دستان ِ کوچکشان را مثل پدرشان روی سینه میگذارند و آرام آرام زیر لب با پدر تکرار میکنند : سلام باب الحوائج . سلام آقای مهربانی ها . تولد ِ گل پسرتان مبارک . پدر اشکهایش را یواشکی پاک میکند و بلند بلند حال ِ دلش را با همه قسمت میکند ...
نٌه سال گذشت آقا جان . یادتان هست نٌه سالِ پیش خسته و دل شکسته از همه ی آزمایش ها و جواب های منفی و اشک ها و بغض ها با مریم آمدیم پابوستان ؟ یادتان هست آقا ؟ یادتان هست که چه روزگار ِتلخی داشتیم ؟ همانجا بود که به جان ِ جوادتان قسمتان دادیم و حالا با محمدجواد ِ نه ساله ام ، با محمدرضای شش ساله ام ، با محمدحسن ِ سه ساله ام آمده ایم بگوییم چراغ ِ خانه مان را روشن کردی حالا نوبت ِ ماست که شهــــر را برای تولدِ دردانه ات چراغانی کنیم .... حالا نوبت ماست ... ما با گل ، ما با هرچه داریم ، اینبار ما میزبانیم و شما میهمان ... در کنار ِ شما بودن چه عالمی دارد ....شمایی که سپیدترین آرزوهایمان را از شما داریم ...
دوباره بساط عاشقی برپا میشود . دوباره باب ِ دلدادگی باز میشود . دوباره مهرِخوبان ، بساط شیرینی و شربت و سربندهایی که به نامتان مزین شده و شاید نذرهایی که حالا وقت ادا کردنشان است.
اینجا پیچیده ترین معادله های جهان را هم حل میکند...اینجا فلسفه ی ساده ای از قاب های چشمان ِ آدم هایی ست که دوست دارند اندوه و شادی شان را با شما قسمت کنند ... اینجا خورشید آبشار نگاهش را بر مرد و زن ، کوچک و بزرگ ، پیر و جوان رها میکند ... اینجا مشهد است .... اینجا باب ِ حاجات باز است ...
متن: فاطمه قهری