ضامن دختر من هم بشو و بگذار با پای پیاده بیایم به پابوست. گفتم آقا من که در کودکی پدر و مادرم را از دست دادم و کسی را ندارم؛ پس ضامن دختر من هم بشو تا عزیز دیگرم را از دست ندهم.
پدر و مادرتان را کی از دست دادید؟
یادم میآید که مادرم باردار بود. آن موقع من 7 سال داشتم. پدرم قرار بود مادرم را دکتر ببرد. من هم با گریه و زاری داخل ماشین نشستم و گفتم من هم با شما میآیم و آنها هم بالاخره مرا سوار ماشین کردند.
من جلوی ماشین نشستم و مادرم که درد داشت؛ صندلی عقب ماشین دراز کشیده بود و پدرم رانندگی میکرد. مادرم بهشدت دردش گرفت و پدرم هم حواسش پرت شد و ماشین ما از دره به پائین افتاد، (در دره مسیر کردکوی ارومیه) پنجره باز بود و من از پنجره به بیرون پرت شدم. تا خودم را به ته دره رساندم پدر و مادرم فوت کردند. آنجا زبانم کمی لال شد (لکنت زبان گرفتم)
بعد از فوت پدر و مادرتان چه شد؟ شما چکار کردید؟
یک سید من را بزرگ کرد. سید همان دهات ما بود. من از بچگی خانوادهام راندیدم.
بعد چه اتفاقی افتاد؟
تا 12 سالگی کنار سید بودم و همین سید برایم همسرم را انتخاب کرد و به خواستگاری رفت. من 12 ساله بودم و خانمم 11 ساله بود که باهم ازدواج کردیم. این سید در روستای ما زندگی میکرد، کسی نبود که از من دستگیری کند و من هم چون یتیم بودم و بیسرپرست و سید هم بچههایش خارج بودند من را بزرگ کرد.
سید خادم و معتمد محل و پیشنماز روستا هم بود. من را به خانهاش برد، چوپانی را به من یاد داد و تعدادی گوسفند از اهالی روستا جمع کرد تا من به چرا ببرم. ولی حیف که چند سال بعدازاینکه من ازدواج کردم سید فوت کرد.
کمی بیشتر از سید برایمان بگوید. چه خاطراتی با سید دارید؟ اصلاً اسم سید چه بود؟
سید میر صدان احمدی. پیشنماز روستا بود. خودش سرپرستی من را قبول کرد و وقتی ازدواج کردم؛ به خانمم قرآن یاد داد و الآن خانمم 16 جزء قرآن را حفظ است. 12 سالگی ازدواج کردم، 14 یا 15 ساله بودم که سید به رحمت خدا رفت و من تقریباً هشت سال با سید زندگی کردم. سید من را مثل بچه خودش بزرگ کرد و تر و خشکم کرد. بعد از ازدواج با خانمم هم پیش سید ماندیم و زندگی کردیم. سید 85 سالش بود که به رحمت خدا رفت.
چطور با امام رضا(ع) حرف میزنید که جوابتان را میدهد؟
از ته دل با او حرف میزنم. صادقانه صحبت میکنم (با گریه شدید)، هر چه دارم از خداوند دارم. نان خالی میخورم؛ ولی راضیام به رضای خودش. امام رضا(ع) می میداند که چه عذابی کشیدم. خودش میداند که تا حالا به پابوسش نرفتم؛ ولی خودش آمد خانهام، دختر مرا شفا داد.
چند تا بچه دارید؟
سه تا، نخستین دخترم زینب است که 8 سال و 6 ماهش است. پسرم امیرمحمد هم هفتساله است و باران که هنوز یکساله نشده.
دخترم زینب از امام رضا (ع) شفا گرفته و الآن روی پای خودش است. راه رفتنش را دیدم؛ اما دویدنش را ندیدم و سریع برای زیارت آقا راه افتادم. گفتم حالا که امام رضا(ع) برای شفای زینب به خانه من آمدند؛ من باید با پای پیاده به زیارت ایشان مشرف بشوم. هرچه هم خواست اتفاق بیفتد من باید بروم مشهد.
این اتفاق چه زمانی افتاد؟
زمان اذان صبح. من در حال نمازخواندن بودم که دیدم دخترم روی پای خودش روبهروی من ایستاده، خانمم تحتفشار بود؛ ناراحتی قلبی پیداکرده بود و برای همین دیگر خانمم را بیدار نکردم تا آرامآرام به او بگویم که موضوع چیست.
الآن چه کسی مراقب همسر و بچههایتان است؟ کسی را در روستا دارید؟
چوپان زائر: هیچکس فقط خودشان هستند. از لحاظ مالی هم مشکل دارند و دیروز همسرم زنگ زد و گفت نان خشک جلوی گوسفندها را برداشته و داخل شیر گوسفند ریخته و با بچهها خورده اند. همیشه میگویم خدایا راضیام به رضای خودت. آقا دل ما را خوانده بودند که به خانه من آمدند و در خانهام دخترم را شفا دادند.
تا امروز نه من و نه بچههایم (به زیارت امام رضا (ع)) نرفتهایم. در این راه، سه، چهار روز است که چیزی نخوردم، الآن 39 روز است که راه افتادم. نخستین بار هم است که به مشهد میروم. تا اینجا (دامغان) حدود 2400 کیلومتر راه آمدم.
زمانی که گنبد را ببینید، میخواهید به امام رضا (ع) چه بگویید؟
ظهور پدر یتیمها را میخواهم (با گریه)، ظهور آقایمان. همه مشکلهایمان حل میشود. اگر آقا بیایند همه مشکلهایمان حل میشود.
بعد از آنهم کسی که نخستینبار به پابوس امام رضا (ع) میرود باید بگوید که تنها برای دیگران دعا میکنم. من هم شفای مریضها را میخواهم، خوشبختی جوانها را میخواهم. من که حاجتم را گرفتم؛ اما از آقا اینها را میخواهم. هیچچیزی برای خودم نمیخواهم، آقا خیلی بزرگ هستند و دلشانهم خیلی بزرگ است.
اتقافات مسیر را برایمان بگویید؟ از کجاها عبور کردید؟ کجاها خوابیدید؟
خیلی سفر پر ماجرایی داشتم؛ مسیر که سر بالایی خیلی داشت. در گردنه قوشچی بالای درخت خوابیدم، در جایی دیگر کنار اتوبان خوابیدم. تا اینجا که خیلی پرماجرا بود.
کنار اتوبان خوابیدید؟ نترسیدید که سانحهای برایتان پیش بیاید؟
نه، آقا امام رضا(ع) نگاهمان میدارند. من میهمان آقا هستم. در این مسیر از کسی حتی آب هم نگرفتم، فقط از امام رضا(ع) و خداوند خواستم (با گریه). خدا هم وسیلهاش را میفرستد.
آیا پیشآمده است که در مسیر پشیمان شوید؛ بهویژه وقتیکه با خستگی و سختی راه مواجه شدی؟
نخستین بار که در گردنه قوشچی بودم خسته شدم. گفتم خدایا چه کسی اینهمه راه را میخواهد ادامه دهد؟ آن موقع تقریباً 700 کیلومتر آمده بودم. خیلی خسته شده بودم.
چطور شد دوباره امیدوار شدید و راه را ادامه دادید؟
ساعتی نشستم، خستگیام رفع شد و هر چه به سمت آقا نزدیکتر میشدم روحیه میگرفتم. هر چه نزدیکتر میشدم؛ قدرت میگرفتم. انگار کسی مرا به سمت جلو هل میداد. کولهپشتی من حدود 40 کیلوگرم وزن دارد؛ اما انگار یکی این (کولهپشتی) را میگرفت و من را به سمت جلو هل میداد.
محتویات کولهپشتیتان چیست؟
پتو، کیسهخواب، لباس و یک پرچم که دخترم داده است تا بهعنوان سوغاتی برای آقا امام رضا(ع) ببرم. من هم قصد کردم تا این پرچم را تا خود حرم آقا از کوله پشتی بیرون نیاورم و همانجا این امانت را به خادمان آقا بدهم.
چه پرچمی؟
پرچم حضرت ابوالفضل(ع) است. دخترم نامه نوشته و کادو کرده برای امام رضا(ع) و میخواهم آن را به خادمهای آقا بدهم.
وقتی راه افتادم دخترم گوشوارههای خودش را به من داد تا بفروشم برای زیارت آقا هزینه کنم؛ آخر من پولی نداشتم که به زیارت مشرف شوم؛ آنهم با پای پیاده و برای همین زینب آن ها را به من داد تا بفروشم.
آیا حادثهای در این راه برای شما اتفاق افتاد؟
بله، در مسیر اتوبان زنجان به قزوین بودم که هوا سرد شد و باران بارید. باران پتو و لباسهایم را خیس کرده بود. لباسهایم را عوض کردم و چادر مسافرتی که همراه داشتم را برپا کردم. لباسهای خیسم را هم به چادر گرهزده و زیر آن را آتش کمی روشن کردم تا با گرمای آتش لباسها خشک شود. داشتم نماز شب میخواندم که باد وزید و زیر چادر مسافرتی پیچید و چادر را به روی آتش برگرداند و همهچیز سوخت.
مثلاً چه چیزهایی؟
همهچیز، پولهایم سوخت؛ عکس دخترم سوخت؛ وسایلم هم سوخت؛ اما آنجا هم ناامید نشدم و گویا باز هم یک نفر مرا هل میداد به سمت آقا. انگار یکی میگفت که همین وسیلههای باقیمانده خودت را بردار و برو به پابوس آقا. من هم گفتم راضی هستم به رضای خدا، کسی چه میداند؛ شاید دارد اراده مرا امتحان میکند. این شد که به این سفر خودم ادامه دادم تا اینجا رسیدم و خدا بخواهد به حرم آقا هم میرسم.
بستری هم شدید بر اثر این اتفاق؟
بله، آنجا پای من ترک خورد. الآن هم ترک دارد. رفتم بیمارستان، گفتند که هزینه دارد و منم هم به خاطر این هزینه از درمان پیشمان شدم و راه افتادم و گفتم که آقا حل میکند و هرچه در توان داشتم گذاشتم و توانستم خودم را تا اینجا برسانم. شب و روز در جادهها حرکت میکردم تا خودم را بهجایی امن برسانم.
هر روز چه مسافتی را حرکت میکنید؟
بستگی دارد به شرایط، 75 تا 80 کیلومتر، برخی مواقع 60 و گاهی اوقات هم 55 کیلومتر. راستش میخواهم خودم را تا شهادت آقا به مشهد برسانم و به پابوس ایشان مشرف شوم. خود آقا کمک میکند تا آن زمان برسم.
دلتان برای خانوادهتان تنگ نشده؟
تنگ نشده؟! (با بغض) یکذره شده. مگر میشود که آدم پس از 40 روز دوری، دلتنگ خانواده خودش نشود؟ چطور دلم برای آنها (همسر و فرزندان) تنگ نشده باشد؟ خیلی دلم برایشان تنگ شده و مشتاقانه منتظرم تا همسرم و بچههایم را ببینم. مخصوصاً زینبم را ببینم که چگونه راه میرود.
چقدر حقوق میگیرید؟ با این حقوق میتوانید زندگی خود را بچرخانید؟
ماهیانه 600 هزار تومان بابت چوپانی. با همین حقوق کم، زندگی را که میچرخانم هیچ؛ هرسال هم یک گوسفند میخرم و در روز تاسوعا و عاشورا برای تولد دخترم قربانی میکنم.
زندگی 600 هزار تومانی چطور است؟
راضی هستیم به رضای خداوند. خانه ما که همان خانه سید است که به ما رسیده و این مرد نیکوکار آن را بهصورت مساوی به نام من و خانمم زده. درست است که خانه ما کوچک و روستایی است؛ ولی خیلی صفا دارد.
از بچههایتان برای ما بگویید. دوست دارید پسرتان چهکاره شود؟
بچههایم خیلی خوب هستند و سازگار. الآن باید زینب و امیرمحمد مدرسهای باشند؛ اما هزینههای تحصیل آنها را ندارم. البته پسرم الآن در حال درس خواندن است. کلاس اول درس میخواند. به خاطر هزینهها کمی دیر او را فرستادیم به مدرسه.
هم راستش دوست دارم درس بخواند و الگوی مردم بشود. دوست دارم دکتر بشود. دکتری که صادقانه کار کند.
مهمترین درسی که در این مسیر گرفتید چه بوده است؟
در این راه تجربه کردم که کسانی هستند که مال آنها به یکسو میرود؛ اما ایمان آنها بهسوی دیگر. بعضی آدمها طوری به انسان نگاه میکنند که پشیمان میشوی با آنها همکلام شوی. البته همه باید بدانیم که اگر کمک خواستیم باید از آن خداوند بخواهیم.
منبع: تسنیم