دلم گرم است که همسایه اش شده ام. همسایه که نه... همخانه. روزی در کوچ دسته جمعی، گرفتار حادثه ای وحشتناک شدیم که دوستان و خانواده خود را گم کردم. نمی دانم چه شد. وقتی چشمانم را باز کردم، خود را بر روی فرش زرینی از جنس نور دیدم.
روزهای اول بسیار دل تنگ بودم. ولی صاحب این خانه بسیار غریب نواز است. اغراق نکرده باشم، بیشتر از خانواده ام مرا دوست دارد. روزها از پی هم گذشتند و هر روز عاشق تر از دیروز خودم را می دیدم. صبح به صبح دور گنبد طلا طواف می کردم. مادرم از کودکی راه و رسم مناجات با خالق را به من آموخته بود. ماه رمضان از راه رسید. هر روز شاهد صحنه های عجیب از مردم این دیار هستم. آن ها طوری قرآن می خوانند که انگار این اولین و آخرین باری است که لذّت هم صحبتی با خدا را می چشند. وقتی در بارگاه آقا، در صحن دلنشین حرم با صدای قاری اشک ریزان قرآن را خط می برند، تطهیر شدن را می شود در چشمان خیسشان دید. دیروز به این همه عاشق حسادت کردم. دلم می خواست من باشم و یک حرم نورانی و تنهایی. ولی انگار معشوق من هزاران هزار دلباخته دارد. از دور و نزدیک، با دل هایی آکنده از عشق امام هشتم. می خواهم امروز با شیوه دیگری دل از معشوق ببرم و او را عبادت کنم. می خواهم پر بگشایم و در گوش فلک فریاد بکشم که بیایید و ببینید که چگونه مؤمنان به صف ایستاده اند و کلام خدا را هم نوا با هم زمزمه می کنند. بیایید شیوه عاشقی را از این مردم، در این ماه، هنگام خواندن دعا و قرآن و مناجات یاد بگیرید. اینجا میعادگاه عاشقان است. اشک های زائران دلشکسته هنگام تلاوت قرآن، دیدن چهره مشتاق جوانان دلباخته، همه و همه خبر از یک چیز می دهند و آن این است که ما در مشهد الرضا جایی داریم؛ امن و باصفا و پر از عطر ایمان...
نویسنده:وحدانه آخوندشریف