توسط · رمانکده – رمان تنها نیستم رمان♥رمـــانــ رمــان رمــانـــ♥دانــلــود رمــانــ بــدون … رمان تنها نیستیم | Mahsa Zahiri دانلود رمان تنها نیستم رمان تنها نیستیم | Mahsa Zahiri دانلود رمان تنها نیستم با فرمت apk, epub, jar, pdf رمان | دانلود رمان عاشقانه دانلود رمان حالا که من نیستم | ..p.e.g.a.h.. کاربر … دانلود رمان تنها – retfan.rozblog.com نام رمان: تنها نیستیم نویسنده: مهسا زهیری دانلود … بلاخره خونه ای که مامان مد نظرش بود پیدا شد.یه اپارتمان ۳ طبقه که یه حیاط کوچولو هم داشت که میشد هراز گاهی بری یه نفسی تازه کنی.البته دلیل مهمترش این بود صاحبخونه یه پیرزن بود.رمان تنها نیستم کامل
رمان تنها نیستم
یه پیرزن مهربون و کنجکاو.
مامانم مثلا میخاست یه جایی منو بیاره که اثری از پسر جوان ومجرد نباشه.
حالا انگار دانشگاه زنونه ست و یه دونه پسرم دور برم نیست .
خب مامان من دیگه .
جز این ازش انتظاری نیست.
منم با نظر یاسی طبقه دومشو برگزیده کردم.طبقه اول هم که پیرزنه بود.طبقه سوم هم خالی بود.
مامان هم واسه اطمینان خاطر سوال کرده بود و گفته بودن صاحبخونش مسافرته و حالا حالا ها نمیاد.
من و یاسی هم وسایلمونو اوردیم و با کمک امیر علی و ایدا وعماد و مامان وباباو سوسن جون و بابای یاسی چیدیم.
واقعا که قشنگ شده بود.
کارا که تموم شد چایی درست کردم و اوردم تو هال .
همه عین جنازه افتاده بودن.
-همگی خسته نباشین.دستتون درد نکنه.
یاسی هم به تبعیت از من قدردانی کرد.
امیرعلی با لودگی گفت:
نه عزیزم باید همه اینا رو جبران کنی.از کت و کول افتادیم.این شایان فلک زده رو نیگا.
عماد هم با امیر علی همکاری کرد و گفت:
اره والله من اگه کله بیمارستان طی میکشیدم زودتر تموم میشد.
نگاهی به عماد کردمو گفتم:
خودت خودتو لو دادی.
-من؟نه؟چطور؟
-حالا خودت میگی یا من بگم.خودت اعتراف کنی بهتره تا من به ایدا بگم.اینجوری شاید بخشیدت.
این حرفا رو با یه حالت جدی گفتم که همه باور کردن یه چیزی هست.
بیچاره عماد رنگش پریده بود.ایدا با یه حالت مشکوک نگاش میکرد.عمادبا من من گفت:بخدا چیزی نیست من …
ایدا با عصبانیتی که سعی میکرد کنترل کنه نگاهشو از عماد گرفت.عماد با ناراحتی گفت :اخه عزیزم من نمیدونم اوا ازکجا فهمید.من میخاستم بعدا بهت بگم. اخه گفتم شاید ناراحت بشی.داداشم پیشنهاد کرد بریم المان پیش اونا زندگی کنیم اما من که میدونم دوست نداری قبول نکردم.
خلاصه یکم ناز ایدا رو کشید تا ایدا راضی شد.
امیرعلی گفت:
تو از کجا فهمیدی؟
با لبخندی مرموز گفتم:
من اصلا نمیدونستم فقط میخاستم بگم فهمیدم که عماد دکتر نیست و خدمتکار بیمارستان که اونم به خودش گرفت و یه چیز دیگه رو لو داد.
اگه یکم دیگه میگذشت معلوم نبود دیگه میخاد چی رو لو بده.
اینو که گفتم عماد مثل برق پا شد که منم پا به فرار گذاشتم و بقیه زدن زیر خنده.
موقع خداحافظي مامان يه ريز نصيحت ميکرد واي ديوونه نشم خوبه ولي خب
چون ميدونستم الان ميره و بعد فقط منم و ياسي سعي ميکردم با ارامش گوش کنم.
-اواجان ديگه بعد ۶ عصر بيرون نيا با همسايه ها دمخور نشيا جلف بازي از خودت در نياريا درست لباس بپوش صداي ضبطو زياد نکني ها ببين….
حرفشو قطع کردم و گفتم:
بسه ديگه مامان جان باشه هرچي شما بگي .
با ناراحتي گفت:
باشه عزيزم باشه
من واسه خودت ميگم مادر نيستي بفهمي منو مواظب خودت باش خب؟
بوسيدمش و گفتم:
باشه ماماني باشه.
امير علي هم ناراحت بودو ميگفت:
از اين به بعد جام تو خونه خاليه.
خودمم ناراحت شده بودم و هنوز نرفته دلتنگشون بودم ولي زود يادم رفت و به اين فکر کردم که از اين به بعد ازادم. ازاد ازاد.
بلاخره دل کندن و رفتن.
همين که رفتيم تو خونه پريدم و ياسي رو بغل کردم.
ياسي ميخنديد و ميگفت:تو ديوونه اي به خدا. ديوونه.
واقعا ديوونه شده بودم.خيلي خوشحال بودم احساس ميکردم رها شدم
احساس ميکردم رو ابرها پرواز ميکنم.سبکبال و رها.
*********************************
يک هفته اي از اومدنمون گذشته بود.همه چي خوب پيش ميرفت.من که خيلي بهم خوش ميگذشت.با اينکه خودمون بايد کارامونو انجام ميداديم غذا درست ميکرديم لباس ميشستيم و….هزارتا کار ديگه
اما بازم خيلي بهمون خوش ميگذشت مخصوصا من اخه ديگه مامانم نبود با گير دادناش.
البته ۱۰۰ باري زنگ زده بود ولي خب روز به روز داشت بهتر ميشد.
و……
همسايه کنجکاومون.ماشالله با اينکه سني ازش گذشته بودا ولي روزي ۱۰ بار بهمون سر ميزد به بهونه هاي مختلف
حالا بماند که بقيشم رو پنجره بودو ما رو زير نظر داشت. يه پا خانم مارپل بود واسه خودش.
خلاصه اونجا مامانم بود اينجا جانشينش.
خب بگذريم .قسمت بعدي نقشم پيدا کردن کار بود.ميخواستم کاري کنم مه ديگه مستقل شم و ديگه کامل روي پاي خودم وايسم.
-ياسي بابا چيکار ميکني مردم از گشنگي.درست شد اون غذا بيارش ديگه مردم.
-۲دقيقه دندون رو جيگرت بزار ميارم.
-بابا جيگرم تيکه تيکه شد اينقد گاز زدم.بيار ديگه.
اوردم بابا اوردم.
همونطور که داشتيم غذا ميخورديم گفتم :
ميگم ياسي تو نميخواي دنبال کار باشي؟
ياسي با تعجب نگام کرد و گفت:
اخه کي به ما کار ميده هنوز درسمون تموم نشده؟
تو کاريت نباشه اگه منم که اونم پيدا ميکنم.اينجا اومدنو که سختتر بود رديف کردم.کار ديگه چيزي نيست برام.
-اوه حالا انگار چيکار کرده انگار شاخ فيل و شکونده.خوبه کار اصلي رو مامان من کردا.
-مهم نفس عمله عزيزم
-خب بابا حالا کار از کجا؟
-اون با من.فقط تو پايه اي؟
-من که هميشه با تو پايه ام.
-قربون مرامت داداش.چاکرتم به مولا.
-ما بيشتر.
-جيگرتو خوشگله
يهو با هم زديم زير خنده.همينطور که داشتيم حرف ميزديم صداي در خونه بلند شد.من رفتم درو باز کردم .
طبق رایج همسايمون بود .من نميدونستم چه کاريه اين که همش اينجا بود ميومد با هم زندگي ميکرديم ديگه.
سلام حاج خانوم.خوبين؟
همينطور که اينور اونورو نيگاه ميکرد گفت:
سلام دختر جون.گوش ببين چي ميگم مثل اينکه صاحبخونه طبقه ۳ پسرشو فرستاده اينجا يه مدت بالا زندگي کنه.به سروضعش ميخوره از اين پسراي لات ولوت باشه.خواستم بگم مواظب باشين…
-دستت درد نکنه حاج خانوم حالا ما شديم هيولا؟چرا اين خانوماي محترمو ميترسوني؟
باشنيدن صدا برگشتم.يه پسر حدودا ۲۵-۲۶ ساله با قد متوسط و موهاي سيخ سيخي و کلي گردنبند و يقشم تا زير سينه باز .اينا رو با يه لحن مسخره گفت.
تودلم گفتم حق داره اين بيچاره.اين لندهور از هيولا هم بدتره.کارمون در اومد از اين به بعد
همینطور که روی کاناپه نشسته بودم داشتم فکر میکردم چیکار کنم
اگه مامان میفهمید یه پسر مجرد تو ساختمون اومده همه چی خراب میشد
اونم یه همچین لندهوری با همچین سروضعی
دیگه داشتم دیوونه میشدم یه روز خوش نباید داشته باشم انگار خوشی به من نیومده تو این ۳ روزی که اومده بود همش داشتم فکر میکردم مامان نباید بفهمه
پسره هم از اون پرروها بود ۲-۳ باری که تو حیاط همدیگه رو دیده بودیم فهمیده بودم اصلا ادم درستی نیست
با صدای زنگ تلفن از جا پریدم
-بله؟
-الو اوا جان
صدای مامان یاسی بود انگار گریه کرده بود
-سلام سوسن جون خوبین؟
با صدای گرفته ای گفت:
سلام عزیزم تو خوبی؟
مرسی اتفاقی افتاده؟
اره مامانم فوت کرده الان داداشم زنگ زد گفت
تسلیت میگم
مرسی گوشی رو به یاسی میدی عزیزم
البته سلام برسونین خداحافظ
-یاسی یاسی بیا تلفن مامانت کارت داره
با صدای زنگ در خونه به طرف در رفتم.طبق رایج …
سلام حاج خانوم خوب هستین بفرمایین داخل
-سلام دخترم ممنون شما ها خوبین؟چیزی لازم ندارین؟
-ممنون لطف دارین همه چی هست.
-ببین من یه چند روزی دارم میرم خونه پسرم کاشان زنش فارغ شده میخوام برم اونجا
چشمتون روشن به سلامتی
-خیر ببینی مادر من یه هوا نگران شمام این پسره اجق وجق با ۲ تا دختر جوون منم که نیستم.میترسم یه بلایی سرتون بیاره.
-خیلی ممنون شما لطف دارین خیالتون راحت ما مواظبیم
-بلاخره گفتم که حواستون باشه کاری نداری مادر
-نه سفرتون به سلامت
خداحافظ
-خداحافظ
دروبستم.اخیش رفت یه نفس راحت بکشیم.با دیدن چشمای سرخ یاسی فهمیدم مامانش همه چی رو بهش گفته.
رفتم بغلش کردم و دلداریش دادم.
-اوا مامان بزرگم تو که میدونی چقد دوسش داشتم
-اره عزیزم میدونم
-ای کاش حداقل واسه اخرین بار میدیدمش.
یه لیوان اب دستش دادم و گفتم:
اروم باش.
اروم اب و خورد و گفت:اوا مامانم اینا عصر حرکت میکنن برن تبریز واسه تشییع جنازه منم باید برم میخوام واسه اخرین بار مامانیم و ببینم.
بهت زده نگاش کردم.حالا اینو چیکار کنم .
-الان حاج خانومم اومد گفت داره میره کاشان چند وقت.
-اوا من…شرمنده ام.من…..یعنی تو تنها میمونی؟
با خودم گفتم حالا مگه چیه تنهایی مگه میخواد چی بشه.مگه من همیشه نمیخواستم تنها باشم.
-من نمیرم اوا…
نه عزیزم این چه حرفیه تو باید بری مگه من بچه ام که بترسم
من همیشه دلم میخواس تنها باشم
اما….
با کلی دلیل راضیش کردم بره و اگه ترسیدم یه زنگ به مامانم بزنم.
رمان تنها نیستم کامل
نوشته شده در : سه شنبه 17 مرداد 1396 ساعت :6:59 PM | توسط : نظرات (0)