تلختر از لبخندی که همیشه کنج لب داشت، زبان با نیش و کنایهاش بود. لوطیمرام بود و در غیرت و مردانگی و کسب روزی حلال حرف نداشت. هیچ معاملهای در بازار سر نمیگرفت مگر اینکه یک طرف معامله محمود آقا باشد. چند روز پیش به پاتوق قدیمی خودش، مسافرخانه بابا کریم آمد.
بابا کریم کلید اتاق شماره هشت را به او داد. به اتاق رفت. پنجره را باز کرد. نسیمی ملایم صورتش را نوازش کرد. عطر حرم توی سرش پیچید. بازتاب نور خورشید بر روی گنبد طلا صحنه خارقالعادهای به وجود آورده بود. یکدفعه اشکهایش جاری شد. رو به حرم کرد و گفت: «آقا جون، زمینی دارم که قیمتش قد خرمن طلاست. از اون طرف هم بچهم، راحلهم، همه دکترها جوابش کردن. اگه دخترم رو شفا بدی، من هم زمینم رو وقف حرم میکنم». صدای هقهق گریهاش اتاق را پر کرده بود. اشکهایش را پاک میکرد تا بتواند یک دل سیر گنبد طلا را ببیند. سه روز کارش همین شده بود که به حرم میرفت و دعا میکرد. صبح روز چهارم، وقتی سمت مسافرخانه برگشت، پنجره را که باز کرد بغضش ترکید. با چشمانی اشکبار گفت: «از وقتی خودم رو شناختم، اهل معامله بودم. ولی اشتباه کردم آقا. من نباید با شما معامله میکردم. بزرگترین دارایی دنیا، زیارت روی ماهت بود که نصیبم کردی. توی این چهل سال اینقدر حالم خوب نبوده. زمینم پیشکش مهربونیت. اگه لایق بودم سال دیگه من رو با دخترم به خونهت دعوت کن». محمود آقا در حال تحویل دادن کلید اتاق به بابا کریم بود. توی ذهن پیرمرد، سوالات زیادی میچرخید. اینکه آیا حال دخترش خوب شده است یا نه؟ ولی چیزی نپرسید. فقط شنید محمود آقا میگوید: «ما با هر کی معامله کنیم با سرورمون معامله نمیکنیم. ما نوکرشیم تا آخر عمر». خداحافظی کرد و در همان حال، تلفنش زنگ خورد. بابا کریم نفهمید مسافر قدیمیاش توی تلفن چه شنید. فقط چهره محمود آقا را دید که برخلاف روزهای قبل، این بار لبخند میزند. لبخندی به اندازه تمام زندگیاش. لبخندی شیرین از ته دل.
متن: وحدانه آخوند شریف