اسمم محمد است؛ محمد رحمانی. خادم و مخلص امام رضا(ع). هرسال ماه رمضان که میشود، یاد آن شب بارانی میافتم. از کودکی کار میکردم. در خیابانهای اطراف حرم بساط خود را پهن میکردم و انتظار افرادی را میکشیدم که کفشهایشان را جلوی این بساط جفت کنند. کفشها را در کوتاه زمانی برق میانداختم و تحویلشان میدادم.
سالها گذشت. روزی کفشهای خادمی را واکس میزدم. آن خادم از احوالم پرسید و جویای کار و کسبم شد. همه زندگی من همان بساط کوچک بود. خادم گفت: «تا به حال از آقا خواستهای که کسب و کارت را رونق دهد؟» در چشمان ملتمسم خیره شد، دستش را به شانهام فشرد و ادامه داد: «امیدت به خدا و حضرت رضا(ع) باشد نه خلق خدا». تا چند روز مات و مبهوت بودم. شرمسار بودم از بیمهری خودم نسبت به آقا؛ از این همه سال همسایگی و بی خبری. از آن روز به بعد به عشق آقا کفشهای زائران را واکس میزدم. صبحها بنایی میکردم و شبها دستفروشی.
ماه رمضان با تمام زیباییها و برکاتش از راه رسید. نمیدانم چرا همیشه ثانیه به ثانیه ماه رمضان حس عجیبی دارم. صدای ربنا که در آسمان پیچید، در دلم ولولهای به پا شد. نزدیک اذان مغرب باران شروع به باریدن کرد. به صدای اذان گوش میدادم که خادمی را دیدم خانمی را با ویلچر به حرم میبرد. ته بساطم یک کیک دیگر باقی مانده بود تا با آن افطار کنم. بی اختیار سمتش دویدم. تا چشمانم به چشمش افتاد، بیهوا گفتم: «صلواتیه خانوم، بفرمایید» آرام زمزمه کرد: «پیرشی جوان، کاش برای بچههام هم...» گفتم: «فکر کنم چندتایی دارم هنوز» تا مغازه عباس آقا دویدم و از پول خودم ده، دوازده کیک خریدم و به زن دادم. آن شب خوشحالی عجیبی میهمان دلم شده بود. تا صبحدم در حرم پرسه میزدم و با امام رضا(ع) سخن میگفتم. آن شب خبری از درد و رنج نبود، سراسر شادی و عشق بود. وقت برگشتن همان خادم را دوباره دیدم. از من خواست تا در حرم کار کنم و خادم آقا شوم. اشک از چشمانم سرازیر شد و از این همه عنایت خداوند و امام رضا(ع) قدردانی میکردم. حالا بعد از 30 سال هنوز روز اول ماه رمضان آن حس غریب عاشقی همراه من است.
متن: وحدانه آخوند شریف