از روستای صندلآباد میآمدند. هشت روز و نُه شب میشد همراه با گروهی از همولایتیهایشان، توی راه بودند. قدمخیر، چهار سال بود که این مسیر را پیاده میآمد و شاهدانه، سومین سال بود که خواهرش را همراهی میکرد.
همهی اهالی صندلآباد این دو دوست صمیمی را خواهر میدانستند و از وقتی یادشان میآمد، کنار هم دیده بودندشان. در روزهای شاد مثل آن سال که شاهدانه میخواست تکپسرش اللهوردی را داماد کند و قدمخیر به کمکش شتافته بود و روزهای مصیبت مثل سالی که قدمخیر همه رمهاش را توی حادثه سیل از دست داد و خاکسترنشین شد تا باز این شاهدانه باشد که به داد خواهرش برسد و او را کنج خانهاش، پناه بدهد. دو خواهر، حالا سالها بود که همسرهایشان را از دست داده بودند و بچههایشان هرکدام به شهری کوچیده بودند. خودشان مانده بودند و خودشان و لحظات تنهایی که در کنار هم پُر میشد. گاهگاهی که دلشان میگرفت خود را با هر وسیلهای شده به حرم امن امام هشتم میرساندند. گاهی با مینیبوس ده بالا و گاهی با اتوبوسهای مسیر بجنورد-مشهد. ولی ایام شهادت که میرسید قضیه فرق میکرد. دو خواهر، لباسهای گرمشان را میپوشیدند، چوبدستیهایشان را برمیداشتند و با وسایل مختصری که داشتند پیاده به دل جاده میزدند. امسال هم سومین سال میشد که پا به پای هم از جادههای سرد میگذشتند تا به دیدار امام مهربانشان بروند. شاهدانه، نانپیچهای برای رفع گرسنگی از یکی از ایستگاههای بینراهی برداشته بود و قدمخیر که مدتها میشد به درد ورم پا مبتلا بود، کفشهای کهنهاش را به دست گرفته و جاده را پیاده میپیمود. هوا بیرحمانه سرد بود. راه طولانی بود و جاده، ناهموار و بیانتها، ولی اینها هیچکدام موانعی نبود که دو خواهر را از هدف بزرگشان دور کند. از زیارت امام عزیزی که سالها قبل، در جوار ضریحش با هم عهد خواهری بسته بودند.
هدیه سادات میرمرتضوی