شبـی انــدر سرمـستی مـرا بر جــان ندا آمد
که ای دلداده! دل واکن؛ خدا آمد خدا آمد
دری از آسمـان وا شد دلم سجاده بر جان شد
مرا جانی دگر گویی، به سوی تن فرا آمد
هرکه اندر زندگی چون گل تبسّــم کرده است
رد غم را از دل اندر این جهان گم کرده است
نـام وجاهــی خوش بیابــد در جهـــان وآخرت
هر که در راه خدا خدمت به مردم کرده است
تا کــی به بند عشــــرت و چند عشیـرتی
چشــمی گشـــا به کار جهان از بصیـرتی
در دور روزگـــــار به پنـدار خود مپیــــچ
بگشــــا دریچــــه ای به جهـان حقیقتی
زخوناب دلــــم پر کرده جــامش را شقـایق
از آن روزی که چشمم را گشودی بر حقایق
دلــم افتــــاده ی درد است و درمانــی ندارد
طبیبی باید این دل را؛ طبیبی چون تو حـاذق
برخـدا بسپــرده ام دل در دل طوفان غـــم
گر چه هردم آورد هیجا، همی گُـردان غم
کینــه ها چون برف بهمن می نشینـد بام دل
تا بسازد سینه ام را عرصه ی جـولان غــم
چون گل آمد صحن بستان؛ محشری بر پا نمود
صور اسرافیل بلبل هم در آن غوغا نمــود
نغمه ی بلبل چو شور افکن شد اندر بــاغ گــل
چشــم عالم را به نور دلبـــری بینا نمود
چه کنـد باغم هجـران تـو این بلبل جـان
کــی سـرآیـد به سرا پـرده ی غم دور زمان
دل اگر باده زجـام تـو نگیــرد؛ چـه کنـد
بی تو جانی نبرد؛ چونکه تویی چشمه ی جان