«عباس... عباس». عباس، در تاریکی اتاق غلتی زد و دوباره صدا توی گوشش پیچید: «عباس... عباس» سراسیمه از خواب پرید. چه کسی بود صدایش میزد؟ توی رختخواب نشست و از پنجره اتاق به کوههای پر برف روستا خیره شد. آنجا که سپیده صبح داشت آرامآرام خودش را از پشت کوهها بالا میکشید.
نگاهش چرخید آن سوی اتاق. ننه عباس، کنار بخاری زیر لحاف گلدار گلوله شده بود و سرفه میکرد. عباس، از جا بلند شد. اتاق بدجوری یخ کرده بود. به بخاری نفتی نگاه انداخت و چشمش به فتیلهای افتاد که باز خاموش شده بود. بخاری را که سر و سامان داد دوباره پشت پنجره برگشت. لب تاقچه نشست و به کوههای سفید مقابلش زل زد. از بچگی عاشق این کار بود. از همان سالها که دلتنگ دایی جواد میشد و وقتی سراغ دایی را میگرفت، ننه میآوردش پشت همین پنجره و میگفت: «اونجا رو میبینی؟ اون کوههای بلند رو؟ خونهی دایی جواد اونجاست. پشت همون کوهها. توی مشهد». بعد خنده گُلی میشد، روی صورت ننه عباس می نشست و ادامه میداد: «فقط که خونهی دایی جواد اونجا نیست. خونهی شاه خراسان اونجاست. بارگاه آقا علیبن موسیالرضا(ع)». عباس چشمهایش را میبست و در ذهنش قصری میدید که در آن فقط نور بود و آینه و هزار هزار عطر خوب. بعد صبر میکرد تا ننه عباس برای چندمین بار تعریف کند چطور سلامتی عباسش را از شاه خراسان گرفته است. چشمها را میبست و انگار همه آن لحظهها را صحنه به صحنه میدید. از وقتی ننه عباس، غمگین و دلشکسته، پسرک رنجورش را جلوی پنجره فولاد برده و یک دل سیر گریه کرده تا روزی که عباس کوچک را با پای خودش به پابوسی آقا برده است. همان سالهای دور. «عباس... عباس» بیاختیار سرش را چرخاند. ننه عباس، از لای پتو نگاهش میکرد: «نمیخوابی ننه»؟ عباس، کلمات را توی دهانش سبک و سنگین کرد. نمیدانست چطور به ننه حرف دلش را بزند. حرفی که مثل دردی روی دلش مانده بود. اگر ننه نه میآورد؟ هنوز چیزی نگفته بود که ننه عباس به حرف آمد: «فکر کردی نمیدونم دردت چیه»؟ فکر کردی نمیدونم تو هم اسیر پشت اون کوههای سفید شدی؟ اگه پسرم رو نشناسم که دیگه به چه درد میخورم»؟ صدای پیرزن پر بغض شد: «نمیخوام تو کارت نه بیارم. نمیتونم اینطوری مثل مرغ بال و پر شکسته ببینمت. برو. همین امروز با هیئت برو». عباس با ناباوری چشم به دهان مادرش دوخته بود که با صدایی خفه ادامه میداد: «فقط یادت نره سفارش ننهی پیرت رو به شاه خراسان بکنی». لنگلنگان از جا بلند شد. رفت توی پستوخانه و با پرچمی بزرگ برگشت: «بیا. این رو یک لحظه هم از خودت جدا نکن ننه. یادت نره تو نظرکردهی آقا ابوالفضلی. سالم میری و باید سالم برگردی. آخه من که غیر تو کسی رو ندارم». پیرزن این را گفت و سیلاب اشک از صورتش روان شد. حالا عباس هم در حالی که پرچم سرخ را توی دست داشت گریه میکرد. پرچمی که رویش با خط مشکی درشت نوشته شده بود: «یا ابوالفضلالعباس».
منبع : http://photo.aqr.ir/