یک دنیا بغض و عشق و اشک و قافیه و باران و رقص و مستی و دیوانگی و پنجره و ایوان و روضه و خستگی و دلتنگی و گله و گریه و گریه و گریه و نمیدانم چه را ریخته ام توی کوله بارم تا موعد سفر برسد,می خواهم بیایم سر ِ قرار همیشگی مان بنشینم کنار شیخ حر،روبه روی تو...
می خواهم دستت را بگیرم و همه ی سنگ فرش های حرمت را یکی یکی با تو بشمارم,می خواهم بعد از طلوع آنقدر مثل همیشه بنشینم روبه رویت و تا چراغ ها را هم خاموش نکنند نروم و تازه چراغ های حرم که خاموش شد,نقاره بزنند و من پایم نکشد که بروم و بعد سر بگذارم بر شانه های تو و هق هق گریه کنم از آرزوی همجواریم با شما بگم باز پا بکوبم زمین تو صحن انقلابت زار بزنم بگم از مشهدت بیرونم نکن من نمیخوام برم باز هق هق گریه کنم همه ی نمی دانم چه ام را…!
می خواهم دوباره باران بیاید و من همان جا،همان وسط همان نمی دانم کجا,بنشینم زمین و های های گریه کنم نمی دانم چه ام را…!
می خواهم دوباره باز بگردم دنبال پسرکی که می نشست کنار ِ من و هی روضه ی ح س ی ن می خواند و با اشک تو را می گفت که روضه ی جدت می خوانم آقا…می خواهم دوباره به سرم بزند و دوره بیوفتم صحن گردی کنم همه ی حرم ات را…می خواهم دانه به دانه گوهرشاد شوم غم ِ قرن های دوری ام را…می خواهم دوباره مست شوم و بی اذن دخول از باب الجواد دربست بروم توی قلبت…و بیرون هم نیایم می خواهم بیایم مشهد،خانه ی تو…
سرم را بیندازم زیر و هزار بار در دقیقه آب شوم از اینکه باز دستم را گرفتی و دقیقا همان موقع که می خواستم ات،به آغوش کشاندی ام…تو مَحرم ِ دلی، حضرت ضامن…