اکنون زیر لب زمزمه میکنم نام زیبایت را...دراین برهوت پر از ظلمت خیره به درگاهت...آمده ام تا آرام کنی این دل بیتاب را...اما اینبار چه غریب آمده ام آقا...دلم تنگ است دلم تنگ دستهای پدرم...آمده ام تاشاید تو آرامم کنی...آقا جان جوادت پدرانه آرامم کن...
مثل همیشه تو مرهم دردم باش..اما اینبار دردم فرق دارد..اینبار جنس دردم التیام بیشتر دستهایت را میطلبد...هربار روزی آمدم به درگاهت که پدرم لباس خدامیت را به تن داشت و کنارم ایستاده بود...میگفت هرچه میخواهی از آقا طلب کن..مگر میشود از او بخواهی و ندهد؟؟؟...
اصلا توبگو آقا مگر میشود دختر باشی و کنار پدرت آرام نگیری؟؟به ولله که نمیشود...هربار آمدم پدرم بازمزمه هایش از لطف و کرامتت آرام جانم شد...هربار آمدم پر خدامیش را به سرم نوازش دادو گفت این پر به زائران آقا خورده و تبرک است...
اینبار اما آقا یتیم آمده ام...بی پدر آمده ام...میشود این درد را تو مرهم باشی؟؟؟تنها ذره ای از دردم را درمان بده...ای مونس جانم...ای درمان دردم...جان جوادت پدرانه آرامم کن.....