کد ِکج شدَنِ تَصآویر

کداهنگ برای وبلاگ

چشمه سلطان ولی کریز
چشمه سلطان ولی کریز
 
نويسندگان
تاریخ: ۱۳۹۴/۰۹/۲۹
نوع: خبر

 

گفت‌وگو با دانشجوی نیجریه‌ای که به واسطه آیت الله زکزاکی شیعه شد/

 

روایت خواندنی یک شاهد عینی از تلاش سی ساله «شیخ زکزاکی» برای ترویج «اسلام ناب محمدی » در نیجریه/ ما شیعیان برای خودمان مدرسه، بیمارستان، بنیاد شهید و نشریه داریم
حتی کسانی که تحت تاثیر تبلیغات ذهنیت خوبی نسبت به شیعیان ندارند، می‌‌‌گویند که عجیب است که فلان کس خیلی آدم خوبی است و شیعه نیز هست. همین روند به مرور ذهنیت آنها را اصلاح می‌‌‌کند. یک بار کسی به من گفت که تو آدم مهربان و محترم و خوبی هستی، چه طور شیعه هم هستی؟! من در جوابش گفتم که این تشیع است که مرا خوب کرده.
روایت خواندنی یک شاهد عینی از تلاش سی ساله «شیخ زکزاکی» برای ترویج «اسلام ناب محمدی » در نیجریه/ ما شیعیان برای خودمان مدرسه، بیمارستان، بنیاد شهید و نشریه داریم

بیش از سه سال پیش زمانی که در مالزی دانشجو بودم، با جوانی برخورد کردم که او نیز در یکی از دانشگاه‌‌‌های کوالالامپور تحصیل می‌‌‌کرد. یک روز در نماز جماعت کنار یکدیگر قرار گرفتیم و هر دو متوجه شدیم که نحوه ایستادن و قرار دادن دستهایمان شبیه یکدیگر است. بعد از نماز با هم دست دادیم و مشغول گفتگو شدیم. بعد از چند دقیقه متوجه شدم که از ماجرایی حرف می‌‌‌زند که من هیچ اطلاعی از آن ندارم. صفای باطن و صداقت گفتارش جذبم کرد و موجب شد تا از او درخواست کنم که گفتگوی مفصل تری داشته باشیم و من آن را ضبط کنم. متن زیر پیاده شده ترجمه این گفتگو است که اکنون پس از بیش از سه سال مرا به خود فراخوانده و شرایط امروز نیجریه مرا بر آن داشت تا برای انتشار آن قدمی بردارم. 

 
معمولا اینگونه است که ما جذب گفتگوهایی می شویم که مصاحبه شونده یا فردی سرشناس باشد یا تحلیل گری متخصص. متن زیر گفتگویی است با یک دانشجوی گمنام که در فن تحلیل صاحب تخصص نیست. او یکی از تازه شیعه های نیجریه است که آنچه که در آن دیار گذشته را با گوشت و پوست لمس کرده. این ویژگی باعث می شود تا او موضوع را از زاویه ای شرح دهد که احتمالا تحلیل گران مسایل آفریقا آن را اینگونه ندیده اند. بیان او ساده و بی آلایش و خالی از ملاحظات و ظرایف و پیچیدگی های سیاستمداران است. لذا کل گفتگو را بدون هرگونه دخل و تصرف و تغییر پیاده و ترجمه کرده‌ام.
 
امروز نمی‌‌‌دانم مختار کجاست و چه می‌‌‌کند. اگر سالم و در قید حیات است برایش آرزوی طول عمر و عزتمندی دارم و اگر همراه صدها هموطنش بر خاک افتاده از خداوند می‌‌‌خواهم با سالار شهیدان همنشینش بفرماید. (آذرماه ۹۴)
 
***
 
بسم‌الله الرحمن الرحیم، خوشحالم که امکان این گفتگو فراهم شد و از تو ممنونم که به اینجا آمدی و این زمان را اختصاص دادی. من در مورد سه موضوع اصلی کنجکاوم که از تو بشنوم. یکی شخص یا جریانی که عامل اصلی حرکت شیعی در نیجریه بوده و دیگری داستان گرایش خودت به این مذهب و دیگری چالش ها و برخورد هایی که با دوستان قدیمی، خانواده و دیگر افراد اهل سنت داشتی و داری. خواهش می کنم از هر جا که مناسب می‌‌‌دانی شروع کن، من هر جا سوالی داشتم می پرسم.
 
مختار: بسم الله الرحمن الرحیم و صل الله علی محمد و آل محمد، شخصی که می خواهم درباره او صحبت کنم ابراهیم یعقوب زکزاکی است. همزمان با انقلاب ایران در سال ۱۹۷۹ او دانشجوی رشته اقتصاد در یکی از دانشگاه‌های نیجریه و رئیس انجمن دانشجویان مسلمان آنجا بود. در آن زمان هر دانشگاهی یک انجمن دانشجویان مسلمان داشته که تمامی آن انجمن ها با یکدیگر مرتبط بودند و زکزاکی رئیس گروه مرکزی و به عبارتی منتخب تمامی آن انجمن ها بود و در حقیقت رهبر تمام آن گروه ها بود. در آن زمان اخبار انقلاب ایران در تمام دنیا پخش می شد و همه خبردار شده بودند که یک انقلاب به نام اسلام در ایران در حال وقوع است.
 
در اینجا بود که نمایندگان انجمن دانشجویان مسلمان به این فکر افتادند که ما باید یک نماینده داشته باشیم که به ایران برود و از طرف دانشجویان مسلمان نیجریه شاهد این انقلاب باشد. دانشجویان از میان خودشان پول جمع کردند و ابراهیم یعقوب زکزاکی را به نمایندگی از جامعه اسلامی نیجریه به ایران فرستادند. در خلال این سفر بود که او با تشیع آشنا شد و با علما و محققان شیعی گفتگوکرد و تمامی اطلاعات لازم در مورد تشیع را کسب کرد و با حقایقی تازه از باورهای شیعی روبرو شد. اودر حالی به نیجریه برگشت که آدم جدیدی بود با اهداف جدید و باورهایی جدید. او با تعداد بسیار زیادی از پوستر های آیت الله خمینی به نیجریه برگشت و آنها را میان مردم توزیع کرد. در آن زمان بسیاری از مردم از آنچه که در جریان انقلاب ایران اتفاق افتاده بود خوشحال بودند و فکر می کردند از این راه است که همه دنیا می تواند تغییر کند. در آن زمان افکار زکزاکی به حدی سریع میان مسلمانان در حال پخش شدن بود که وارد هر خانه‌ای که می شدی از او صحبت بود و نشانه‌اش هم تصویری بود از آیت‌الله خمینی.
 
همزمان با این گسترش، دولت عربستان فعال شد. آنها به محض اینکه متوجه شدند زکزاکی طرفدار پیدا کرده و مورد توجه جامعه مسلمانان نیجریه قرار گرفته، در رسانه ها به او حمله کردند، از گروهی از دانشجویان برای تحصیل در وهابیت حمایت مالی کردند. آنها به سرعت کتاب هایی با مضامین حمله به تشیع منتشر کردند. برای مثال شایع کردند که شیعیان معتقدند که جبرئیل [امین] خیانت کرده و به جای وحی به علی(ع) به محمد(ص) وحی کرده است. آنها حکم بر کافر بودن شیعیان می‌‌‌دادند و ادعا می‌‌‌کردند که شیعیان به کامل بودن قرآن اعتقاد ندارند. آنها تعداد زیادی کتاب، مجله، نوارهای صوتی و تصویری منتشر کردند تا عموم مردم را نسبت به تشیع بدبین کنند. همه اینها در حالی بود که زکزاکی در بدو بازگشت از ایران، در معرفی باورهای جدید خود نامی از تشیع نمی برد و همه حرف ها و دعوت هایش را تحت عنوان "برادری اسلامی"  مطرح می‌‌‌کرد.
 
"برادری اسلامی" به سرعت در میان مسلمانان ریشه دواند و پرطرفدار شد. دولت نظامی نیجریه از همان دهه هشتاد (میلادی) بارها او را دستگیر کرد. او دو سال دستگیر بود، آزاد شد، مجدد دستگیر شد، یک سال زندانی بود، آزاد شد، دوباره به مدت سه سال دستگیر شد... در زندان شکنجه می شد تا حرف-های پیشین خود را نقض کند. هوادارانش که برای آزادی او تظاهرات می کردند به راحتی توسط نیروهای نظامی و پلیس کشته می‌‌‌شدند. در اینجا اعلام هوشمندانه آخرین جمعه ماه رمضان توسط آیت‌الله خمینی به عنوان روز قدس خیلی موثر واقع شد. این راهپیمایی که تا همین امسال هر ساله در نیجریه برگزار شده، در آن زمان بسیار جدی توسط هواداران زکزاکی برگزار می‌‌‌شد و البته هر بار توسط نیروهای نظامی سرکوب می شد. آنها مقابل مردم می‌ایستادند و شلیک می‌‌‌کردند. پیروان زکزاکی که می‌‌‌دانستند راه پیروزی همین است ادامه می دادند.
 
جریان دیگری که در این میان پیش آمد از این قرار بود که به مرور زمان توجه افراد به این نکته جلب شد که عناصر تبلیغی زکزاکی عمدتا معارف شیعی است و فقط تحت نام برادری اسلامی مطرح می شود. در این زمان سران گروه های برداری اسلامی گرد هم جمع شدند و صراحتا از زکزاکی پرسیدند که آیا تو مبلغ تشیع هستی و خودت را شیعه می دانی؟ در این زمان بود که او علنا تصدیق کرد که خود شیعه است و آنچه را تبلیغ می کند تشیع است و اعلام کرد که او تشیع را به عنوان باور راستینی می شناسد که پایه اش را پیامبر (ص) گذاشته اند و توسط امام علی (ع) ادامه پیدا کرده است.
 
- پس از چند سال از بازگشت او به نیجریه این اتفاق افتاد؟
 
تقریبا ده سال بعد از بازگشتن به نیجریه.
 
این یادآور دعوت علنی پیامبر (ص) پس از سه سال دعوت در خفی است.
 
درست است. در این زمان هواداران او دو دسته شدند. گروهی گفتند که این مرد مروج تشیع است و ما هرگز از او پیروی نخواهیم کرد و او دیگر نمی‌تواند رهبر ما باشد. این باعث شد که برادران اسلامی به دو دسته تقسیم بشوند. گروهی جدا شدند و گروهی به حمایت از او ادامه دادند. گروهی که از او جدا شدند مورد حمایت عربستان سعودی قرار گرفتند و از آن پس به شدت به حمله به او پرداختند. از آن به بعد اگر تو شیعه بودی دیگر نمی توانستی شغل دولتی داشته باشی. تمام کسانی که شغل دولتی داشتند از کار خود کنار گذاشته شدند. زندگی برایشان سخت شد و درآمدشان کاهش پیدا کرد. بعضی از آنها به کسب و کار پرداختند و بعضی برای ادامه زندگی مجبور به کارگری شدند. چه می‌‌‌شد کرد! حکومت نظامی بود و تمام قدرت را در دست داشت و با مخالفانش هر چه می‌‌‌خواست می‌‌‌کرد. اما به خاطر آگاهی‌‌‌ای که به وجود آمده بود، تشیع به رشد خود در نیجریه ادامه داد.
 
در ادامه گروهی از پیروان زکزاکی دست به تحقیق زدند. آنها می‌‌‌گفتند اگر هر آنچه که او می گوید درست است و عقاید شیعی را می توان حتی از کتاب های اهل سنت استخراج کرد، چرا نرویم و با چشم خود نبینیم؟ علاوه بر آن اگر واقعا اینطور باشد، چه حجتی از این قاطع تر در گفتگو با سنی ها؟ حال گروه های مختلفی مشغول به مطالعه و تحقیق و بررسی ریشه های تشیع شدند و حتی گروهی از آنان به ایران سفر کردند و معارف شیعی را در آنجا مستقیما فراگرفتند. به نیجریه بازگشتند و اعلام کردند که این مرد (زکزاکی) درست می گوید. تشیع دین دیگری نیست و عین اسلام است و اسناد عقاید شیعه در کتاب‌های اهل سنت موجود است، خصوصاً "صحاح سته"  که مجموعه ایست از مهم ترین کتاب های اهل سنت. 
 
با بازگشت این گروه قدرت تبلیغی شیعیان نیجریه افزایش پیدا کرد، اما دولت تا به امروز به آنها اجازه داشتن حتی یک رسانه خصوصی مستقل را نداده است. البته خوشبختانه آنها اجازه‌‌‌ی انتشار یک مجله را داده اند. اگر در اینترنت جستجو کنی می توانی نامش را پیدا کنی: "المیزان" . این مجله سهم زیادی در اگاهی بخشی به شیعیان نیجریه داشت. اما همین مجله هم در بعضی از دوران تحمل نمی‌‌‌شد. در زمان یکی از رئیس جمهورهای نیجریه به نام "ژنرال ثانی آباچا"  مجله المیزان زیر ذره بین قرار گرفت. او می خواست بداند که این مجله کجا منتشر می شود. قصدش ویران کردن آن مکان و حتی از بین بردن متولیان انتشار و توزیع آن بود. او همه نیجریه را جستجو کرد، اما محل نشر را پیدا نکرد، چراکه در آن زمان تمام کارهای مربوط به چاپ و نشر المیزان در یک خانه معمولی بدون هیچ نشان و اثری انجام می شد. اهالی آن خانه در یک اتاق زندگی می کردند و مابقی خانه پر بود از ماشین های چاپ. همچنین در میان نیروهای نظامی کسانی بودند که عقاید شیعی داشتند. آنها نیز کمک می‌‌‌کردند و برای مدتی مجله را مخفیانه در یکی از چاپخانه های ارتش چاپ می کردند! البته این پیش از این بود که شیعیان ماشین‌های چاپ خود را داشته باشند.
 
در سال ۱۹۹۸ ثانی آباچا فوت کرد و قدرت در نیجریه جابجا شد و این مقدمه ای بود برای اینکه زکزاکی بعد از نه سال –که زمان واقعا زیادی بود- از زندان آزاد شود. از سال ۱۹۹۹ تا کنون او دیگر دستگیر نشده و به کار خود ادامه داده است. او الان به عنوان رهبر تمامی شیعیان بخشهای غربی آفریقا شناخته می‌شود. تمامی شیعیان نیجر، غنا، کامرون و چاد او را رهبر خود می‌دانند. این مختصری بود در مورد مردی که تشیع را به نیجریه آورد. او در این راه چالش‌‌‌های فراوانی را از سر گذراند. مشکلاتی که عمدتا برای او از طرف عربستان سعودی و حتی از طرف آمریکا ایجاد می شدند.
 
می‌شود یک نمونه را بازگو کنید؟
 
یک بار از او دعوت شد تا برای چند سخنرانی به آمریکا برود. محافظانش او را تا در هواپیما همراهی کردند، اما به محض اینکه وارد هواپیما شد توسط ماموران "سی آی ای" و ماموران امنیتی نیجریه "اس اس" مستقیما به زندان برده شد. این در حالی بود که پیروان او تصور می کردند او در انگلستان است. بعد از گذشت دو هفته دیدند که هیچ خبری از او منتشر نمی‌‌‌شود و گویا مفقود شده است. آنها تماس‌‌‌هایی با انگلستان برقرار کردند و متوجه شدند که او در آنجا نیست. بعد از جستجوی فراوان به زندانی بودن او پی بردند. این را می گویم تا بدانی که او برای آنچه که ما امروز داریم خیلی سختی کشیده است. اما امروز شکر خدا ما میلیون‌ها شیعه در نیجریه داریم.
 
میلیون‌ها شیعه در سی سال؟
 
دقیقاً. در کمتر از سی سال. او الآن یک دانشمند و عالم بسیار مطرح است. حتی توسط مسیحیان بسیار مورد احترام است. حتی افراد غیر مذهبی نیز او را محترم می‌‌‌دانند چرا که او با افراد یکسان برخورد می‌‌‌کند و حقوق همه –حتی وهابی‌ها - را محترم می شمارد. او گروه‌‌‌های مختلف، از وهابی گرفته تا فرقه های صوفیه چون قادریه و تیجانیه، را برای گفتگو و تبادل نظر دعوت می‌‌‌کرد، آنها دعوت او می پذیرفتند و متقابلاً از او دعوت می‌‌‌کردند. او از فرصت هفته وحدت بهترین استفاده را برا ی ایجاد این نوع ارتباط ها می‌‌‌کند. او افرادی از مذاهب و ادیان و نژادهای مختلف دعوت می‌‌‌کند و گرد هم می آورد. او مسیحی و صوفی و وهابی و سلفی و شیعه را دعوت می‌‌‌کند و به همه فرصت می دهد تا در مورد وحدت با هم صحبت کنند. این سنت هر ساله اوست و آخرین آن همین سال گذشته بود که با موفقیت انجام شد.
 
همچنین راهپیمایی روز قدس – در اخرین جمعه ماه رمضان- هر سال در پانزده شهر نیجریه با شرکت میلیونی شیعیان برگزار می شود. حتی در پایتخت نیجریه! به جز پایتخت شهری دیگری هست در نیجریه به نام کانو  که حدود دوازده میلیون نفر جمعیت دارد و شهر بسیار مهمی است. ما سالهای اخیر در آنجا هم راهپیمایی روز قدس داشتیم. در این راهپیمایی‌‌‌ها شما می توانید پرچم های ایران، فلسطین و حزب الله لبنان را ببینید. آمریکا اصلاً این اتفاقات را دوست ندارد. از طرف دیگر دولت نیجریه کاملاً متمایل و وابسته به آمریکاست. حتی تعدادی از نیروهای پلیس نیجریه در اسرائیل تعلیم دیده اند. دموکراسی نیجریه خیلی مورد پسند آمریکاست!
 
بگذریم، تعداد پیروان شیخ زکزاکی در حال حاضر آنقدر زیاد شده که او نیجریه را به بخش های مختلفی تقسیم کرده و برای هر بخش یک نماینده تعیین کرده تا به امور شیعیان آن منطقه رسیدگی کند. شیعیان در هر کدام از این بخش‌‌‌ها بیمارستان و حتی مدارس خاص خود را دارند. شیعیان و در راس آنها شیخ زکزاکی زمان طولانی ای را صرف کرده اند تا شیعیان به منزلت مناسب شأن خود در نیجریه برسند. پیش از این اگر شما پیرو تشیع بودید، دیگران نه تنها با شما ازدواج نمی‌‌‌کردند و هیچ کمکی به شما نمی‌‌‌دادند بلکه حتی جواب سلام شما را هم نمی‌‌‌دادند. اما امروز به خاطر پایداری و ایمان قوی شیعیان اوضاع تغییر کرده است. در آن روزها شیعیان بسیار با هم متحد بودند. به محض اینکه یکی از آنها با مشکلی مواجه می شد، دیگران با هم همکاری می کردند، پول جمع می‌‌‌کردند تا مشکل او را حل کنند. نمونه‌‌‌ی دیگر در مورد سرپرستی خانواده‌‌‌ی کسانی بود که در راهپیمایی های گوناگون (مثل روز قدس، عاشورا، میلاد پیامبر) کشته می‌‌‌شدند. همسر و فرزندان کسی که در راهپیمایی کشته می شد، همان روز تحت تکفل شخص دیگری از شیعیان قرار می گرفتند. این تکفل شامل تمام نیازها از خوراک و پوشاک و مسکن گرفته تا تحصیل و سایر نیازها می‌‌‌شد. این عمل دقیقاً از روی عمل اصحاب پیامبر الگو برداری شده است. سنت دیگری که ما داریم این است هر مسلمان شیعی خود را موظف میداند تا در ماه دست کم یک نایرا (واحد پول نیجریه که هر ۱۶۰ NGN با یک دلار مبادله می‌شود) برای امور شیعیان کمک کند. تصور کن که به این ترتیب در ماه میلیون‌ها نایرا جمع می‌شود. البته بعضی هستند که خیلی بیش از این کمک می کنند، یک نفر صد نایرا کمک میکند و دیگری دویست نایرا و حتی بعضی تا هزار نایرا! علت این هم‌‌‌ بستگی شاید این است که حکومت هیچ کمکی به شیعیان نمی کند. به هیچ وجه. البته ما هم برای کمک گرفتن به حکومت مراجعه نمی کنیم. چون هنگامی که حکومت به تو کمک کند و تو محتاج او باشی، او می تواند تو را کنترل کند.
 
وجه دیگر این خودکفایی شیعیان، مدارس خانوادگی ما هستند. معلمین این مدارس عموماً از افراد داوطلب هستند. من خود معلم داوطلب یکی از این مدارس بودم و بر اساس برنامه هفتگی مدونی به بچه ها ریاضی و کامپیوتر درس می دادم. پایه دیگر این استقلال، گروه "عصمت" است. در این گروه پزشک ها، پرستارها و سایر داوطلبین واجد شرایط با یکدیگر برای حل مسایل پزشکی برادران اسلامی همکاری می کنند. اهمیت کار این گروه بسیار بالا بوده و هست. تصور کن وقتی که مثلاً در یک راهپیمایی شخصی توسط نیروهای حکومتی مجروح می‌‌‌شده، نمی توانستند او را به بیمارستان یا مراکز پزشکی دولتی ببرند. چون اولاً او را پیدا می‌‌‌کردند ثانیا به راحتی در پایان یا حتی اواسط مداوا او را دستگیر می‌‌‌گردند و چه بسا از بین می بردند. به همین دلیل ما بیمارستان های خودمان را با تمام تجهیزات پزشکی لازم داریم. فکر می‌کنم همین حد در مورد نهضت شیخ ابراهیم زکزاکی کافی باشد.
 
بار قبلی که صحبت می کردیم در مورد اطمینانی که در جامعه نسبت به شیعیان به وجود آمده می‌‌‌گفتی.
 
درست است. البته! مسئله باور و ایمان ما به حدیثی است از امام جعفر صادق (ع) که می فرمایند اگر در اطراف شما کسی پیدا شود که در اعمال و اخلاق و رفتار خود از تو بهتر عمل کند و به مردم مهربان‌‌‌تر باشد، تو یک شیعه واقعی نیستی. در حالی که اطراف ما اهل سنت فراوانند و بسیاری از آنها انسان‌‌‌های خوبی هستند، ما، برای اینکه یک شیعه واقعی بمانیم، وظیفه داریم از همه آنها بهتر باشیم. به همین دلیل الآن وضع طوری شده که هنگامی که افراد (عموم مردم) متوجه می شوند شما شیعه هستید، با احترام بسیار با شما رفتار می کنند. همه می‌‌‌دانند که مثلا شیعیان محال است دزدی کنند، یا دروغ بگویند یا هر جور خلافی از ایشان سر بزند.
 
اجازه بدهید در این مورد داستانی جالب و واقعی برایت نقل کنم: مردی که عرقچین بر سر داشته (عرقچین قرمز یا سیاه در نیجریه نشانه ای از شیعه بودن است) وارد خانه ای می‌‌‌شود و از آنجا یک بز دزدی می‌‌‌کند. مردم او را دستگیر می‌‌‌کنند و تحویل پلیس می‌‌‌دهند. هنگام بازجویی پلیس، آن مرد با آگاهی از احترام اجتماعی‌‌‌ای که شیعیان دارند، اعلام می‌‌‌کند که شیعه است. آنها که به سختی باور می‌‌‌کردند او شیعه باشد، دوباره و چندباره از او می‌‌‌پرسند و او هر بار تأکید می‌‌‌کند که شیعه است. نهایتا پلیس می‌‌‌گوید که چون تو شیعه هستی ما نمی‌‌‌توانیم به این پرونده رسیدگی کنیم و باید تو را به "امیر" بخش خودتان (نماینده شیخ زکزاکی) ارجاع دهیم. ما تو را نزد امیرتان می‌‌‌بریم و به او خواهیم گفت که یکی از پیروان شما یک بز دزدیده است.
 
یک نفر از ایستگاه پلیس نزد امیر آن بخش رفت و ماجرا را برای او شرح داد. او گفته بود غیر ممکن است که یک شیعه دزدی کند. شیعیان حتی اگر از گرسنگی در حال مرگ باشند دزدی نمی‌‌‌کنند. اما چون او ادعا می کند که شیعه است من همراه شما به ایستگاه پلیس می‌‌‌آیم تا مشکل را حل کنیم. در ایستگاه پلیس از او پرسید که آیا تو از مایی؟ تو از شیعیان هستی؟ مرد جواب مثبت داد. 
 
امیر بلافاصله گفت: بسیار خوب. قانون ما قانون اسلام است. بر اساس قوانین اسلامی مجازات کسی مثل تو قطع دست است.
 
مرد که دید اگر سر و کارش با پلیس‌‌‌ها باشد به نفعش است و حداکثر جریمه نقدی یا چند روزی زندان در انتظارش است، حقیقیت را گفت و حرفش را پس گرفت. اما حالا دیگر امیر اصرار می کرد که چون تو گفتی شیعه هستی باید بیایی و قطع ید شوی. مرد به گریه افتاد و التماس کرد و به خدا قسم خود که شیعه نیست. امیر او را رها کرد و بازگشت.
 
واقعاً اینگونه است. در حال حاضر، شیعیان در میان مردم نیجریه بسیار خوش نام هستند. هر جا که افراد با یک شیعه روبرو هستند می‌‌‌دانند که می‌‌‌توانند کاملاً به او اعتماد کنند. می‌‌‌دانند که دروغ، دزدی یا کار خلاف قانون برای آنها تعریف نشده است. جالب اینجاست که حتی کسانی که تحت تاثیر تبلیغات ذهنیت خوبی نسبت به شیعیان ندارند، می‌‌‌گویند که عجیب است که فلان کس خیلی آدم خوبی است و شیعه نیز هست. همین روند به مرور ذهنیت آنها را اصلاح می‌‌‌کند. یک بار کسی به من گفت که تو آدم مهربان و محترم و خوبی هستی، چه طور شیعه هم هستی؟! من در جوابش گفتم که این تشیع است که مرا خوب کرده. اکثر آنها توسط وهابیان عربستان شستشوی مغزی شده اند که شیعیان آدم‌‌‌های درستی نیستند، مسلمان واقعی نیستند، به قرآن باور ندارند. همین تلقین ها آرام آرام ذهنیت آنها چنان خراب کرده که وقتی با ما روبرو می‌‌‌شوند به سختی باور می‌‌‌کنند که ما مسلمانیم و آدم های خوبی هستیم.
 
این خوش‌‌‌نامی و دقت در رفتار رابطه‌‌‌ای با در اقلیت بودن شما دارد؟
 
طبیعی است. وقتی شما در اقلیت باشید، باید با هم متحد باشید، باید بهتر رفتار کنید، لازم است به تمام معنی شیعه باشید تا به مرور خود را به جامعه بشناسانید. توجه داشته باش که این خوش‌‌‌نامی در شرایطی است که شیعیان اصلاً رابطه خوبی با حکومت نیجریه ندارند. مردم نیجریه می‌‌‌دانند که شیعیان قابل اعتمادترین افرادند و آدم های بسیار با ایمانی هستند. آنها دیده اند که شیعیان برای حفظ ایمان و باور خود به راحتی از جانشان می‌‌‌گذرند. آنها دیده اند که جوانان شیعه چه طور از فدا کردن جانشان در راهپیمایی‌‌‌ها خوشحال‌‌‌اند. همه دیده‌‌‌اند که آنها در مقابل لوله تفنگ سربازان حکومتی چه طور بی پروا می-ایستند.
 
علت این ثابت قدمی این است که شیعیان عقیده دارند که حکومت نیجریه حکومت فاسدی است و مبانی و ساختارش غیر اسلامی است و الگوبرداری شده از جوامع غربی است. شیعیان اعلام کرده اند که بر اساس "لا حکم الا لله" حکومتی که اساسی‌ترین رکن اش الله نباشد حکومت فاسدی است. طبعاً حکومت نیجریه شیعیان را کسانی می داند که با او در جنگند. ما حتی در رویدادهای دموکراتیکی که در نیجریه وجود دارد شرکت نمی‌‌‌کنیم. چرا که به نظر ما این سیستم فاسد است، بنابراین کسی که با این سیستم همکاری کند یا وارد آن شود نیز فاسد می‌‌‌شود. ما نه نامزد انتخابات می‌‌‌شویم و نه رای می‌‌‌دهیم. کسی که به یک مجلس فاسد وارد شود، خود به زودی به فساد کشیده می شود.
 
پس شما هیچ نماینده ای در پارلمان ندارید.
 
نه! ما نماینده نداریم. اگر هم در انتخابات شرکت می‌‌‌کردیم نمی‌‌‌توانستیم به مجلس راه پیدا کنیم. چون ما در اقلیتیم و در عمل اهل سنت به ما رای نمی دهند. فکر می‌کنم وضعیت شیعیان را به خوبی شرح داده باشم!
 
بله، ممنون. امکانش هست حالا در مورد روند شیعه شدن خودت برایم توضیح بدهی؟
 
بله، منشأ تشرف من به تشیع برادر کوچکم محمد جمیل بود. او چند سالی بود که شیعه شده بود، من هم می‌‌‌دانستم اما در این مورد با او صحبت نمی‌‌‌کردم و از او سوالی نمی پرسیدم. ما در خانه پیش از این همگی مالکی بودیم و در واقع به نوعی پیرو تصوف بودیم.
 
معذرت می خواهم حرفت را قطع می کنم. به نظر می‌‌‌رسد که اهل تصوف در مقایسه با اهل سنت وخصوصا وهابی ها انسانهای متعادلی هستند. به نظر تو این تعادل کمکی به بررسی تشیع بدون پیش قضاوت و تعصب کرده است؟
 
همینطور است، اما در سال ۱۹۹۹ که من به دانشگاه رفتم، تحت تاثیر دوستهای وهابی زیادی که در آنجا پیدا کردم تصوف را به کلی کنار گذاشتم. خصوصاً یکی از دوستانم که از عربستان آمده بود و در مدینه درس خوانده بود به شدت ما را تحت تاثیر خود قرار داد و مرا به وهابیت جذب کرد و من سلفی  شدم. الآن هم بسیاری از دوستان من کماکان وهابی هستند.
 
از زمانی که این دوست وهابی به ما اضافه شد، ما مرتب در جلسات مطالعه و توضیح "صحیح بخاری" او شرکت می‌‌‌کردیم. یک روز صحبت از این بود که چرا حضرا فاطمه(س) برای مطالبه حق خود نزد ابوبکر رفتند؟ می‌‌‌گفتند که این توهین به خلیفه بوده است. می گفتند که این از حرص و آز ایشان بوده که اینطور باغ فدک را مطالبه و پیگیری می‌‌‌کردند. اینجا نقطه‌‌‌ای بود که من شروع به تفکر کردم که چه‌‌‌طور می‌‌‌شود که اینها به این راحتی به دختر پیامبر حرص و طمع نسبت می‌‌‌دهند! عجیب است! کسانی که باغ را غصب کردند طمع‌‌‌کار نیستند اما او که اقدام به مطالبه حقش کرده طمع‌‌‌کار و حریص است؟
 
موضوع دیگر صحبت از اهل بیت پیامبر بود. او می‌‌‌گفت که اهل بیت واقعی پیامبر همسران ایشان بوده اند. او توضیح می‌‌‌داد که بعضی خانواده امام علی(ع) را اهل بیت می‌دانند، بعضی آل جعفر را و برخی آل عباس را و گروهی آل عقیل را. سپس در این میان تأکید می کرد شیعیان که اعتقاد دارند خانواده علی (ع) اهل بیت هستند اشتباه می‌‌‌کنند. من دوباره به فکررفتم که چرا او کاری با عقاید شافعی‌‌‌ها یا مالکی‌‌‌ها ندارد و فقط در هر موضوعی روی عقاید شیعیان تکیه می کند و آنها را غلط می‌شمارد؟
 
از همین‌جا بود که من شروع به مطالعه کردم. از آن به بعد شخصاً تمام کتاب‌هایی که آن دوست وهابی از انها صحبت کرده بود را خواندم و هم‌‌‌زمان تحقیقاتم را در مورد تشیع بیشتر کردم. البته از برادرم نمی‌‌‌پرسیدم، چون با خودم فکر می کردم که او شیعه است و فقط بهترین و بی نقص‌‌‌ترین عقاید تشیع را به من خواهد گفت. معمولاً این‌‌‌گونه است که وقتی شما پیرو آیینی هستید بهترین و جذاب ترین نکات آن را برای دیگران بازگو می‌‌‌کنید. همیشه دوستانم در حضور من به برادرم حمله می‌‌‌کردند و می‌‌‌گفتند او در حقیقت کافر است. او دائماً از علمای ما انتقاد می‌‌‌کند و نظرات آنها را رد می کند. من همیشه به آنها می‌‌‌گفتم چرا به من می‌‌‌گویید؟ چرا با خود او وارد بحث نمی‌‌‌شوید؟ این هم برایم جای سوال داشت و عجیب بود. من برادرم را می‌‌‌شناختم. ما هیچ بدی‌‌‌ای از او ندیده بودیم. همواره وقتی که دوستانم از کار برادرم یا حرف او به من شکایت می‌‌‌کردند، من نزد او می‌‌‌رفتم و از او توضیح می‌‌‌خواستم. توضیح او همیشه برایم قانع کننده بود.
 
تحقیقم را در مورد اهل بیت ادامه دادم. چون به زبان عربی چندان مسلط نیستم، تعدادی کتاب به زبان انگلیسی پیدا کردم. نویسنده یکی از آن کتاب‌‌‌ها دکتر تیجانی السماوی بود که خود مذهبش را از تسنن به تشیع تغییر داده است. در کتاب "آنگاه که هدایت شدم" او شرح می‌‌‌دهد که روابطش با تعدادی از شیعیان چگونه بوده و علت شیعه شدنش چه بوده. از اینجا بود که من شروع کردم به مقایسه آنچه که او به نام تشیع می‌‌‌گفت با کتاب‌‌‌های صحاح سته. عجیب بود! چون می‌‌‌دیدم که هر چه آنها می‌‌‌گویند در کتاب‌‌‌های حدیث ما هم وجود دارد. همین ها باعث می‌‌‌شد که من جدی تر و علاقه مند بشوم و به این نقطه برسم که لازم است تحقیق بیشتری در مورد تشیع انجام بدهم. لازم بود که قدم به قدم جلو بروم و مطمئن شوم که این (تشیع) آن راهی است که باید رفت.
 
در مورد دوازده امام، فهمیدم که در حالی که اهل سنت عقیده دارند که پس از پیامبر(ص) تنها چهار خلیفه یعنی ابوبکر، عمر، عثمان و علی (ع) بوده‌اند، شیعیان به دوازده امام اعتقاد دارند که یکی پس از دیگری از زمان وفات پیامبر(ص) آمده اند. من در صحیح بخاری حدیثی پیدا کردم که از قول پیامبر (ص) نقل می کرد که اسلام کامل نمی‌‌‌شود مگر اینکه دوازده امیر پس از من بیایند. در حدیث دیگری دیدم که هم ایشان فرمایش مشابهی داشتند با این تفاوت که تاکید کرده بودند که آنها همگی از قریش هستند. این در حالی بود که در منابع اهل سنت هیچ حدیث مشابهی با تاکید بر چهار نفر بودن خلفاء ذکر نشده است. جالب بود! از آنها پرسیدم که پس شما چرا اینقدر روی چهار خلیفه تاکید دارید؟
 
دوباره روی اهل بیت پیامبر متمرکز شدم تا اینکه در کتاب "صحیح مسلم" حدیثی را پیدا کردم که شیعیان به ان حدیث کساء می‌‌‌گویند. در این حدیث جریان کاملاً روشن است. فاطمه (س) به پیامبر وارد می‌‌‌شود، پیامبر او را به نشستن زیر عبای خود دعوت می‌‌‌کنند، همین اتفاق برای حسنین (ع) و امام علی (ع) می‌‌‌افتد. در اینجا ام سلمه، همسر پیامبر (ص)، می‌‌‌پرسد که ای رسول خدا آیا من هم می‌‌‌توانم وارد شوم، پیامبر می‌‌‌فرماید "مکانکِ، مکانکِ" یعنی در جای خودت بمان! بعد می‌‌‌فرماید: پروردگارا، اینها اهل بیت من هستند. من تفسیرهای گوناگونی از اهل سنت دیدم که همگی این حدیث را نقل کرده اند. اما آنها این [حدیث را] نادیده می‌‌‌گیرند. نمی دانم چرا! واقعاً نمی‌‌‌فهمم چرا! 
 
به نظر من وقتی کسی بخواهد راه هدایت را پیدا کند و حق را پیدا کند و بپذیرد، آن را پیدا خواهد کرد و حق خودش را به او نشان خواهد داد. اما نمی‌‌‌دانم چرا برخی مردم اینجا و آنجا، نمی‌‌‌خواهند ببینند. در عوض تبلیغات زیادی می‌‌‌کنند و به مردم هشدار می‌‌‌دهند که با شیعیان هم‌‌‌نشین نشوید، گمراهتان می‌‌‌کنند، آنها خیلی باهوشند و بلدند چه‌‌‌طور صحبت کنند. یعنی چه بلدند چه طور صحبت کنند؟ به نظر من حقیقت حقیقت است، هر طور که از آن صحبت کنی آدم ها را جذب می‌‌‌کند. برای همین است که آنها می‌‌‌گویند هرگز با ما حتی صحبت نکنند، هرگز!
 
کار تحقیقی بعدی من روی موضوع کربلا بود. بازدر کتاب‌‌‌های اهل سنت روایتی را پیدا کردم که مطابق آن جبرئیل به پیامبر(ص) خبر می‌‌‌دهد که نوه‌‌‌ ایشان حسین (ع) به دست مردم خودشان کشته خواهد شد و پیامبر (ص) هم این جریان را برای ام سلمه تعریف می کنند. جالب اینجاست که همه اینها در کتابهای اهل سنت وجود دارند.
 
با یافتن و روبرو شدن با اینگونه حقایق بود که من به مرور معتقد به تشیع شدم و رسماً شیعه شدم و تمامی اعمالم را مطابق فقه شیعه انجام دادم. از این زمان مرحله‌‌‌ی جدیدی از ارتباط‌های من با دوستانم شروع شد. یک روز مشغول وضو گرفتن بودم که یکی از دوستان وهابی‌‌‌ام آمد و از من پرسید که چرا اینطور وضو می‌‌‌گیرم و فقط مسح می‌‌‌کشم. من در جوابش توضیح دادم که خیلی ساده است برای اینکه اگر به قرآن رجوع کنی خواهی دید که قرآن در مورد وضو گرفتن به مسح کردن فرمان داده است. لزومی ندارد که شما به این طرف و آن طرف مراجعه کنید و بگویید که فلان حدیث و بهمان حدیث به ما می‌‌‌گویند که باید دست و پایمان را بشوییم. پیامبر فرموده که هرگاه گفتاری از من شنیدید که با قرآن تطبیق نمی‌‌‌کرد، آن گفتار من نیست. این روش شستن پا با قرآن در تناقض است، پس نمی‌‌‌تواند گفتار پیامبر باشد. دوستم خیره به من ماند و رفت.
 
من حتی کسانی را می‌‌‌شناسم که این حرف‌‌‌ها را پذیرفتند و بدون اینکه اعلام کنند، در خفا مطابق احکام تشیع زندگی می‌‌‌کنند. به این علت اعلام نمی‌‌‌کنند که می‌‌‌دانند که توسط اطرافیان و حتی خانواده‌‌‌شان تحت فشار قرار می‌‌‌گیرند و منزوی می‌‌‌شوند. [در نیجریه] تبلیغات فراوانی می‌‌‌کنند که اگر کسی شیعه شود باعث دردسر و در خطر افتادن خانواده می‌‌‌شود. البته در حال حاضر وضع بهتر شده، الآن تعداد بیشتری از شیعیان نیجریه برای تحصیل و تحقیق در مورد تشیع به ایران می‌‌‌روند و این خود باعث شناخت بیشتر تشیع در نیجریه می‌‌‌شود. نتیجه آن کم شدن بغض نسبت به تشیع میان مردم نیجریه است.
 
عنصر دیگری که به گرایش مردم نیجریه به تشیع کمک کرده این است که اکثر مسلمانان نیجریه مالکی  هستند. احکام مالکی‌‌‌ها بسیار به شیعیان جعفری نزدیک است: به عنوان مثال آنها هنگام نماز دستانشان را نمی‌‌‌بندند، مانند وهابی‌‌‌ها در نماز جماعت اصرار ندارند که انگشتان پاهای مأمومین به یکدیگر بچسبند و برای سجده مقید هستند که یا بر روی زمین یا بر روی فرشی سجده کنند که با الیاف طبیعی بافته شده باشد. نکته دیگردر مورد آنان این است که بیشتر مالکی‌‌‌ها صوفی هستند اصولاً صوفی‌‌‌ها با تشیع مشکلی ندارند.
 
گفتی که بیشتر مسلمانان نیجریه مالکی هستند، در این صورت بدنه حکومت چه مذهبی دارند؟
 
حکومت در دست سلفی‌‌‌هاست و آنها با آمریکا و عربستان متحد هستند.
 
عجیب است! در بسیاری از کشورهای اسلامی همین مشکل را داریم، گروهی که در اقلیت مذهبی قرار دارند، بر کل کشور حکومت می‌‌‌کنند.
 
بله، آنها می‌‌‌دانند کشورها را چطور اداره کنند. برای اینکه حکومت کنند ابایی از کشتن یا هر کار دیگری ندارند. ما این چیزها را دیده ایم! آنها هر کس را که لازم باشد می‌‌‌کشند تا خود بمانند. حمله می‌‌‌کنند، وارد خانه‌‌‌ها می‌‌‌شوند، دستگیر می‌‌‌کنند. آنها به حکومت حریص‌‌‌اند... بگذریم...
 
رابطه‌‌‌ات با خانواده‌‌‌ات چگونه است؟
 
در حال حاضر رابطه‌‌‌ام با خانواده بسیار خوب است. آنها می‌‌‌دانند من و برادرم شیعه هستیم و برادر کوچک‌ترمان که دانشجوست هم اخیراً شیعه شده است. مادربزرگمان هم سال گذشته، در حالی که شیعه بود فوت کرد. ما برای او روایت‌‌‌هایی از شهادت حضرت فاطمه (س) و عاشورا و زندگی امامان تعریف می‌‌‌کردیم و همین باعث گرایش او به تشیع شد. او روز عاشورا بیرون می‌‌‌آمد و مردمی که مشغول عزاداری بودند را تماشا می‌‌‌کرد. همین اتفاق برای دیگر مسلمانان نیز می‌‌‌افتد. آنها با کنجکاوی به خیابان می‌‌‌آیند و مراسم بزرگداشت عاشورا و میلاد پیامبر (ص) و روز قدس را تماشا می‌‌‌کنند و از ما در مورد جزئیات کارهایی که می‌‌‌کنیم می‌‌‌پرسند. مثلاً در روز عاشورا می‌‌‌پرسند چرا سیاه پوشیدید؟ چرا این کارها را می‌‌‌کنید؟ اینها چه هستند که بلند کرده اید؟ ما هم البته برای آنها توضیح می‌‌‌دهیم، پوسترها و برگه‌‌‌هایی را چاپ می‌‌‌کنیم و میان آنها توزیع می‌‌‌کنیم. نتیجه این است که الآن اکثر مسلمانان نیجریه در مورد واقعه کربلا آگاهند و بسیاری از آنها حتی به آنچه که در کربلا واقع شده، باور دارند. در حال حاضر در هر شهر بزرگ و کوچکی که بروی لااقل نشانه ای از عزاداری عاشورا خواهی دید.
 
چند سال پیش یکی از علمای اهل سنت در شهر ما به همراه گروهی از شاگردانش مشغول تماشا کردن مراسم عزاداری ما بودند. ما صحنه وقایع عاشورا را با اسب‌‌‌ها و مردان جنگی و شمشیرها (مانند تعزیه‌‌‌ی ایرانی) بازسازی کرده بودیم. یکی از شاگردان از استاد خود پرسیده بود که آیا واقعیت دارد که مسلمانان نوه‌‌‌ی پیامبرمان را در این روز این‌‌‌گونه کشته‌‌‌اند؟ استاد به گریه می‌‌‌افتد و تایید می‌‌‌کند. شاگرد با تعجب می‌‌‌پرسد: یعنی اینها درست می‌‌‌گویند؟ استاد دوباره تصدیق می‌‌‌کند. شاگرد می‌‌‌پرسد: پس چرا ما به آنها ملحق نمی‌‌‌شویم؟ چرا ما همراهشان عزاداری نمی‌‌‌کنیم؟! استاد جواب نمی‌‌‌دهد و سکوت می‌‌‌کند. یکی دیگر از علمای اهل سنت را می‌‌‌شناسم که مالکی و صوفی است. او حتی خود ماجرای واقعه عاشورا را برای شاگردان و مستمعینش می‌‌‌خواند و تعریف و تفسیر می‌‌‌کند. وهابی‌‌‌ها و سلفی‌‌‌ها چندان دل خوشی از او ندارند و پشت سرش نماز نمی‌‌‌خوانند. سلفی‌‌‌های مسجد خود را دارند و پشت سر صوفی‌‌‌ها نماز نمی‌‌‌خوانند. آنها صوفی‌‌‌ها را کافر می‌‌‌دانند. شیعیان را کافر می‌‌‌دانند. خلاصه اگر عقاید آنها را باور نداشته باشی کافری!
 
رابطه‌‌‌ شیعیان نیجریه با امام مهدی (عج) چگونه است؟
 
شیعیان نیجریه در این مورد مانند همه شیعیان دیگر نقاط جهان اعتقاد دارند و رفتار می‌‌‌کنند. ما همه باور داریم که امام پس از غیبت کوتاه اولیه، الآن در غیبت بلند خود هستند. ما هر روز بعد از تمامی پنج نمازمان، در سجده شکر برای آمدن امام مهدی دعا می‌‌‌کنیم.
 
چه دعایی است؟ به عربی می‌‌‌خوانید؟
 
دعایی است که در مفاتیح آمده و به زبان عربی است. اما من آن را حفظ نیستم. گفته‌‌‌اند که می‌‌‌توانیم به زبان خودمان نیز بخوانیمش. همچنین در صلواتمان می‌‌‌گوییم "اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم" که این هم دعایی است برای امدن امام مهدی. ما غدیر را نیز جشن می‌‌‌گیریم. لباس نو می‌‌‌خریم. جمع می‌‌‌شویم. اطعام می‌‌‌کنیم. نماز می‌‌‌خوانیم. به دیدار هم می‌‌‌رویم، به هم تبریک می‌‌‌گوییم و برای هم دعا می‌‌‌کنیم و یکدیگر را برادر و خواهر صدا می‌‌‌زنیم. جالبه در آن روز هیچکس اسم دیگری را صدا نمی زند و همه یکدیگر را برادر و خواهر خطاب می‌‌‌کنند.
 
شما به خاطر اینکه خودتان شیعه شده‌‌‌اید و به خاطر شرایط و سختی‌‌‌هایی که از سر گذرانده‌‌‌اید، احتمالاً بیش از هر کسی قدر نعمتی که در اختیارتان هست را می‌‌‌دانید. برای شکر این نعمت و تداوم آن چه کارهایی می‌‌‌کنید؟
 
ما شیعیان نیجریه فعالیت‌‌‌های متنوعی را برای تداوم تشیع‌‌‌مان انجام می‌‌‌دهیم. مثلاً شنبه‌‌‌ی هر هفته ما جلسه‌‌‌ای به نام "تعلیم" داریم. در این "تعلیم" یاد می‌‌‌گیریم که چگونه عبادت کنیم و چگونه وظایفمان را به عنوان شیعه انجام دهیم. معمولاً محتوای این جلسات کلی و برای عموم است. اگر کسی بخواهد جزئیات بیشتر یاد بگیرد به "مدرسه" می‌‌‌رود یا اینکه شخصا از شیخ می‌‌‌پرسد. اما اصل موضوع این است که در هر شهر شیعیان یک مسجد اصلی دارند که روزهای شنبه همگی در آن جمع می‌‌‌شوند و از احکام و تکالیف خود و حتی از تحلیل شرایط جهانی آگاه می‌‌‌شوند و در آنجا یکدیگر را می-بینند. این باعث شده که تک تک شیعیان نیجریه کاملاً در جریان آنچه که در دنیا می‌‌‌گذرد هستند، از فلسطین و ایران گرفته تا عربستان و افغانستان و پاکستان. بدون خبر داشتن از دنیا نمی‌‌‌توانیم به درستی بفهمیم که تکلیف‌‌‌‌‌‌مان چیست. ببین! همین که ما پایمان را از کشورمان بیرون گذاشتیم چه‌‌‌قدر دیدمان نسبت اسلام و تشیع وسعت پیدا کرده‌‌‌ است.
 
برای ما زنده‌‌‌ترین بخش جامعه شیعیان و آنچه که باعث ادامه حیات تشیع می‌‌‌شود جوانان هستند. به نظر من در نیجریه و ایران باید برای جوان‌‌‌ها کار کرد. ما تشکل‌‌‌هایی داریم که همگی به صورت داوطلب تنها برای خدمت به دین‌‌‌مان در آنها عضو هستیم. جوان‌‌‌ها در ایران هم ‌‌‌می‌‌‌توانند جدا از کارهایی که دولت برای آنها می‌‌‌کند، گروه‌‌‌های داوطلبی تشکیل دهند و با مایه گذاشتن از خودشان در راه خدا، به مردم و جامعه در مورد آنچه که در دنیا می‌‌‌گذرد و حقایقی که در حال اتفاق افتادن است آگاهی دهند. به این ترتیب مردم با حقایق تشیع و چالش‌‌‌هایی که پیش روی او هست، آشنا می‌‌‌شوند. تنها با قربانی کردن و فداکاری است که می‌‌‌توان پیام تشیع را گسترش داد. 
 
برای من عجیب است که در حالی که ما در کشورمان داریم به مردم آنچه که از ایران یاد گرفتیم را تعلیم می‌‌‌دهیم و معارف شیعه را با ارجاع به ایران تبلیغ می‌‌‌کنیم، بعضی ایرانی‌‌‌ها را اینجا می‌‌‌بینیم و برایمان سوال پیش می‌‌‌آید که آیا اینها مسلمانند! خانم‌‌‌هایی که حجاب ندارند و شرایطی که خودت بهتر از من می‌‌‌دانی. حالا فکرش را بکن که کسانی باشند که به او بگوید که مسلمانان و شیعیانی هستند که به تو به عنوان یک ایرانی شیعه نگاه می‌‌‌کنند و می‌‌‌خواهند از ایرانی‌‌‌ها الگو بگیرند. پس تو مسئولی! اگر تو درست باشی، آنها نیز با الگو قرار دادن تو درست می‌‌‌شوند. البته من می‌‌‌فهمم که در هر کشوری کسانی هستند که طور دیگری رفتار می‌‌‌کنند و فکر می‌‌‌کنند. آنها چون در ایران به خاطر قوانین نمی‌‌‌توانند بعضی کارها را بکنند سعی می‌‌‌کنند از کشورخارج شوند تا آن کارها را بکنند! روشن است که آنها تحت تاثیر انگلیسی‌‌‌ها، آمریکایی‌‌‌ها و دیگر غربی‌‌‌ها هستند. علیرغم اینها اگر یک گروه جوانان داوطلب خالص و بی-چشم‌‌‌داشت وجود داشته باشد به نظر من آنها می توانند تاثیرگذار باشند. آنها باید مهربان و بدون پیش قضاوت باشند.
 
خود تو اینجا در مالزی، چه‌‌‌گونه با افرادی با مذاهب و ادیان متفاوت ارتباط برقرار می‌‌‌کنی؟
 
مختار: من در ارتباط با افراد، هنگامی که با کسی گفتگو می‌‌‌کنم بعد از چند دقیقه می‌‌‌توانم بفهمم که احتمالاً علایق و عقایدش چگونه است. اگر احساس کنم که ذهنش مشغول است و آماده پذیرش نیست، با او وارد گفتگو و صحبت از عقایدم نمی‌‌‌شوم. چون احساس می‌‌‌کنم تاثیر خاصی ندارد. گاهی اوقات می‌‌‌بینم که آنها شروع می‌‌‌کنند به محکوم کردن شیعه و بد گفتن از تشیع. با آنها وارد گفتگو نمی‌‌‌شوم. چون آنها از قبل تصمیم‌‌‌شان را گرفته‌‌‌اند و قضاوت‌‌‌شان را کرده‌‌‌اند. اما موقعیتی پیش می‌‌‌آید که شما می‌‌‌آیی و از من سوالی می‌‌‌پرسی. من با اشتیاق جواب می‌‌‌دهم. چون می‌‌‌دانم که دغدغه دانستن داری. می‌خواهی بشنوی.
 
یک روز در مسجد دانشگاه یکی آمد و از من پرسید چرا روی دستم سجده می‌‌‌کنم. من برایش توضیح دادم که ما باید بر خاک سجده کنیم، اگر خاک نبود بر چیزهایی که از خاک درست شده‌‌‌اند یا بر زیرانداز بافته شده از الیاف طبیعی. در هر مرحله از او تایید می‌‌‌گرفتم که اینکه حرف من از سنت پیامبر (ص) است، را قبول دارد. او تایید می‌‌‌کرد. او می‌‌‌گفت این فرش‌‌‌ها هم از کتان است. گفتم از کتان نیست، الیاف این فرش‌‌‌ها مصنوعی است! کاشی و موزائیک هم همینطور. درست است که اصلشان خاک است اما فرآیندی که روی آنها انجام شده و حرارتی که دیده‌‌‌اند دیگر آنها را از حالت طبیعی‌‌‌شان خارج کرده است. اما در عوض دست من بخشی از بدنم است و من فرزند آدم (ع) هستم که خداوند او را از خاک آفرید. پس وقتی سرم را روی دستم می‌‌‌گذارم مثل این است که بر خاک سجده کرده‌‌‌ام. او در جواب گفت که موافق است که بر خاک باید سجده کرد ولی نمی‌‌‌تواند بپذیرد که می‌‌‌شود بر دست نیز سجده کرد. می‌‌‌گفت اگر این‌‌‌طور است بنشین و دستت را بگذار روی پیشانی‌‌‌ات. گفتم برای سجده باید بدن را حرکت دهیم، این حالتی که تو می‌‌‌گویی که اصلاًسجده نیست. 
 
خلاصه بیشتر از نیم ساعت با هم گفتگو کردیم. او از من پرسید که پیرو چه مذهبی هستم. من در جوابش گفتم مذهب جعفری. او نمی‌‌‌دانست جعفری چیست (و این باعث شد که مقاومتش در مقابل شیعه، مانع شنوایی اش نشود) به او گفتم برو تحقیق کن ببین مذهب جعفری چیست. می‌‌‌دانستم اگر بگویم شیعه هستم می‌‌‌خواهد شروع به جدل کند و من تمایلی به بحث و جدل نداشتم. نکته‌‌‌ی دیگری نیز به او گفتم: پیشنهاد دادم برود در کتاب‌‌‌های مذهب مالکی جستجو کند و ببیند که نظر فقه مالکی نیز مانند آن چیزی است که من گفتم و ببیند که این حکم منحصر به "جعفری"ها نیست. او تشکر کرد و گفت که حتماً می‌‌‌رود و تحقیق می‌‌‌کند و با روی خوش از هم جدا شدیم.
 
البته هنگامی که در محیط زندگی، افراد مختلف از مذاهب مختلف حضور داشته باشند گاهی باید تقیه کرد. در نیجریه افراد بسیار متعصبی هستند که شستشوی مغزی شده‌‌‌اند. آنها در مورد ما بسیار بد فکر می‌‌‌کنند. مثلاً تصور می‌‌‌کنند که ما در پایان نماز با سه بار بالا و پایین بردن دستمان سه خلیفه اول را لعن می‌‌‌کنیم. این تصور در حالی که ما فقط تکبیر می‌‌‌گوییم شگفت انگیز است! در این شرایط که ما می‌‌‌دانیم گوش شنوایی برای توضیح و شفاف‌‌‌سازی وجود ندارد، دیگر دستمان را بالا و پایین نمی‌‌‌بریم و فقط الله‌اکبر می‌‌‌گوییم.
 
اما مثلاً در میان دوستان غیر شیعه‌‌‌ام در نیجریه من به راحتی تمامی آداب و احکام را رعایت می‌‌‌کنم. چراکه به راحتی می‌‌‌توانم با آنها صحبت کنم و توضیح دهم. جالب است که بدانی که از وقتی من شیعه شده‌‌‌ام آنها به مرور از وهابی‌‌‌گری افراطی دست کشیده اند و الآن کمی متعادل شده‌‌‌اند. به خاطر اینکه از من جز خوبی و مهربانی ندیده‌‌‌اند و طبیعتاً جذب شده‌‌‌اند. آنها کاملاً به من اعتماد دارند. برای کارهای‌‌‌شان با من مشورت می‌‌‌کنند. حتی الآن که در مالزی هستم با من تماس می‌‌‌گیرند و مشورت می‌‌‌کنند. در مقابل هر گاه مشکلی داشته باشند، من با پولم یا توانم به آنها کمک می‌‌‌کنم. آنها بیش از هر زمان دیگری به من احترام می‌‌‌گذارند و اعتماد می‌‌‌کنند. حتی وقتی بعضی از وهابی‌‌‌ها به من حمله می‌‌‌کنند آنها مدافع من هستند. ما می‌‌‌دانیم که امام علی (ع) هم با این طور افراد چگونه رفتار می‌‌‌کرد.
 
خیلی ممنونم. هر بار که با هم صحبت می‌‌‌کنیم، من با خود فکر می‌‌‌کنم که شما شیعیان نیجریه که این‌‌‌گونه تلاش می‌‌‌کنید و ایستاده‌‌‌اید، از منتظران واقعی امام مهدی (عج) هستید.
 
خوب شد گفتی! در مورد انتظار باید بگویم که ما یک مدرسه داریم که بچه‌‌‌هایی که به آن‌‌‌جا می‌‌‌روند با این فرض می‌‌‌روند یا فرستاده‌‌‌ می‌‌‌شوند که می‌‌‌خواهند خود را برای یاری امام مهدی آماده کنند. آنها وارد "جیش المهدی" می‌‌‌شوند. به آنها گفته می‌‌‌شود که شما برای اینکه برای آمدن امام آماده باشید نباید فقط بخورید و بخوابید! باید از هر جهت، جسمی، فکری، علمی، اعتقادی و ایمانی خود را آماده کنید. و حتی باید بعضی وقت‌‌‌ها باید به خود سختی بدهید و خود را گرسنه نگاه دارید تا قوی شوید. بله. البته! همه می‌‌‌دانند، ما منتظر امام مهدی(عج) هستیم. 
از گفتگوی صمیمی و صریح و صادقانه‌‌‌ات ممنونم.

 

 

احمداسماعیلی کریزی

 

 

www.barrud.mizbanblog.com

بررودکریز

 

 

 

 

 


ادامه مطلب



[ شنبه 26 دی 1394  ] [ 4:25 PM ] [ احمد ]
نظرات 0
تاریخ: ۱۳۹۴/۱۰/۲۶
نوع: خبر

 

مقام معظم رهبری این قرآن را به ما هدیه دادند،

 

هدیه رهبر انقلاب به پدر شهید اهل سنت+عکس
پدر شهید اهل سنت عمر ملازهی که مدتی پیش در دفاع از اسلام ناب محمدی(ص) به شهادت رسید، گفت: من تا حالا حضرت آقا را از نزدیک ندیده بودم و خدا خواست با شهادت فرزندم، امام‌مان را ببینم.
هدیه رهبر انقلاب به پدر شهید اهل سنت+عکس

به گزارش پایگاه اینترنتی بسیج، خانواده چند شهید مدافع حرم روز گذشته با مقام معظم رهبری دیدار کردند.

پدر شهید اهل سنت عمر ملازهی که مدتی پیش در دفاع از اسلام ناب محمدی(ص) به شهادت رسید در گفت‌وگو با فارس گفت: من تا حالا حضرت آقا را از نزدیک ندیده بودم و خدا خواست تا با شهادت فرزندم امامان را ببینم.

وی افزود: مقام معظم رهبری این قرآن را به ما هدیه دادند و شهادت پسرم را به ما تبریک و تسلیت گفتند.

پدر این شهید عزیز اظهار داشت: پسر من برای اینکه می دید خون مسلمانان به ناحق و ظالمانه می ریزد به سوریه رفت تا برای اسلام مبارزه کند.

 

انتهای پیام/

 

احمداسماعیلی کریزی

 

 

www.barrud.mizbanblog.com

بررودکریز

 

 

 

 

 


ادامه مطلب



[ شنبه 26 دی 1394  ] [ 4:22 PM ] [ احمد ]
نظرات 0
کد خبر: ۲۸۷۳۸۶
تاریخ انتشار: ۲۵ دی ۱۳۹۴ - ۲۳:۰۱
برترینها*

عکس: شهید رکن آبادی در کنار شیخ زکزاکی 

 
در این تصویر شهید رکن‌آبادی را در کنار شیخ زکزاکی در سفارت ایران در بیروت مشاهده می کنید.
 
وب سایت مشرق: در این تصویر شهید رکن‌آبادی را در کنار شیخ زکزاکی در سفارت ایران در بیروت مشاهده می کنید.

عکس: شهید رکن آبادی در کنار زکزاکی

 

احمداسماعیلی کریزی

 

 

www.barrud.mizbanblog.com

بررودکریز

 

 

 

 

 


ادامه مطلب



[ شنبه 26 دی 1394  ] [ 4:20 PM ] [ احمد ]
نظرات 0
کد خبر: ۲۸۷۴۱۳
تاریخ انتشار: ۲۶ دی ۱۳۹۴ - ۰۲:۱۷
برترینها*
اسپوتنیک:

 

قویترین ارتش دنیا مقابل ایران زانو زد

 
همان زمان که باراک اوباما در حال سحنرانی و تعریف و تمجید از ارتش آمریکا در مقابل کنگره بود، سربازان این کشور مقابل سربازان ایرانی زانو زده و دستشان بالای سرشان بود.
 
خبرگزاری فارس: همان زمان که باراک اوباما در حال سحنرانی و تعریف و تمجید از ارتش آمریکا در مقابل کنگره بود، سربازان این کشور مقابل سربازان ایرانی زانو زده و دستشان بالای سرشان بود.

خبرگزاری اسپوتنیک روسیه در مطلبی، با آوردن سخنرانی سالیانه اوباما در کنگره، نوشت که اقدام ایران در بازداشت سربازان آمریکایی، تحقیر سخنان رئیس‌جمهور آمریکا بود.

بنا به این گزارش، باراک اوباما، در سخنرانی سالییانه خود مقابل کنگره گفت: «آمریکا قوی‌ترین کشور جهان است، ما برای ارتشمان بیش از هر کشور دیگری هزینه می‌کنیم و نیروهای ما بهترین جنگجویان در تاریخ هستند؛ هیچ ملتی جرأت حمله به ما و هم پیمانانمان را ندارد؛ چرا که به خوبی می‌دانند که هلاک خواهند شد».

این کلمات دقیقا از زبان باراک اوباما جاری شد و در همان لحظه، سربازان قوی‌ترین ارتش دنیا زانو زده و دستانشان بالای سرشان بود.

اسپوتنیک در ادامه می‌نویسد: سربازان آمریکایی این‌گونه بر روی قایق‌ها ظاهر شدند و ایران پس از ساعاتی بعد از اینکه اعلام کرد که‌ آمریکا معذرت‌خواهی کرده است؛ آن را آزاد کرد.
 

احمداسماعیلی کریزی

 

 

www.barrud.mizbanblog.com

بررودکریز

 

 
 
 
 
 

ادامه مطلب



[ شنبه 26 دی 1394  ] [ 4:18 PM ] [ احمد ]
نظرات 0
کد خبر: ۲۸۷۴۵۸
تاریخ انتشار: ۲۶ دی ۱۳۹۴ - ۰۸:۴۳
برترینها*

هاشمی‌ سرلیست جامعتین است؟  

 
جامعتین این روزها بیش از همیشه فعالیت دارد و می‌خواهد باردیگر به روزهای اوج خود بازگردد؛ یعنی آن روزهایی که تصمیم دو تشکل روحانی برای تمام اصولگرایان فصل‌الخطاب بود.
 
روزنامه آرمان: جامعتین این روزها بیش از همیشه فعالیت دارد و می‌خواهد باردیگر به روزهای اوج خود بازگردد؛ یعنی آن روزهایی که تصمیم دو تشکل روحانی برای تمام اصولگرایان فصل‌الخطاب بود.

قرار است انتخابات مجلس شوراي اسلامي و خبرگان برگزار شود و ليست انتخاباتي جامعتين از ارزشي بالا برخوردار است. آيا آیت‌ا...هاشمي در اين ليست است؟ اين سوالي است كه امروز در ذهن بسياري وجود دارد و تا اين لحظه پاسخ مطمئني به آن داده نشده است اما در محتوا و لحن پاسخ‌ها مي‌توان حدس زد كه ليست جامعتين با حضور نام آيت‌ا... هاشمي در صدر آن بيش از هميشه مورد توجه قرار خواهد گرفت. در روزگاري جامعه مدرسين توسط تعدادي از آيات عظام حوزه علميه تاسيس شد و در دوران انقلاب و سال‌ها بعد از پيروزي آن، به عنوان مرجعي فراجناحي در خدمت اهداف انقلاب و نظام بود، اينك کمی سياسي‌تر شده و مواضع جناحي برخی در آن بر همگان آشكار شده است. وضعيت مشابهي نيز كمابيش درباره جامعه روحانيت مبارز وجود دارد. بي‌هيچ پرده‌پوشي و تعارفي بايد گفت كه آيات هاشمي‌رفسنجاني و سيدحسن خميني در سپهر سياسي امروز، بسيار شناخته‌شده هستند.قرار گرفتن اين نام‌ها در آن فهرست‌ها، باعث اعتبار دوسویه مي‌شود.

سخنگوي جامعه روحانيت در پاسخ به اين سوال كه در روزهاي گذشته اخباري درباره حمايت يا عدم حمايت جامعه روحانيت مبارز از كانديداتوري آيت‌ا... هاشمي‌رفسنجاني در انتخابات خبرگان مطرح شد آيا اين تشكل تصميمي در اين زمينه گرفته است؟ گفت: موضع جامعه روحانيت درباره كانديداتوري هاشمي‌رفسنجاني را فعلا رسانه‌اي نمي‌كنيم. ما درباره ايشان در شوراي مركزي بحث كرديم و تصميم گرفتيم اما اين تصميم را رسانه‌اي نكرديم زيرا مي‌خواهيم ليست ما با جامعه مدرسين در كميته مشترك بين دو جامعه به توافق برسد و تا اين ليست نهايي نشده و در اين باره تصميم‌گيري نشده اعلام موضع نخواهيم كرد و منتظر تصميم كميته مشترك مي‌مانيم.

حجت‌الاسلام والمسلمین سید محمد غروي عضو ارشد جامعه مدرسين هم در پاسخ به پرسش اظهار کرد: درباره ايشان هم همان صحبت هست. البته عده‌اي مخالفت‌هايي مي‌كنند اما در مجموع جمع قابل توجهي از اعضاي جامعه مدرسين با ايشان همراه و موافقند. حجت‌الاسلام محسن غرويان هم معتقد است كه آمدن هاشمي به مجلس خبرگان به صلاح كشور است. بنده معتقدم به طور قطع به يقين رئيس مجمع تشخيص مصلحت نظام در ليست جامعتين قرار مي‌گيرد و كساني كه شايعاتي درباره قرار نگرفتن ايشان در ليست جامعتين را پخش مي‌كنند مي‌خواهند فضاي سياسي و انتخاباتي كشور را آزمايش کرده و حتی به گونه‌اي ملتهب كنند.
 

احمداسماعیلی کریزی

 

 

www.barrud.mizbanblog.com

بررودکریز

 

 
 

ادامه مطلب



[ شنبه 26 دی 1394  ] [ 4:15 PM ] [ احمد ]
نظرات 0
کد خبر: ۲۸۷۴۹۲
تاریخ انتشار: ۲۶ دی ۱۳۹۴ - ۰۹:۴۳
برترینها*

عکس‌: اقتدای روحانی به امام خمینی (ره)  

 
نماز جماعت به امامت رهبرکبیر انقلاب در "نوفلوشاتو" چند هفته پیش از عزیمت به تهران؛ یک ماه مانده به انقلاب اسلامی در ایران در حالیکه اعتراضات در کشور به اوج خود رسیده بود امام خمینی(ره) همچنان در پاریس به سر می بردند.
 
فرادید: نماز جماعت به امامت رهبرکبیر انقلاب در "نوفلوشاتو" چند هفته پیش از عزیمت به تهران؛ یک ماه مانده به انقلاب اسلامی در ایران در حالیکه اعتراضات در کشور به اوج خود رسیده بود امام خمینی(ره) همچنان در پاریس به سر می بردند.

عکسی که مشاهده می‌کنید از "سرجیو گاوودنتی" عکاس آزانس عکس "گاما" مربوط به روزهای تبعید امام در نوفلوشاتو و نماز جماعت در فضای باز محل اقامت ایشان است.

حضور حسن روحانی در صف نماز جماعت (نفر سمت چپ امام) که در سال 1392 به ریاست جمهوری ایران رسید از نکات جالب توجه این عکس است.

 حسن روحانی که  آن زمان در رشته حقوق تحصیل می‌کرد از جمله کسانی بود که به محل اقامت بنیانگذار جمهوری اسلامی رفت و آمد داشت.

عکس‌: اقتدای روحانی به امام خمینی (ره)

 

 

 

احمداسماعیلی کریزی

 

 

www.barrud.mizbanblog.com

بررودکریز

 

 

 

 


ادامه مطلب



[ شنبه 26 دی 1394  ] [ 4:13 PM ] [ احمد ]
نظرات 0
کد خبر: ۲۸۷۵۵۹
برترینها*

عکس: شاه رفت  

 
26 دی 1357 به دنبال گسترش نهضت انقلابی اسلامی ملت ایران علیه حکومت پهلوی، محمد رضا پهلوی (شاه) به همراه همسرش فرح دیبا، از ایران خارج شدند.
 
خبرگزاری ایرنا:  پس از فرار شاه، مردم با آمدن به خیابان ها، این پیروزی بزرگ را جشن می گیرند.
 
26 دی 1357 به دنبال گسترش نهضت انقلابی اسلامی ملت ایران علیه حکومت پهلوی، محمد رضا پهلوی (شاه) به همراه همسرش فرح دیبا، از ایران خارج شدند.
 
26 دی 1357- شادی مردم ایران پس از فرار شاه + عکس
 
26 دی 1357- شادی مردم ایران پس از فرار شاه + عکس
 
26 دی 1357- شادی مردم ایران پس از فرار شاه + عکس
 
26 دی 1357- شادی مردم ایران پس از فرار شاه + عکس
 
26 دی 1357- شادی مردم ایران پس از فرار شاه + عکس
 
26 دی 1357- شادی مردم ایران پس از فرار شاه + عکس
 
26 دی 1357- شادی مردم ایران پس از فرار شاه + عکس
 
26 دی 1357- شادی مردم ایران پس از فرار شاه + عکس
 
26 دی 1357- شادی مردم ایران پس از فرار شاه + عکس
 
26 دی 1357- شادی مردم ایران پس از فرار شاه + عکس
 
26 دی 1357- شادی مردم ایران پس از فرار شاه + عکس
 
26 دی 1357- شادی مردم ایران پس از فرار شاه + عکس
 
26 دی 1357- شادی مردم ایران پس از فرار شاه + عکس
 
26 دی 1357- شادی مردم ایران پس از فرار شاه + عکس
 
26 دی 1357- شادی مردم ایران پس از فرار شاه + عکس
 
26 دی 1357- شادی مردم ایران پس از فرار شاه + عکس
 
26 دی 1357- شادی مردم ایران پس از فرار شاه + عکس
 
26 دی 1357- شادی مردم ایران پس از فرار شاه + عکس
 
26 دی 1357- شادی مردم ایران پس از فرار شاه + عکس
 
26 دی 1357- شادی مردم ایران پس از فرار شاه + عکس

 

 

 

 

احمداسماعیلی کریزی

 

 

www.barrud.mizbanblog.com

بررودکریز

 

 


ادامه مطلب



[ شنبه 26 دی 1394  ] [ 4:11 PM ] [ احمد ]
نظرات 0
کد خبر: ۲۸۷۶۸۸
تاریخ انتشار: ۲۶ دی ۱۳۹۴ - ۱۵:۳۴
برترینها*

پیام تبریک آیت الله هاشمی به رهبر انقلاب  

 
آیت‌الله هاشمی رفسنجانی، با توجه به انجام مراحل پایانی برجام و انجام تعهدات طرفین از پشتکار رئیس جمهور، دولت و به ویژه تیم مذاکره‌کننده هسته‌ای که تحت حمایت کامل رهبری معظم انقلاب انجام شد، تشکر و قدردانی کرد و این موفقیت را به رهبر انقلاب، دولت و به ویژه مردم غیور و وفادار ایران تبریک گفت.
 
خبرگزاری ایسنا: مجمع تشخیص مصلحت نظام امروز به ریاست آیت‌الله هاشمی رفسنجانی و با حضور اکثریت اعضا تشکیل جلسه داد.

در ابتدای جلسه، آیت‌الله هاشمی رفسنجانی، با توجه به انجام مراحل پایانی برجام و انجام تعهدات طرفین و اینکه در ساعات آینده، با حضور دکتر ظریف، جان‌کری و خانم موگرینی نماینده اتحادیه اروپا، لغو تمام تحریم‌های مربوط به مسائل هسته‌ای جمهوری اسلامی اعلام خواهد شد، مراحل کار و مذاکرات را بسیار فشرده، سخت و همراه با تدبیر و عقلانیت توصیف کرد و از پشتکار رئیس جمهور، دولت و به ویژه تیم مذاکره‌کننده هسته‌ای که تحت حمایت کامل رهبری معظم انقلاب انجام شد، تشکر و قدردانی کرد و این موفقیت را به رهبر انقلاب، دولت و به ویژه مردم غیور و وفادار ایران تبریک گفت.

وی با تأکید بر ضرورت پایبندی و تعهد طرف مقابل به همه مراحل و مفاد برجام گفت: امیدواریم طرف مقابل به وظایف و تعهدات خود به طور کامل عمل کند، در غیر این صورت جمهوری اسلامی ایران نیز مقابله‌به‌مثل خواهد کرد.

رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام، با اشاره به اتفاقات اخیر در خلیج فارس در مورد ملوانان نظامی آمریکا گفت: مسئله‌ای که می‌توانست در داخل، منطقه و جهان تبدیل به یک هیاهو و جنجال جدیدی به ویژه در آستانه اجرای برجام و انتخابات اسفند ماه شود با سرعت عمل، تدبیر و عقلانیت دولت و هماهنگی و همکاری سپاه پاسداران به خوبی و درایت حل شد و امیدواریم همواره در سایر موارد حساس نیز به همین نحو عمل شود.

سپس، مصوبه مجلس شورای اسلامی در مورد لایحه معاهده بین دولت جمهوری اسلامی ایران و دولت ژاپن در زمینه انتقال محکومان به حبس که مورد ایراد شورای نگهبان قرار گرفته بود، در دستور کار قرار گرفت و مجمع تشخیص مصلحت به اتفاق آراء نظر مجلس شورای اسلامی را مورد تأیید قرار داد.

در ادامه جلسه، طرح سنجش و پذیرش دانشجو در مقاطع تحصیلات تکمیلی از حیث انطباق با سیاست‌های کلی نظام مورد بحث و بررسی قرار گرفت که عدم انطباق بخشی از مصوبه با سیاست‌های کلی نظام تصویب شد که به شورای نگهبان ابلاغ خواهد گردید.
 
 

 

احمداسماعیلی کریزی

 

 

www.barrud.mizbanblog.com

بررودکریز

 

 
 

ادامه مطلب



[ شنبه 26 دی 1394  ] [ 4:05 PM ] [ احمد ]
نظرات 0
» یادی از فرمانده دلاور گردان کوثر، سردار شهید حاج محمد علی صادقی

یادی از فرمانده دلاور گردان کوثر، سردار شهید حاج محمد علی صادقی

نوشیدن چای از دست امام! می گفت هنوز گرمی آن چایی که از دستان امام خوردم را در تمام وجودم احساس می کنم! سردار شهید حاج محمدعلی صادقی، فرمانده دلاور گردان کوثر خودش برای برادرش تعریف کرده است که: در جماران، بیشتر اوقات روی پشت بام خانه امام نگهبان بودم. سنگر نگهبانی به خانه ای اطراف کاملاً مشرف بود. از داخل خانه می توانستند با یک نردبان آهنی بالا بیاییند. یک شب در حال نگهبانی ناگهان صدای بالا آمدن کسی را از نردبان شنیدم. خودم را جمع و جور کردم. نمی توانست نگهبان بعدی باشد زیرا نگهبانی من هنوز نیمه هم نشده بود. چند قدم جلوتر رفتم و به پایین نگاه کردم، برایم باورکردنی نبود؛ امام بزرگوار داشتند از پلکان به بالا می آمدند ویک سینی هم به دست مبارک داشتند. در سینی یک لیوان چای، قندان کوچک و یک پیش دست میوه بود. از شرم آب شدم که آن عزیز با سختی از پله ها به بالا می آمدند. سلام و احوالپرسی کردیم. شوکه شده بودم و نمی توانستم چیزی بگویم. به دلم خطور کرد که چرا احتیاط نفرمودند؛ اگر من منافق بودم و فکر شومی به سرم می زد چه؟ آخر ایشان از اولاد پیغمبر(ص)، مرجع و امام بزرگ شیعیان جهان هستند و نباید این چنین بی احتیاطی کنند.

با خودم گفتم: سر پستم و نباید چیزی بخورم. ناگهان امام مرا به اسم صدا زدند: «محمدعلی! بیا چایت را بخور.» گفتم: آخر من سر پستم و نباید چیزی بخورم. فرمودند: «اسلحه ات را به من بده و چایی ات را بخور!»
امام سلاح را از من گرفتند. سراسر وجود مرا اضطراب فرا گرفته بود. نشستم و چای داغ را به سرعت خوردم. آنقدر داغ بود که انگار هنوز هم داغی اش را حس می کنم. سریع برخاستم و سلاح را گرفتم. تشکر کردم و سینی را دو دستی به امام تقدیم کردم.
امام هنگام رفتن رو به من فرمودند: «محمدعلی! ما دوستانمان را خوب می شناسیم، آن فکرها را هم از ذهنت بیرون کن!»
شگفت زده شدم و تکانی خوردم که امام چگونه فکرم را خواندند؟ آن شیرینی به اسم صدا کردن و آن همه ابراز محبت با آن سختی از پله ها بالا و پایین رفتن و با زحمت چایی و میوه آوردن را هیچگاه فراموش نمی کنم. تا زنده ام شرمنده ایشانم.
پسر شجاع مدرسه!
سید حسین حسینی از دوستان سردار شهید صادقی می گوید: من و صادقی در یک دبستان بودیم. یک روز او عکس های شاه را بر روی در و دیوار خط خطی کرد و یکی را هم پاره کرد.
آموزگار گفت: «چه کسی این کار را کرده است؟» همه ساکت بودند. او ادامه داد: «اگر کسی نگوید که چه کسی این کار را کرده است، همه را تنبیه می کنم.»
چند دانش آموز را خواست که از بین سایر دانش آموزان بیرون روند.
محمدعلی بلند شد و گفت: «کار من بود.»
آموزگار گفت: «چون محمدعلی شهامت نشان داد، این بار بخشیده می شود، ولی نباید دیگر این کار تکرار شود.»
 
بت شکنی!
عیسی، برادر شهید می گوید: روزهای انقلاب بود و مردم می خواستند مجسمه شاه را در میدان مرکزی کاشمر سرنگون کنند. محمدعلی هم در میان مردم بود و تعدادی از جوانان انقلابی دور مجسمه اجتماع کرده بودند. ناگهان مأموران رژیم شاه تیراندازی هوایی کردند و مردم پا به فرار گذاشتند.
پای کودکی به نرده دور میدان گیر کرد و به دام مأموران افتاد که با قنداق تفنگ پسرک را می زدند. محمدعلی با شجاعت تمام، آجری برداشت و رو به مأمورها گفت: «اگر او را بزنید، با این آجر شما را می زنم.» مأموران هم بچه را رها کردند.
فاطمه راد همسر شهید هم تعریف می کند: «همه فکر و ذکرش انقلاب بود. روزی با سر و وضع سیاه و دودزده به ده آمد. پرسیدم که چرا این قدر سیاه و دودی شده ای ؟» گفت: «مجسمه شاه را به آتش کشیدیم و برای روشن ماندن آتش به این روز افتادم. مجسمه که خوب دودی و سیاه شد و از رنگ و رو رفت، آمدم.»
دلسوز درماندگان
علی راستگو از دوستان سردار شهید می گوید: در هنگام زمین لرزه ویرانگر طبس در سال ۵۷، محمدعلی به من پیشنهاد داد که خوب است مردم روستاها نان بپزند و با کامیون شما به طبس ببریم.
پیشنهادش را پذیرفتم و با هم با بلندگو از مردم خواستیم که ما را در این کار یاری کنند. در مدت دو روز نان ها را جمع آوری کردیم و با کامیون نان ها را به طبس بردیم و دو نفری بین زلزله زدگان توزیع کردیم.
 
توسل به قرآن و اهل بیت
بسیار با قرآن مأنوس بود و به امامان معصوم و امام زادگان توسل می جست. اهل ذکر بود و نوحه و زیارت عاشورا می خواند و به دیگران هم توصیه می کرد.
رزمنده و مداح نوجوان «جواد انبیایی» می گوید: علاوه بر دعاهای روزانه مراسم گردان، گاهی برای این فرمانده عزیز، نوحه امام حسین(ع) می خواندم و او بسیار گریه می کرد.
«حمید وزیرپناه» از همرزمان وی می گوید: نیمه های شب حاجی صادقی به راز و نیاز می پرداخت و آهسته می گریست. بعضی شب ها نماز شبش را در فضای باز بیرون چادر اقامه می کرد.
زهرا صادقی از پدرش چنین می گوید: پدرم مرا در کنارش می نشاند و از حضرت زهرا(س) برایم نوحه می خواند و می خواست تکرار کنم. د رآخر با توسل به کربلا زمزمه می کرد: نجوا کنید! ای عاشقان! با دیده تر/ یا رب! به حق آن علی ساقی کوثر/ باید رسد در کربلا گردان کوثر/ نزد حسین فاطمه فرزند حیدر.
 
پتوی نو! نه برای من ، نه برای شما!
فرج الله شکری همرزم شهید می گوید: روزی حاجی صادقی به چادر تدارکات سر زد. ما دور هم جمع بودیم. گفت: «می بینم جمعتان جمع است.» گفتیم: جمعمان جمع است، فقط حضور شما کم است. چشمش به پتوهای نو چیده شده بر روی هم افتاد. گفت: پتوی نو هم که آورده اید.» گفتم: بیست پتوی نو سهم گردان شده است. چند تا برایتان می آوریم، چند تا هم خودمان برمی داریم. گفت: «تعداد پتوهای نو خیلی کم است، پس نه برای من بیاورید و نه برای خودتان بردارید! به آنانی که نیاز دارند بدهید. من و شما نیاز به پتو نداریم.»
روال همیشگی گردان حاجی بود که اولویت امکانات و لوازم با بسیجیان بود، اگر چیزی زیاد می آمد، برای نیروهای کادر هم برمی داشتیم.
 
در انتظار شهادت!
علی اصغر صدوقی همرزم شهید می گوید: حاجی صادقی در ایام مرخصی از نیروهایش به ویژه خانواده شهیدان سرکشی می کرد. یک بار هم به منزل شهید سبحانی رفتیم. آخرین فرزند شهید تازه به دنبا آمده بود.
حاجی نوزاد را روی دست گرفت و در گوشش زمزمه کرد که: «ناراحت نباش عموجان! اگر شش ماه بعد از شهادت پدرت شهید نشدم، بدان که از شهیدان نیستم!»
اتفاقاً حاجی پس از حدود شش ماه شهید شد. روانش شاد باد.
محمد فرزند شهید هم می گوید: این مطلب همیشه در ذهن من مانده است که پدرم در سخنرانی هایش درباره اشتیاق به شهادت می گفت: «انسان به سادگی به فیض عظیم شهادت نمی رسد، شهید شدن دعا، همت و اخلاص عمل می خواهد که پروردگار بپذیرد. شهید دستغیب چهل سال در قنوت نماز می گفت: اللهم الرزقنی شهادت فی سبیلک! تا اینکه شهید شد.
نگاهی به زندگانی سردار شهید صادقی
سردار رشید اسلام شهید حاج محمد علی صادقی طرقی فرمانده دلاور گردان کوثر، در فروردین سال ۱۳۳۸ در روستای کریز بخش کوهسرخ در شهرستان کاشمر به دنیا آمد. او دوره ابتدایی را در زادگاهش گذراند .
پس از دوره ابتدایی در کارهای کشاورزی به کمک پدر شتافت .پسر عمه «محمد علی» در تهران راننده یک مامور ساواکی بود .با کمک او در یک مرغداری نزدیک «تهران» به کار پرداخت .کارگری در مرغداری موقعیتی برایش فراهم آورد تا به کمک پسر عمه اش و آشنایان محدودشان به دنبال تهیه عکس ، نوار و اعلامیه امام خمینی باشد .
محمد علی برای آوردن دان مرغ به شهر می رفت. اول اعلامیه ها را تحویل می گرفت، داخل کیسه دان می گذاشت و به مرغداری می آمد و بعد از نیمه شب با رفتن به تهران آنها را توزیع می کرد .
او در جهت انجام سنت نبوی با خانم فاطمه راد پیمان ازدواج بست که ثمره آن چهار فرزند دختر و پسر به نام محمد ، زهرا ، سمیه و میثم می باشند . وی به فرزند دختر علاقمند بود و آنان را فرشته الهی می نامید .
گر چه محمد علی برای کار به تهران رفته بود ؛ ولی هیچگاه از خانواده و روستایش غفلت نکرد و به فکر انقلاب بود ،وی اولین بار عکس امام را به روستا آورد و در میان مردم توزیع کرد .
محمد علی در پایین آوردن مجسمه شاه در میدان مرکزی کاشمر نقش داشت و از عوامل اصلی بود. در تشویق و تحریک روستاییان در پخت نان برای تظاهرات مشهد پیشگام بود. با بلندگو از مردم استمداد جست و نان های پخت سه روز را با کامیون یکی از آشنایان به مشهد برد که مامورین او را دستگیر و پس از بازجویی و شکنجه جسمی و روحی در خیابان رهایش کردند .
وی با تشکیل سپاه به توصیه پسر عمه و دوستانش به خیل سبز پوشان سپاه پیوست .پس از مدتی به مشهد منتقل گردید و به سپاه کاشمر آمد. در مرداد ۱۳۵۸ به «سقز» رفت و در مقابله با منافقان و اشرار فرمانده گروهان بود.
از سقز به «سنندج» رفت و در خرداد سال ۱۳۵۹ به «کاشمر» برگشت و در پادگان آموزشی مربی تاکتیک شد .
او طی سال ۱۳۶۰ در حفاظت بیت امام خدمت کرد و خاطره شبی که حضرت امام با یک لیوان چای و پیش دستی میوه در یک سینی به پشت بام آمده بودند و از او که در حال نگهبانی بوده است پذیرایی کرده بودند هرگز از یاد نمی برد .
پس از بازگشت از «جماران» به تیپ هجده جواد الائمه اعزام شد و تا تیر ۱۳۶۱ معاون فرمانده گردان یاسین بود. سال بعد از آن چهار ماه در« لبنان» به آموزش نظامی نیروهای حزب الله مشغول بود .
او حدود یک سال مسئول واحد بسیج سپاه «کاشمر» بود که در انجام دادن امور بسیج و وظایف محوله شب و روز نمی شناخت. وی در تمام روستاهای شهرستان و مساجد شهر کاشمر برای جذب نیرو سخنرانی می کرد.
مسئولیت هایش هیچگاه مانع حضورش در جبهه نبرد نشد. در بیشتر عملیات های جنگ تحمیلی شرکت و فعالیت داشت.
جسارت ، شهادمت و شجاعت محمد علی صادقی مثال زدنی بود .همرزمانش به دلیری و نترس بودنش به دیده تحسین و تمجید می نگریستند.
نام «محمدعلی صادقی» با نام گردان کوثر گره خورده بود و در بین رزمندگان معروف بود که گردان کوثر به دهان شیر هم می رود. روزی سردار شهید محمد یزدانی در جلسه ای با شنیدن جمله یاد شده با خوش ذوقی گفت:راست است که گردان کوثر به دهان شیر هم می رود ؛ ولی شیر هم روزی دهانش را خواهد بست
حاجی صادقی چند بار با تیر و ترکش های کوچک و بزرگ زخمی شده بود. در چندین عملیات مجروح شد، یک بار پا، یک بار دست و یک بار هم شکمش مجروح و در بیمارستان بستری گردید. در آخرین اعزامش بر خلاف گذشته لباس نو بر تن کرد، پیش از عملیات نیز لباس نو پوشید، کلاه آهنی نو بر سر کرد و تجهیزات نو برداشت. در خرمشهر برای شهادت غسل کرد و راهی عملیات کربلای پنج در شلمچه شد. فرمانده خطر شکن گردان کوثر در روز ۱۹ دی ۱۳۶۵۴ با اصابت ترکش به گلویش و جراحت و خونریزی داخلی با ترکشی دیگر شهید گردید و به آروزی دیرینه ای که در سر داشت دست یافت. فرمانده گردان کوثر رفت تا از دست ساقی کوثر، جام بهشتی بستاند!
بخشی از وصیتنامه شهید
شکر می کنم خدای بزرگ را که به من توانایی و جسم سالم عطا فرمود تا بتوانم در راه اسلام با دشمنان قرآن با کافران بجنگم .من به انقلاب اسلامی ایران و مکتب الهی و رهبری امام امت و خط و مشی سیاسی ایشان و انقلاب در جهت رواج اسلام و آئین مقدس الهی ایمان دارم و شهادت را که نهایت آروزی هر مسلمان مؤمن و متعهد است با آغوش باز پذیرایم . ملتهای دنیا بدانند که ما با روحی آزاد ، با چشمانی باز ، با گوشی شنوا ، با اراده خودمان برای رضای خدا و پیروی از اسلام عزیز و سربلندی امام امت که همانا سربلندی اسلام است و برای در هم کوبیدن کاخهای سر به فلک کشیده و برای آزادی مسلمانان در بند زندانهای یهودیان پا به میدان نبرد می گذاریم و به یاری خداوند متعال تا رفع فتنه در جهان دست از جنگ و نبرد بر نمی داریم ما پیرو حضرت امام حسین (ع) هستیم و به قول امام مانند ایشان قیام کردیم و همانند ایشان به شهادت می رسیم . خدایا تو را شکر و سپاس می گویم که بر ما منت نهادی و این چنین رهبری را بعد از گذشت قرنها بر ما وارد کردی تا از گمراهی به نور هدایت شویم. بار پروردگارا ما را شکر گذار این نعمت عظما قرار بده و توفیق خدمت در جبه های نور را به ما عنایت فرما . بار خدایا، من با کوله بار سنگین به طرف تو حرکت می کنم . من اختیار از خودم ندارم هر زمانی که صلاح دانستی این چند قطره خون کثیف را به درگاهت از من بپذیر . پروردگارا مدتها است که در جبهه هستم و دوستان و رفقایم یکی یکی از کنارم رفتند و من دارم رنج می برم که سعادت شهادت برای هر انسانی نیست ولی کرم شما بی کران است .
اقوام و دوستان حزب الهی، همه شما آگاهید و می دانید که مسلمان مسئولیت زیادی دارد و تمام حرکتها زیر ذرّه بین پروردگار است. باید مو اظب باشیم که ریاست ها،قدرتها و زرق وبرق دنیا گولمان نزند. امروز حجت بر همه تمام است.۱۲۴هزار پیامبر برای انسان کردن ما آمدند و بعد از آنکه امام امت می فرمایند جبهه امروز از اهم واجبات است و هیچ چیز نمیتواند مانع از جبهه رفتن شود دیگر با توجیه کردن سر خودمان را کلاه می گذاریم. برادران عزیز  در هر زمان عمر و عاص هست،منافق هست ،کار شکن است ،همه نوع انسان هست ،در کشور در موقعیت بسیار حساس قرار گرفته ایم. امتحان خدا فرا رسیده ،خوشا به حال آنهایی که در امتحان قبول شوند. برادران حزب الله انتظار این را نداشته باشیم و کار را به جایی نرسانیم که امام امت آن پیر مرد ۸۰ساله عصایش را بردارد و به طرف جبهه حرکت کند که بعد روز قیامت نه جواب خدا را خواهیم داشت و هم اینکه نسلهای آینده بیایند و بر ما لعنت بگویند. در میان تمام قشرها انسان نا باب هست.حرکت اینها باعث دل سردی شما نشود، بگذارید تا اینها غرق در دنیا شوند. آیا اینها در دنیا خواهند ماند؟ نه! همه می میرند. اما خوشا به حال آنهایی که زیبا رفتند و میروند. امروز آن روحانی که در حوزه دارد درس فقه می خواند نمیتواند عذر بیاورد. نه دانشگاهی ،نه معلّم و نه کشاورز،هیچ کس دلیلی ندارد.تمام سنگرهای پشت خط با پیام امام جمع شد و خوب هم شد تا خودمان را بهتر بشناسیم، ما آرزو داشتیم در زمان امام حسین (ع) باشیم خداوند منّت گذاشت نصیبمان کرد آن زمان را.
 

 

 

 

 

 

احمداسماعیلی کریزی

 

 

www.barrud.mizbanblog.com

بررودکریز

 

 

 


ادامه مطلب



[ جمعه 25 دی 1394  ] [ 7:22 PM ] [ احمد ]
نظرات 0

در زندان کميته مشترک

  

 

خاطرات خودنوشت مرحوم آيت الله حاج شيخ يحيي نوري از دوران دستگيري و زندان خود در شهريور 57
درآمد
 

نوشتاري که از نظر مي گذرانيد بخشي از خاطرات مرحوم آيت الله علامه حاج شيخ يحيي نوري از دوران دستگيري و زندان چند ماهه خود پس از رويداد خونين 17شهريور 1357است. آن فقيد سعيد در واپسين ساليان عمر خود پاره اي از يادمانه هاي خويش را از رويداد عظيم انقلاب اسلامي، به ويژه حماسه 17شهريور را در کتابي تحت عنوان «ريشه هاي انقلاب اسلامي ايران و شرحي از 17شهريور» منتشر ساخت و آنچه پيش روي داريد، برگرفته از اين اثر است:
نيم ساعتي پس از کشتار بي رحمانه و وحشيانه صبح 17شهريور در ميدان ژاله به وسيله ساواک و حکومت نظامي، گروه کثيري از ساواکيان و نظاميان، و لباس پلنگي ها به نحو دسته جمعي به دفتر و کتابخانه اينجانب براي توقيف من و اطرافيان هجوم آوردند. در بر هم ريختن کتابخانه و آرشيوهاي مختلف علمي ما، کاري کردند شبيه حمله قوم مغول در شهرها و خانه هاي ايران. نوشته ها و آثار علمي مخطوطم را که هر يک در جاي خاص خود مستقر بودند و نامه هاي مردم و مراجعين و اسناد مختلف تاريخي و اجتماعي را مشوش کردند و مقدار زيادي از آن نوشته ها و رسانه هاي مخطوط و به ويژه نامه ها و برخي امانات مردم را با خود بردند! و محيط منظم فعاليت علمي و ديني و اجتماعي ما را در هم و برهم کردند و به ويرانه اي مبدل ساختند. اسناد و پرونده هاي افرادي که از مذاهب مختلف نزد اينجانب مي آمدند و مسلمان مي شدند و نوشته هاي ديگر از حمله مراسلات اينجانب و امام موسي صدر و بخشي از پرونده هاي کمک ما به شيعيان لبنان در حمله اسرائيل به آنها و غير اينها را نيز با خود بردند و کتابخانه و دفتر را شبيه خيمه هاي غارت زده کربلا کردند، پس از در هم ريختن کتابخانه و دستگيري جمعي از نزديکان و اطرافيانم و توقيف اينجانب، بازجوئي ها و محاکمات مضحک و مستبدانه در زندان آغاز شد!

اجمالي از بازجوئي ها و محاکمه اينجانب در زندان کميته
 

در بازجوئي هائي که سران کميته و رقم هاي درشت تر بازجوها، دسته جمعي و گاه تک تک و سه نفره بازجوئي مي کردند؛ پرونده ام را تحت عناوين: اتهام اقدام عليه امنيت کشور و اقدام عليه رژيم سلطنتي و تحريک عليه کشور دوست اسرائيل! و ارسال کمک براي شيعيان جنگ زده جنوب لبنان به وسيله فرستادگان امام موسي صدر و اينکه با چه مجوزي شب ها و روزها، سطح خيابان هاي ژاله و اطراف را براي استماع سخنانتان و يا براي نماز عيد اشغال مي کرديد! و مامورين راهنمايي را ملزم به تغيير مسير وسايل نقليه عمومي و خصوصي مي ساختيد؟! گشودند و علاوه بر اينها گفتند که نوارهاي فراوان تحريک آميز از جلسات گوناگونتان و همچنين از خطبه هاي نماز عيدفطر شما در دست داريم که به رژيم رسمي و قانوني مملکت اهانت و حمله کرده و قانون اساسي را بي اساس و تعيين ولايتعهدي را حاکم سازي فضولي براي نسل هاي نيامده خوانده، تحريک به قيام عليه رژيم نموده، با عنوان کردن «خاک اره آغشته به بنزين در سطح خبرگزاري هاي خارج و داخل دستگاه امنيت کشور»، همه جا را زير سوال برده ايد... و از جمله اظهار داشته ايد که وقتي الدنگي در اين کشور از الدنگي خارجي دعوت مي کند، يک نصف روز، نصف خيابان هاي شهر براي استقبال و تشريفات تعطيل مي شوند. مقصود شما از الدنگها کدام اشخاصند؟ شما مخارج تاجگذاري اعليحضرت يا مراسم گزينش وليعهد را که يک سنت ملي و تبعيت از شعائر ملي و خواسته ملت است، طبق نوارهاي موجود نزد ما از سخنانتان، نامشروع و اسراف کاري در اموال ملت خوانده ايد.
همچنين بر سياست گزاران کشور روشن است که ملت عرب منطقه، معمولا مخالف ما هستند و ما را عجم مي خوانند و مذهب ما را قبول ندارند و ما در منطقه فقط يک دوست داريم و آن هم اسرائيل است که با ما در امور نظامي و کشاروزي و... همکاري صميمانه دارد. از جرائم شما اين است که مردم را با سخنان خود، عليه اسرائيل تهييج کرده و در نوشته تان، به سه زبان، عليه اسرائيل سخن گفته و آن را غده اي سرطاني در شکم امت هاي اسلامي خوانده ايد؟
همچنين از جرائم شما اين است که با موسي صدر که تابعيت ايران را ترک کرده و تابعيت لبنان را پذيرفته و به دشمنان ما پيوسته است، روابط صميمانه و مکاتبات و همکاري و همدستي داريد که قسمت هائي از نامه ها و مکاتبات شما و ايشان يا ديگر اسناد، هم اکنون نزد ما موجود است. شما در نامه اي به امام موسي صدر نوشته ايد که از همکاري با سوريه، در سرکوب فلسطيني ها، فوري دست بکشيد که جامعه مسلمان ايران موافق با اين عمل شما نيست و موسي صدر نيز به شما نوشته است از همين فردا، ما خود را کنار مي کشيم. و همچنين ما خبر داريم که نوشته هاي«راه حق» به وسيله شما منتشر مي شود! ما خبر داريم که شما تجار و اطرافيان خود را مجاز ساخته ايد که بابت وجوه شرعيه، کمک مالي به مخالفين رژيم شاه براي تبليغات عليه شاه بدهند و با رژيم سلطنتي مبارزه کنند تا رژيم سقوط کند و همچنين ما خبر داريم شما در يکي از کتاب هايتان روايتي را از پيامبر(ص) نقل کرده ايد که عليه شاهنشاهي است. اولا بگوئيد در کدام کتاب چنين خبر و ادعائي آمده است؟ همچنين شما متهم هستيد که عليه بهائيان و هژبر يزداني که از افراد ايراني و خدمتگزار ملي است، اقدامات فراواني را انجام داده ايد.
و صدها عنوان اتهام ديگر شبيه اين عناوين... جرم ها و اتهاماتي بود که در چند توقفم در زندان مطرح شد و بايستي پاسخگوي اين سوال ها و اباطيل مي بودم. يک سلسله سوالات جنبي ديگر از اينجا و آنجا مطرح و پرونده هاي سنوات قبل اينجانب از اين مراکز مختلف ساواک جمع شده بود. آقايان زندان رفته و مواجه شده با بازجوئي هاي ساواک مي دانند که نوع جواب ها به اين گونه سوال ها چگونه بايد باشد که تا حدودي دفع اتهام و يا مسير اتهام را عوض کند و واقعيت امر هم تا آنجا که ممکن است ناگفته بماند.

توقيف اينجانب در سلول انفرادي
 

اينجانب ضمن جواب هاي متناسب به يکايک سوال ها و يا اتهامات! اين نکته را نيز مکررا متذکر مي شدم که شما ناگزيريد واقعيت حرکت و قيام عمومي ملت را بپذيريد و هر قيام و حرکتي، سخناني و اقداماتي و تجمعاتي را به همراه خود دارد. چنانکه شما ناگزيريد بپذيريد که جامعه مسلمين در جهان، يک هويت مستقل در جنب ساير هويت هاي مربوط به ديگر اديان دارند و ما ملل اسلامي را طبق نص قرآن برادران خود مي دانيم؛ شيعيان لبنان يا فلسطينيان را از خود مي دانيم و نمي توانيم در برابر سرنوشت آنها بي تفاوت باشيم. ما مسلمانان جهان را برادران خود مي دانيم و نه اسرائيل غاصب را و ديگر مطالب.

تمام چند ماهه را در سلول انفرادي به سر بردم
 

از ساعت يازده صبح 17شهريور57 تا چند ماهي که در توقيف بودم، به صورت انفرادي در سلولي به سر بردم؛ هر چند پس از دو ماه اول، براي مدت محدودي حجت الاسلام الهي را که مسئول دفتر اينجانب بود، به سلول من آوردند تا از ديد ساواک، بتواند اطلاعات جديدي را از من کسب کند و به اطلاع آنها برساند! که هر دو بر اين تصور خام آنها مي خنديديم! و پس از آزادشدن آقاي الهي، مدتي محدود نيز، دامادم، آقاي مهندس حسن صدر را به سلول من فرستادند. ايشان نيز پس از مدتي آزاد شدند و تمام مدت باقي را مثل دوماه اول، در سلول انفرادي بودم. براي حق شناسي و تشکر از عواطف آقاي مهندس صدر اين جمله را اضافه کنم که وقتي آزادي آقاي صدر را به ايشان اعلام داشتند و خواستند با من خداحافظي کنند، به شدت گريستند و گفتند: «چگونه بي شما به خانه برگردم و وضع رفيق نيمه راه بودن را چگونه تحمل کنم؟ متاسفم که به اختيار من نيست که در اينجا بمانم.» و من درباره او و بقيه و قيام ملت دعاي خير و ايشان را به شکيبائي و مقاومت دعوت مي کردم. اينجانب پس از چند ماه آزاد شدم و چنانکه مي دانيم با ورود حضرت آيت الله خميني و تحولات پيش آمده سريع روز 22بهمن 57، انقلاب به پيروزي رسيد.

با کم شدن فشار حکومت نظامي، کم کم در زندان اجازه ملاقات داده مي شد
 

پس از ماه اول زنداني بودنم، وقتي که تا حدودي از فشار حکومت نظامي کاسته و وضع شاه در جامعه هر دم آشفته تر شد، کم کم به بعضي اجازه ملاقات داده شد، افرادي از جانب حضرات مراجع و آيات در قم و مشهد و تهران و مقامات علمي و دوستان و خانواده، در روزهاي معيني به ملاقات اينجانب مي آمدند و در سالني با حضور مامورين و يا دوربين هاي مدار بسته مخفي ساواک، ديدار انجام مي گرفت و از بعضي اخبار و حوادث بيرون و جرائد و از اعلاميه ها و اظهار لطف بعضي از حضرات آيات و جمعيت ها در آزادسازي اينجانب و نيز در بيانيه دانشگاهيان و دانشجويان و اصناف تهران و جمعيت هاي ديني شهرستان ها که در جرائد منعکس مي شد و آزادي مرا مي طلبيدند، بيش و کم با خبر مي شدم.
يادم مي آيد در آن روزهائي که اجازه ملاقات به سختي داده مي شد، به من خبر دادند ملاقاتي داريد و من در حالي که عرقچيني به سر و عبائي بر دوش داشتم، به سالن مربوطه هدايت شدم و با حاج سيد مهدي ال طه ملاقات و موضوعي را که از ياران ما در مساعي خبر و برّ و در راه اندازي بيمارستان هاي ديني و مجالس مذهبي بود مشاهده کردم. وقتي مرا ديدند، شروع کردند به گريه کردن. گفتم: «چه شده؟»توضيح دادند که در جامعه و بيرون، از ديروز شايع شده که شما را در زندان کشته اند و ما با اعمال نفوذي، از طريق اين و آن تقاضاي ملاقات کرديم تا اگر خداي ناکرده حادثه اي پيش آمده، حداقل جنازه را تحويل بگيريم.

اظهار لطف و به ملاقات آمدن نمايندگان مراجع و اصناف
 

به خاطر مي آورم پس از ايشان جناب حجت الاسلام و المسلمين آقاي حاج سيد محمدعلي شيرازي با همراهان از جانب والد معظم خود مرحوم آيت الله معظم حاج سيدعبدالله شيرازي که از استوانه هاي نيرومند انقلاب در خطه خراسان بودند، به ديدارم آمدند و ديدارهاي پياپي و محدود ديگر از سوي علما و اصناف و دانشگاهيان نيز صورت پذيرفت.

 

ديدار ميزبان زنداني ها از اينجانب و چند تن ديگر
 

يک روز نيز به من خبر دادند ملاقاتي داري، ولي مرا به سالن ديگري بردند. وقتي نشستم، شخصي وارد شد که خود را مقدم و ميزبان ما زنداني ها!، معرفي کرد. معلوم شد تيمسار مقدم رئيس ساواک است. اظهار داشت: «من خود را موظف دانستم از بعضي از شخصيت هائي که در اينجا ميهمان ما هستند، مانند شما و آيت الله حاج سيدصادق روحاني و آيت الله دستغيب و آقاي مهندس بازرگان و آقاي دکتر مفتح و... ديدن کنم. من نيز مانند همه در شرايط حکومت نظامي به سر مي برم و کاره اي نيستم!» پاسخ دادم: «چرا شکست نفسي مي کنيد؟ شما رئيس ساواک و در اين شرايط و اوضاع آشفته و خونين کشور، يکي از عناصر تصميم گيرنده هستيد. از قدرت و نفوذ و موقعيت سياسي خود در شرايط موجود کشور نکاهيد!»
اظهار داشت: «من از عناصر تصميم گيرنده نيستم، بلکه بعنوان ميزبان اين مکان فقط مي توانم بپرسم اگر از اتاقتان ناراضي نيستيد، بگويم تغيير بدهند.» گفتم: «براي پرنده اي که در قفس است، چه فرق مي کند که رنگ قفسش زرد باشد يا سبز؟ حال که مدعي هستيد بيش از تغيير سلول قدرتي نداريد، حرفي نداريم و برخاستم، در ته راهرو ملاحظه کردم بعضي از آقايان ذکر شده به وسيله مامور به همين سالن هدايت مي شوند».

ملاقات مقامات حقوق بشر و دفاع از حقوق زنداني ها با اينجانب
 

بعضي از مواقع از طرف سازمان هاي بين الملل حقوق بشر و يا دفاع از حقوق زندانيان و امثال آن، گروهي مي آمدند و بر حسب گفته هاي خود با اصرار از مقامات ساواک و کميته مي خواستند با اينجانب گفتگوئي داشته باشند و بالاخره به همراه ماموريني از ساواک به سلول من هدايت مي شدند و مي گفتند: «در بعضي از روزنامه هاي بين المللي و رسانه ها اظهار شده است که شما را کشته و يا بسيار شکنجه کرده اند.» و سئوالاتي در باب زندان و زندانيان و رقم آنها و اينکه عامل عمده زنداني شدن زندانيان سياسي چيست و چه خواسته هائي دارند و به چه علت شما را توقيف کرده اند و سئوال هائي راجع به شکنجه هاي ساواک و سياست حاکم بر جامعه و موقعيت رژيم و موقعيت مخالفان رژيم و امثال مي پرسيدند که جواب مي دادم و مي گفتم: «اما در مورد شايعه کشتن فيزيکي! من، چنانکه مي بينيد فعلا زنده ام! اما کشتن روحي ماها را بايد خودتان درک بفرمائيد. اما در مورد بقيه سئوال ها، با حضور اين مامورين مي خواهيد من چه جوابي بدهم جز اينکه بگويم امنيت کامل در کل کشور برقرار است و جاي هيچ گونه نگراني نيست!» معمولا مامور ارشد ساواک مي گفت: «من به عنوان مترجم آمده ام و اين دو تن نيز مامور زندانند.» وقتي مي گفتم نيازي به مترجم ندارم، مامور برافروخته مي شد و ادامه مي داد: «فيلم و نوار اينها را ما بايد اجازه بدهيم بيرون ببرند و ديگر اينکه ما مي رويم، ولي وضع پرونده خود را خرا ب تر نسازي! خود دانيد».
به هر صورت بخشي از مصائب و گرفتاري هاي جامعه و استبداد حاکم بر مردم و ظلم و سلب آزادي رژيم نسبت به ملت و مسائل مشابه را براي روشن شدن اذهان جهانيان به قدر امکان بازگو مي کردم و در ديدارهاي بعد و يا از ديگر طرق مستحضر مي شدم که در روزنامه ها و مجلات خود منتشر کرده اند و بخشي نيز در روزنامه هاي داخل منعکس مي شدند. قسمتي از همان جرائد و مجلات در آرشيو کتابخانه ما موجود است.

هويدا، تيمسار نصيري و گروهي از زندانيان خوشگذران شاه در کميته
 

گفتني است که زندان کميته چنانکه نقل مي کردند. در فضاي بسيار وسيعي قرار دارد که البته براي ما تمامي آن وسعت قابل ملاحظه نبود. در بعضي از روزهاي استحمام وقتي زنداني هاي عمومي استحمام مي کردند، نوبت به ما سلول هاي انفرادي نمي رسيد. يک روز در حالي که مرا براي استحمام از سلول به محوطه اي هدايت مي کردند، هويدا و جمعي ديگر از کله گنده ها را که در روزنامه ها تصويرشان را ديده بودم و مي شناختم، از دور مشاهده کردم، از جمله رئيس ساواک قبلي: دژخيم تيمسار نصيري و چند تن ديگر و دکتر شيخ الاسلام زاده وزير بهداري که حوله روي بازو انداخته بودند و با پيراهن و پيژامه اعياني استراحت مي کردند و با سروصدا و خنده، به حمام هاي خاص خود هدايت مي شدند. آنها هم مرا ديدند.

يکي از آنها که به نظرم مي رسيد دکتر شيخ الاسلام زاده، وزير بهداري بود، تقريبا با صداي نسبتا بلندي به ديگران گفت: «آيت الله علامه نوري!» هر چند تا حدي از آنها دور بودم، اين جمله را شنيدم و آنها همگي همان جا سرجاي خود ايستادند تا من رد شوم. من همان گونه که سرم پائين بود، بدون برخورد با آنها رد شدم. وقتي بعداً از بعضي مراقبين زندان پرسيدم که آنها را امروز ديدم، پاسخ دادند که آنها در قسمت ديگر زندان در اطاق هاي مبله، با راديو و تلويزيون و غذاهاي خوب و تلفن، زنداني هستند!اما در واقع، جمع دوستان در کنار هم هستند و خوشگذراني مي کنند. مردم ساده انديش ممکن است تصور کنند که اينها را شاه يا شريف امامي يا آموزگار به خاطر جنايت هاي فراوانشان زنداني کرده بودند، اما واقعيت اين بود که اينها همه سروته يک کرباسند و بر سر سفره يغماي خلق نشسته اند! خواه به ظاهر در زندان باشند يا در کاخ يا در نخست وزيري يا در وزارتخانه ها...

خاطرات خودنوشت مرحوم آيت الله حاج شيخ يحيي نوري از دوران دستگيري و زندان خود در شهريور 57
حضور ژنرال هاي پنج ستاره در سلول من و درخواست آنها
 

در اين اواخر، يک روز صبح زود منوچهري يا ازغندي که يکي از «سربازجوها» بود با يک روزنامه اطلاعات به تاريخ روز قبل، به سلول من آمد و روزنامه را نشان داد که در صفحه دوم يا سوم با تيتر درشت اعلام شده بود: «به زودي آيت الله علامه نوري آزاد مي شود.» و در زير آن مطلبي به اين مضمون آمده بود: «در حاليکه آقايان مهندس بازرگان و دکتر سنجابي براي ديدار حضرت آيت الله خميني عازم پاريس هستند، براي خاتمه دادن به کشمکش ها و برادرکشي ها و آشوب، دولت دو قدم اصلاحي براي جلب رضايت مخالفان برداشته است، اول آنکه به زودي آيت الله علامه نوري از زندان آزاد مي شود، دوم آنکه بيش از 1300 تن ديگر از زندانيان سياسي نيز آزاد مي شوند».
منوچهري با ارائه اين صفحه ادامه داد: «يکي دو ساعت بعد ظاهرا چند تن از مقامات عالي کشور و مقامات حکومت نظامي به اينجا مي آيند تا با شما مذاکره کنند.» در جواب سکوت کردم، زيرا من در زندان بودم و نه در دفتر خود تا قادر به پذيرفتن يا نپذيرفتن کسي يا کساني باشم و قدرت و قلم فعلا در دست ساواک و رژيم بود. يک روز چنان مي نوشتند و يک روز چنين. سخت متاثر بودم و از توطئه و تهديد از بازيگران و جلادان به خداي متعال پناه بردم. نمي دانستم چه نوع مسائلي مطرح خواهند شد، اما حدس مي زدم در باره سفر آقايان به پاريس باشد.
دو سه ساعت بعد، سروصداي تازه واردين را شنيدم و بي درنگ قرآن را که در کنارم بود، برداشتم و به قرائت قرآن مشغول شدم تا اگر اين اشخاص به سلول من وارد شدند، به عذر تلاوت قرآن از قيام و احترام معاف باشم که ناگهان در باز شد و جمع تيمسارهاي پنج ستاره، يکي يکي با سلام وارد سلول من شدند و نشستند.
من که به تلاوت قرآن مشغول و از قيام و تعارفات معذور بودم، فقط جواب سلام را گفتم و پس از لحظاتي قرآن را بوسيدم و در کنارم گذاشتم و اظهار داشتم: «به زندن خوش آمديد!» بي درنگ يکي از تيمسارها اظهار داشت: «اينجا نيز قسمتي از وطن ما ايران است و ما همه در خاک ايران هستيم.» گفتم: «بله، زندان قسمتي از ايران است که قسمت ما اکثريت مردم است! و بقيه ايران، قسمت اقليت محدودي که هرگونه آزادي عمل و خوشگذراني را در خارج از زندان دارند.»بلافاصله يکي از حاضران که از لحن کلامش دانستم تيمسار رحيمي لاريجاني است، اظهار داشت: «ما براي خاتمه دادن به اين آشوب داخلي آمده ايم تا شما نيز به سهم خود جهت آشتي ملي مساعدت کنيد. پيشنهاد ما اين است که يک بيانيه دعوت به آرامش مرقوم داريد که در رسانه ها قرائت و پخش شود و نامه اي نيز مبني بر ضرورت فوري جلوگيري از آشوب و بحران و خرابي کشور به حضرت آيت الله خميني بنويسيد که ايشان نيز در اين حال که آقايان بازرگان و سنجابي به حضورشان مي رسند، چاره اي براي اين نابساماني ها بينديشند و اعلاميه اي قاطع و پايان دهنده صادر نمايند».
پاسخ دادم: «بايد به علت بروز اين تظاهرات و قيام ملت يا به قول شما آشوب توجه کرد که اين همه خلق چه مي خواهند؟ مردم گاه راي مثبت مي دهند و گاه راي منفي. اگر راي مثبت مردم محترم است، راي منفي آنها نيز محترم است. مردم از رژيم ناراضي اند و شما زندان ها را از اين مردم پر ساخته ايد، آن وقت به من مي گوئيد بيانيه صادر کنم؟ آن هم از داخل زندان... لابد بيانيه صبر و سکوت، و دعوت به فراموشي کشتار بي رحمانه 17شهريور و زنداني شدن همه ماها خواهد بود».
در اين موقع تيمسار نسبتا سيه چرده اي گفت: «سرکوبي17 شهريور و زنداني شدن شماها يک اقدام قانوني براي حفظ امنيت کشور بود. مملکت نظم و قانون دارد.» گفتم: «مقصودتان از نظم و قانون همان تفنگ و سرنيزه يا توپ و تانک است؟» پاسخ داد: «خميني و شماها آشوب کرديد. وظيفه ما بازگرداندن امنيت و سرکوبي آشوبگري هاست.» و چند بار همين مطلب را با حالت خشم، با عبارات مختلف تکرار کرد. از قرائن گفته هايش حدس زدم بايد اويسي رئيس حکومت نظامي باشد. گفتم «اگر بناي شما بر حفظ امنيت بود، مي توانستيد با بلندگو و حداکثر با ماشين آب پاش مردم را متفرق کنيد. کشت و کشتار و مجروح کردن هزارها تن از مردم بي گناه، قتل عام و خونريزي است، نه ايجاد امنيت که اويسي اين کار را به احسن وجه انجام داد.»افسري که مجاور اويسي نشسته بود، با لحني مؤدبانه گفت: «حضرت عالي که از مراتب علم و ادب برخورداريد، نبايد بفرمائيد اويسي. جناب تيمسار ارتشبد اويسي مراتبي را طي کرده اند تا به اين مقام رسيده اند.» گفتم: «چرا وقتي که آقا گفتند خميني، تذکر اديبانه را به ايشان نداديد که احترام يک مرجع تقليد را در گفت و شنود حفظ کنند و لااقل بگويند آيت الله خميني؟»
و افزودم: «اما در مورد نوشتن نامه به حضرت آيت الله خميني، اولا ايشان در خارج زندان به سر مي برند و طبعا بر اوضاع و احوال ايران و جهان آگاه ترند و نيز مرجع و صاحب فتوا و نظرند و برحسب موازين، طبق شرايط زمان اتخاذ تصميم مي کنند. ثانيا من در زندان چه چيز به ايشان بنويسم که همه مي دانند شخص زنداني در اختيار خودش نيست و نتيجه معکوس خواهد داد.» اين نوع مطالب را با تکرار خواسته ها و تغيير جملات آنها در چندين بار از من طلبيدند و من مجددا با تعويض عبارات، جواب خود را تکرار کردم.
در اين حال بود که تيمسار سجده اي معدوم، رئيس کميته ساواک، که او را چند بار در بازجوئي ها ديده بودم و مي شناختم، با عصبانيت، روي دو زانو نيم خيز شد و گفت: «آقاي نوري! مقامات مربوطه امنيت از مدت ها قبل ليست400 نفره اي را تنظيم کرده اند. اگر اين400 نفر اعدام و کشته شوند، مملکت آرامي مي شود. شما چهارمين نفر از آن ليست400 نفره هستيد».
در حالي که از خشم مي لرزيد، دست در جيب برد و در آن سلول کوچک، ليست را رو به روي من گرفت. من نام روح الله خميني را در صدر صفحه اول و يحيي نوري را در رقم چهارم ديدم و دست دراز کردم که ليست را بگيرم و بخوانم. او دستش را عقب کشيد و ليست را در جيب گذاشت و پنج ستاره ها هم بلند شدند و بدون اظهار کلمه اي و يا خداحافظي خارج و غرولند کنان از مدخل زندان دور شدند. ساعتي بعد منوچهري با يک دنيا خشم و تهديد آمد. من همچنان به تلاوت قرآن مشغول بودم و کمترين توجهي به حرف هاي او نکردم و جواب ندادم.

آزادي آيت الله سيدصادق روحاني و پيشنهاد تبعيد به شهرهاي مرزي به اينجانب
 

کم و بيش از بعضي ملاقات کنندگان و از برخي روزنامه ها که به زندانيان داده مي شد و از اخبار راديو که مواقعي با صداي بلند در طبقات و بندهاي زندان پخش مي شد، از آزادي بعضي از زندانيان و ديگر اخبار مملکتي اگاه مي شديم و از جمله آنها معذرت خواهي شاه را که من «من صداي انقلاب ملت را شنيدم»، به خوبي درک مي شد که شرايط رژيم کاملا رو به ضعف و در جهت سقوط و زوال است.
در چنين ايام و احوال، مامورين زندان سعي داشتند با ملايمت و سخت گيري کمتري با افراد زنداني برخورد کنند. در سلول مرا مقداري باز مي گذاشتند و مي گفتند تغيير هوا داده شود و چون ناراحتي آرتروز کمر و درد گردن و شانه برايم عارض شده بود، بعضي از ملاقات کنندگان، کيسه آب گرم آورده بودند و مامورين مانع نمي شدند که کيسه آب گرم را بر گردن و شانه بگذارم و جلوي سلولم پتو بگذارم و به مطالعه کتاب يا قرائت قرآن مشغول شوم. در چنين شرايط و احوالي يکي از دربان ها به من خبر داد که امروز آيت الله حاج سيدصادق روحاني، آزاد و تحت نظر در خانه اي در شميران سکونت داده مي شوند. راجع به شما نيز شنيده ايم که مي خواهند شما را به يکي از شهرها تبعيد کنند. البته آزادشدن بعضي از زندانيان روحاني و افراد ديگر را چنانکه متذکر شدم، گاه در روزنامه هائي که مصلحت مي دانستند در زندان پخش کنند مي خوانديم. ساعتي بعد يکي از مامورين بالارتبه ساواک که ظاهرا افشار نام داشت، آمد و اظهار داشت: «اگر مايل باشيد شما را به غير از تهران به شهرهاي ديگر بفرستند، با قيد تحت نظر بودن، شما را به آنجا اعزام مي کنيم.» گفتم: «قم خوب است.» اظهار داشت: «قم و مشهد و اصفهان و مثلا آن نه، اما هر يک از شهرهاي بم، جيرفت، داراب و زاهدان و شهرهاي مرزي را مي توانيد انتخاب کنيد.» گفتم: «بنابراين اگر به اختيار من است، ترجيح مي دهم همين جا در زندان بمانم».

بيانيه ها و درخواست هاي عموم طبقات نسبت به آزادي زندانيان و اينجانب
 

از تظاهرات در اطراف دانشگاه ها و موقعيت هاي انقلابيون در تهران و شهرستان ها کم و بيش با خبر مي شديم که درخواست آزادي من و ديگر زنداني ها را بر پارچه ها و پلاکاردها نوشته بودند. اعلاميه هاي مرحوم آيت الله معظم حاج سيدابراهيم(مشهد) و مرحوم آيت الله صدوقي(يز د) و علماي قم و تبريز و اصفهان و ديگران را در روزنامه هاي صبح و عصر که يا ملاقات کنندگان لابلاي کتاب و ملزومات و ميوه مي گذاشتند و يا در داخل زندان گهگاه پخش مي شد، مي خواندم که از استان ها و شهرهاي مختلف، جمعيت هاي گوناگون، آزادي اينجانب و ديگر زنداني ها را مصرانه طلب مي کردند. در باره آزادي بسياري از روحانيون و مقامات غيرروحاني مطالبي را مي شنيديم و در روزنامه ها مي خوانديم، از جمله آيت الله دستغيب و مرحوم دکتر مفتح فقط ما و عده اي ديگر، در طبقه تحتاني و جمعي نيز در ديگر طبقات زندان بوديم. برخورد ملايم و التماس آميز اخير ماموران جزء و حتي بازجوها به جاي برخوردهاي موهن و قلدر مآبانه قبلي نشان مي داد که رژيم را در حال ضعف شديد و سرنگوني مي بينند و از عاقبت خود نگرانند. آنها در صورت تحقق انقلاب، توقع عفو و گذشت و کمک از زندانيان سرشناس را داشتند. زنداني ها نيز که اين ملايمت را از زندانبانان مي ديدند، گاهي نيش هائي به مامورين مي زدند تا اندکي از رفتار گذشته آنها انتقام بگيرند! بعضي از زنداني ها نيز که از آغاز در مقابل مامورين ايستادگي مي کردند و حرف خود را مي زدند، در اين اواخر با شجاعت بيشتر از خود دفاع و سروصدا مي کردند مثل آقاي حاج ناصر کميليان و درخشش و...

 

آزادي از زندان در ساعت10 شب
 

مسئولين زندان حدود ساعت 9 شب آمدند و گفتند: «شما آزاديد و مي توانيد به منزل برويد» پرسيدم: «چرا روز روشن اين کار را نکرديد؟» گفتند: «در موقع آزادسازي آيت الله طالقاني و آيت الله منتظري و بعضي ديگر که روز آزاد شدند، تجمعات و تظاهراتي شد و دستور داديم تکرار نشود. لذا تصميم گرفتيم شما را شب آزاد کنيم.» زماني که من آزاد مي شدم. زمان نخست وزيري تيمسار پنج ستاره ازهاري بود و روزنامه ها اعتصاب کرده يا تعطيل بودند. زماني که برخي از دوستان از جمله مرحوم آيت الله طالقاني از زندان آزاد شدند. روزنامه ها آزادي شان را اعلام و مردم تظاهراتي پرشکوه را برگزار کردند.
در شب آزادي من تنها يک روزنامه به نام «ارمغان» منتشر شد که در بالاي صفحه خود خبر آزادي مرا منعکس کرد. رنج زندان و درد شانه و گردن بر اثر خوابيدن روي زيلوي سلول نمناک زندان، آشفته و درهم و برهم بودن کتابخانه و اثاثيه دفتر بر اثر حمله ساواک در روز 17 شهريور و بسته بودن دفتر از آن تاريخ، احتياج به رسيدگي و تنظيم و نظافت داشت و جمع اين امور مرا بر آن داشت که در کتابخانه ام نباشم و مرا به منزل آقاي مهندس صدر، دامادم، منتقل کردند. ايشان نيز همراه ما دستگير و زنداني، ولي دو ماه قبل آزاد شده بودند.
حدود ساعت8 صبح جناب آقاي فلسفي واعظ که ظاهرا از منزل ما تلفن آقاي صدر را به دست آورده بودند، زنگ زدند و براي ديدنم اظهار تمايل زيادي کردند. گفتم: «کمي بيمارم و در استراحت هستم. فردا صبح در کتابخانه شما را زيارت خواهم کرد.» اصرار کردند به عنوان عيادت و ديدار کوتاه مي آيم و تشريف آوردند. من درباره مسائل و حوادث داخل زندان و ايشان از مسائل خارج زندان صحبت کرديم و پيشنهاد سفر به فرانسه و ديدار از حضرت آيت الله خميني نيز عنوان شد و نگران بود که چه خواهد شد؟ مي گفتند که اوضاع بسيار مشوش است و رژيم ديوانه، با اسلحه جواب مردم و تظاهرات را مي دهد. قدرت هاي خارجي نيز از او حمايت مي کنند. من پاسخ دادم: «اينجانب به فضل الهي اميدوارم. قرائن فراوان نشان مي دهند که رژيم رو به ضعف و نابودي است. سفر اضطراري حضرت آيت الله خميني به فرانسه و پاريس و امکان دسترسي رسانه هاي جهاني به ايشان، جهان را متوجه انقلاب و اسلام و ايران و رژيم شاه و ستم هاي رژيم کرده است. ما وظيفه مان نصر اسلام و سعي در پياده کردن حکومت اسلامي در جامعه است. خداوند متعال نيز وعده فرموده است که ياري مي دهد:ان تنصرو الله ينصرکم».

ديدار عمومي در دفتر و کتابخانه و جلوگيري ساواک از تظاهرات
 

فردا پس از آماده شدن دفتر و کتابخانه که آن زمان در کوچه قائن خيابان ژاله بود، در آنجا مستقر شدم. از تهران و شهرستان ها و بالاخص قم و مشهد و شهرهاي مازندران، آقايان اهل علم و مردم به ديدارم مي آمدند و با هيجان انقلابي اظهار محبت مي کردند و کوچه را پر کرده بودند. هيئت ها دسته دسته از محلات مختلف تهران مي آمدند و در اين احوال به من خبر دادند که جمعيتي به صورت تظاهراتي وسيع و شعار، بنا دارند به سمت دفتر حرکت کنند. ده دقيقه بعد مقامي ناشناخته از ساواک به دفتر ما تلفن کرد و گفت: «جمعيتي از بازار بنا دارند به ديدار آقاي علامه نوري بيايند و سيل جمعيت از بازار به هنگام عبور از خيابان ها تا دفتر شما طبيعتا اجتماع زيادي نخواهند بود.اوضاع متشنج است و مجبوريم براي متشنج نشدن، مجددا علامه نوري را توقيف کنيم و يا به بازار و به سران آنها پيغام دهيم که اجتماعاتي ده نفره يا بيست نفره به ديدن شما بيايند، و الا چنانکه گفتيم مجبوريم براي حفظ امنيت، مجددا ايشان را به زندان برگردانيم!».
اين خبر را که به من رساندند، پس از مشورت با بعضي از آقايان صلاح ديديم به بعضي از دوستان مانند آقاي حاج سيدحسين خوش نيت تلفن کنيم و پيغام داديم که مردم بدون تظاهرات و شعار بيايند، چون اوضاع مساعد نيست. علما و مقامات فراواني به ديدن آمدند و اظهار شعف و محبت کردند. آنها در طبقات کتابخانه نشستند. از جمع آقايان قدرداني به عمل آمد و مسائلي متناسب هر جمع بيان شد. اکثر دوستان از همين جلسات ما و آقايان اصحا ب و دانشجويان و طلاب در جلوي در و داخل کوچه حضور داشتند و به صورت ميزبانان از واردين پذيرايي مي کردند. و گروه گروه آنها را براي ديدار با اينجانب و تجليل بنده از واردين در چند دقيقه وارد و خارج مي کردند. در همان روز اول و دوم به يادم هست که مرحوم استاد محيط طباطبائي و مرحوم داريوش فروهر که هر دو در همسايگي ما و در کوچه اي نزديک به ما سکونت داشتند و آقايان علمائي که در زندان بودند، اما همديگر را در زندان نديده بوديم نظير مرحوم آيت الله حاج سيد عبدالحسين دستغيب و اخوي مکرمشان و خيلي از سران پير و جوان روحاني و غير روحاني انقلابي را زيارت کردم.
در ايام بعد نيز علماء اعلام و شخصيت هاي گوناگون را که به ديدارم مي آمدند و اظهار محبت مي نمودند، زيارت کردم. جناب حجت الاسلام و المسلمين استاد عميد زنجاني به اتفاق جناب حجت الاسلام والمسلمين استاد سيدهادي خسروشاهي که هر دو بزرگوار از نويسندگان و فعالان در انقلاب بودند و جمع زيادي از ائمه جماعات و وعاظ گرامي تهران و ديگر شهرستان ها را در همين ايام زيارت کردم.

تلفن شيرين آيت الله طالقاني
 

در ميان اين جمعيت و ترددها به من خبر دادند که آيت الله طالقاني مي خواهند با شما تلفني صحبت کنند. گوشي را برداشتم. خير مقدم گفتند و اضافه کردند: «روزي که شما و جمع اصحابتان را در خلال کشتار 17 شهريور توقيف کردند، ما در زندان اعلاميه ساواک را درباره دستگيري شما در روزنامه خوانديم. من به علما و رفقاي زندان گفتم حتما با آن شرايط 17 شهريور، شما را در آن روز و يا در زندان کشتند و به رفقا گفتم فعلا کاري که از ما ساخته نيست، لااقل دسته جمعي فاتحه اي براي آقاي علامه نوري بخوانيم و خوانديم. هر دو خنديديم و من از محبت ايشان تشکر و از آزادي ايشان نيز اظهار خوشحالي کردم و به شوخي گفتم: «من نيز براي شما و رفقا در موقع خود فاتحه خواهم خواند و اين قرض را پس خواهم داد.» عجيب آنکه در روز رحلت مرحوم آيت الله طالقاني که در کنار جنازه آن بزرگوار بودم و مرتبا به ياد آن گفت و شنود تلفني و تعهدم مي افتادم و پشت سر هم فاتحه مي خواندم و براي ايشان طلب رحمت مي کردم.

 


ادامه مطلب



[ جمعه 25 دی 1394  ] [ 6:43 PM ] [ احمد ]
نظرات 0

خاطرات خواندنی از آیت الله طالقانی

خاطرات خودنوشت آيت الله سيدمحمود طالقاني از دستگيري ها و بازجوئي هاي خود در سال 1341

درآمد
 

تاريخ نيم قرن مبارزات ملت ايران در دوران معاصر، گواه صادقي بر مجاهدت و پايمردي جهادگري است که در ظلماني ترين شب هاي حاکميت ددان، مشعل عدالت طلبي و ظلم ستيزي را برافروخت و با طنين جان بخش تفسير آيات قسط و شهادت، خواب طاعنان عصر را آشفته ساخت. حديث مبارزات مستمر و بي وقفه طالقاني، روايت تکاپوي ملتي است که وجود موانع و سختي ها، هرگز او را نااميد نساخت و شب تيره استبداد و استعمار را به اميد نظاره فجر آزادي تاب آورد.
آنچه در پي مي آيد خاطرات خودنوشت ابوذر زمان و مالک اشتر دوران، مرحوم آيت الله سيدمحمود طالقاني از جريان دستگيري و بازجوئي خويش در بهمن ماه 1341است. مرحوم طالقاني در اين سند ارزشمند، به ذکر پاره اي از شيوه هاي بازجوئي و نيز شکنجه هاي روحي خود در آن دوران پرداخته است.
در روز سوم بهمن ماه 1341مامورين سازمان امنيت بدون اجاز ه و تشريفات قانوني وارد خانه من شدند و مرا با حال کسالت و بيماري به زندان قزل قلعه بردند. به چه گناهي و به چه جرمي و با استناد به کدام يک از مواد قوانين اساسي و حقوق بشري؟ هنوز نمي دانم. اگر اين آقايان قضات و دادستان جواب قانوني و قانع کننده اي دارند، اعتراف خواهم کرد که همه اعمال هيئت حاکمه ايران تا اينجا درست و قانوني است. مقارن با زنداني کردن من، عده زيادي از علما، از پيرمرد نود ساله تا جوان ها، از سران جبهه ملي و نهضت آزادي ايران تا کاسب و کارگر و بازاري و دانشجو را در تهران و شهرستان ها به زندان کشيدند. به چه بهانه؟ به اين بهانه که در روز ششم بهمن قرار است شش ماده مصوبه در معرض تصويب و رفراندوم گذارده شود تا مردم، آزادانه، راي موافق و مخالف! خود را ابراز دارند. ما هم که صاحب رأي بوديم و نه خود و نه هيچ مرجع صلاحيت دار و نه ملت، ما را از مهجورين در اظهار نظر نشناخته، چرا بايد زنداني شويم و از دادن راي و اظهار نظر محروم باشيم؟ به فرض آنکه حکومت تشخيص داد که ما از مخالفين هستيم، هنوز اظهار نظري، نه به صورت اعلاميه و نه سخنراني، نکرده بوديم. اگر استناد کنند که علما اظهار مخالفت کرده اند، نبايد تنها من از نظر دستگاه مقصر باشم (با آنکه علماء طبق نص صريح اصل دوم متمم قانون اساسي نسبت به هر طرحي، از جنبه اسلامي حق نظر و قبول يا رد آن را دارند). اگر از نظر وابستگي به نهضت آزادي ايران است که نهضت آزادي هنوز اظهار نظري نکرده و اعلاميه اي صادر نکرده بود.
پس از آنکه به زندانم کشيدند، حسب معمول و براي پرونده سازي و صورت قانوني درست کردن، اشخاصي که آماده براي بازجوئي و ساختن پرونده هستند و براي همين کار پرورش يافته اند، در تاريخ 49/11/9مشغول بازجويي از من شدند. محور سئوالات در باره شش ماده بود. در جواب سئوال راجع به عقيده شخصي در اين باره، جواب اول اين بود که از لحاظ موازين و قوانين اجتماعي، پاسخ من همان است که در اعلاميه جبهه ملي گفته شده و از لحاظ ديني، همان است که آقايان مراجع تقليد گفته اند. باز آقاي بازجو به اين اکتفا نکرده، اصرار مي کرد که به تفصيل نظر شخصي خود را بگوييد. کدام مقررات و قانوني اجازه مي دهد که بازجو تفتيش عقيده نمايد و شخص را وادار به بيان معتقدات دروني اي کند که هيچ ظهور خارجي نداشته است؟ اين روش را تنها در ايران و سازمان امنيت مي توان يافت تا بيان عقيده شخصي، به صورت پرونده درآيد و آقاي دادستان بتواند استناد کند که متهم، درباره فلان ماده چنين اظهار نظري نموده است.
مدتي صورت مجلس طول کشيد. مامور حتي به نوع عقيق انگشتر و محکوک آن هم دقت کرد و همه را در پاکتي لاک و مهر و صورت مجلس کرد و رفت. ساعتي بيش نگذشت که همين شخص با عده اي ديگر و افسري که مامور جلسه بود، آمدن و آنچه را که گرفته بودند، پس دادند و از زندان عشرت آباد خارجم کردند. در اين ميان چيزي که بيشتر ذهنم را مشغول مي داشت، ترديد در تعيين زندان و نقل و انتقال ها بود. گاهي هم که از آنها مي پرسيدم، جواب روشني نمي دادند؛ ولي پس از چند روز، سرّ اين مطلب کشف شد. همين که وارد دفتر زندان قصر شديم، به افسر مامور گفتم: «من نه علت بازداشتم را مي دانم و نه اين انتقال ها را. لااقل از مقامات مافوق خودتان اجازه بگيريد که من هم به زندان قزل قلعه بروم که دوستان ما آنجا هستند.» گفتند: «مي توانيد کتبا تقاضا کنيد.» در اين موقع، گله آقاي پاکروان به خاطرم آمد که مي گفت چرا در اين مدت به من اطلاع ندايد؟ کاغذ و پاکتي را از دفتر زندان گرفتم و نوشتم: «مرا ديشب جلب کرده اند و علت آن را نمي دانم. در اين مدت هم با کسي تماس نداشتم. لااقل دستور بدهيد مرا به زندان قزل قلعه ببرند.
پس از تحويل به زندان، مرا يکسره به زندان شماره4 بردند. عده اي همين که متوجه آمدنم شدند، پشت ميله ها جمع شدند که هنوز صداي پرشور و محبت و علاقه آنها در گوشم هست. پس از اندکي توقف در دفتر شماره4، معلوم شد باز دستور جديدي آمده يا اشتباه کرده اند و بنا شد مرا به زندان شماره2 ببرند. زندان شماره2 مخصوص معتادين و قاچاقچيان حرفه اي است. از روز پنجشنبه6 تير تا ساعت10 شب يکشنبه9 تير در دفتر افسران زندان بودم و شب را در اطاق ملاقات مي خوابيدم. البته يادآوري کنم که همان روز پنجشنبه يک بازجوئي مقدماتي توسط يکي از مامورين سازمان امنيت از من شد. اين هم براي من مبهم بود، نزديک اطاق دفتر افسرها اطاقي کوچک و داراي دو ميز و يک تختخواب کوچک براي استراحت ماموران است و مراجعين بسيارند. جاي دادن من در چنين جائي، مثل نقل و انتقالات، ابهام انگيز و تعجب آور بود، چون به افسرها مي گفتم: «هم شما در زحمتيد و هم من. مگر در تمام اين زندان يک اطاق انفرادي براي من نيست که به آنجا منتقلم کنيد؟» جواب هاي مبهم مي دادند، ولي طولي نکشيد که سرّ اين نقل و انتقال ها و اين نگاه داشتن سه روزه من در دفتر زندان کشف و معلوم شد آقايان بازجويان محترم سازمان امنيت مشغول بازجويي و اعتراف گرفتن و پرونده سازي هستند و مي خواهند من صداي بچه ها و اشخاصي را که دچار انواع شکنجه هستند، بشنوم يا آنها را از دور ببينم.
اينهاعلاوه بر محوطه بزرگ و حياط و اطاق دربسته ملاقات (که هفته اي دو يا سه روز در آنجا ملاقات مي شود)، بند شماره2 را که10 اطاق کوچک و بزرگ دارد و بيش از 130معتاد در آنجا به سر مي برند، تخليه کرده اند و آن بيچاره ها را در بندهاي ديگر انباشته اند و اين بند را به ميدان عمليات خود اختصاص داده اند. در همان دفتر افسران، رفت و آمد پي در پي مامورين را مي ديدم و گاهي سروصداي جگر خراشي را از ناحيه شرقي زندان که فقط اطاق ملاقات و بند2 بود، مي شنيدم. همين که احساس مي کردند، متوجه شده ام، درها را مي بستند و صداها را خاموش مي کردند.
در روز پنجشنبه دو نفر براي بازجوئي من آمدند که بعد معلوم شد از بازجويان حرفه اي هستند که به تناسب اشخاص و اوقات، حرکات گوناگون انجام مي دهند و قيافه هاي مختلف به خود مي گيرند. اينها کساني هستند که گاهي قيافه پليس به خود مي گيرند، شلاق بر مي دارند، دستبند مي زنند، جست و خيز مي کنند، برافروخته مي شوند و گاهي از در محبت و دلسوزي درمي آيند! گاهي ناگهان از جا بلند مي شوند و آهسته، چنان که بعضي از جملات به گوش کسي که در معرض بازجويي است، برسد، با هم نجوا مي کنند. گاهي خود را مسلمان مقدس و با ديانت معرفي مي کنند. بعدا معلوم شد اين دو نفر (سياحتگر و زماني) شکنجه ها داده اند و کساني را در زير شکنجه از ميان برده اند. معلوم است با من با کدام يک از قيافه ها نمايان خواهند شد. سقراط مي گويد: «در نفس اين گونه اشخاص، گويا جانوران مختلفي نهفته است که به تناسب محيط سر بيرون مي آورند. گاهي پلنگ و گاهي روباه...آنچه در ضمير اينهاست، ضمير انسانيت و عواطف عاليه نيست».
در اولين جلسه، تظاهرات ديني شروع شد. آن يکي مي گفت: «من با توده اي ها چنين و چنان کردم، ولي هر چه انجام دادم، براي پول و درجه نبوده و فقط براي رضاي خدا و انجام وظيفه ديني بوده.» آن ديگري پس از اينکه گفتم: «براي من بايد محرز باشد که شما مسلمانيد و از فرق ضاله نيستيد تا جواب شما را بگويم.» گفت: «به شما نشان خواهم داد که من کتابي در رد بهائي ها نوشته ام و آنها را با کمونيست ها در عقيده و هدف يکي مي دانم و زن من حجاب دارد و بچه ام با آنکه ده سال بيشتر ندارد، تمام احکام نماز را مي داند و خودم هم نماز مي خوانم و اگر قبول نداريد، بچه را در همين زندان مي آورم، پيش شما امتحان بدهد.» ولي در مدت اين پنج روز که صبح و شب هر دو به نوبت از من سئوال مي کردند، چيزي که از اينها نديدم، نماز خواندن بود. به قول کسي که مي گفت: «اين شخص بسيار متدين و خوبي است. روزه خوردنش را ديده ام، اما نماز خواندنش را نديده ام».
ابتدا بازجوئي ها در اطراف ارتباط و آشنايي من با اشخاص بود. نسبت به بعضي ها که وضعشان روشن بود و از دوستان نزديک ما هستند، گاهي چندين سئوال و مدت ها وقت تلف مي کردند و نسبت به بعضي با يک سئوال رد مي شدند و معلوم بود از باب خالي نبودن عريضه است. مثلا نسبت به احمدي نامي که در جريان اخير موثر بود، با يک سئوال و بدون ايستادگي رد شدند. به هر حال بازجوئي مرا هم به عقيده خودشان، به حسب وضع و حرفه اي که دارند براي موقعي گذارده بودند که وضع روحي و جسمي من را به وسيله اي ناراحت کنند، چون کارهاي خود و وظايف محوله را از زجر و شکنجه نسبت به ديگران انجام داده بودند و آنچه را که خود مي خواستند و تلقين مي کردند، اعتراف گرفته بودند.
ساعت از ده شب يکشنبه گذشته بود و در آن روز، خواب و غذاي مناسبي هم فراهم نشده بود. مرا به بند2 آوردند و در اطاق شماره1 که از همه اطاق ها تاريک تر و گرم تر بود، جاي دادند و قدغن کردند کساني که در اطاق هاي ديگر بودند، حتي براي روشوئي هم از سمت من عبور نکنند. در اين اطاق زيلوئي کثيف و پر از غبار و شيشه خرده بود و هيچ گانه وسيله خواب و استراحت فراهم نبود. در اطاق را از پشت بستند و روزنه آن را هم گرفتند و پاسباني را که از جهت شقاوت و حماقت، در ميان همه پاسبانان مشخص بود، مامور مراقبت کردند. وقتي مطالبه غذا کردم، گفتند: «وقت گذشته و غذائي نيست.» وقتي از آن پاسبان خواستم که به روشوئي بروم و مهر نماز خواستم، شروع به بدگوئي کرد. وقتي به او گفته شد سيد و عالم است، به هر چه سيد و عالم است، ناسزا گفت.

صداي زجرديده ها و دستبند هائي که به در اطاق ها آويخته يا به دست زنداني بسته بودند و ريزش شديد آب روي حلبي بنزين که در محوطه و حياط پيچيده بود، گويا وسيله اي براي بي خوابي و ايجاد وحشت و نشنيدن صداي زندانيان بود. گرما و خفگي هوا در اطاق مجرم، تشنجي بر اعصاب، فشار مي آورد. از دور در ميان اين صداها، صداهاي آشنائي به گوش مي رسيد که با پاسبانان صحبت مي کردند، ولي حق صحبت از دور با يکديگر نداشتند، از روزنه سلول دور، صداي پسرم ابوالحسن و خواهرزاده هايم را که هر يک در سلول هاي جدايي بودند، مي شنيدم. آنها مي خواستند با صداي سرفه و صحبت با پاسبان به من بفهمانند که آنها هم در آنجا هستند، ولي معلوم نبود چه به سرشان آمده بود و در چه وضعي به سرمي بردند. تا نزديک صبح با اعصاب کوفته و قلب متشنج و فشار گرما بين موت و حيات به سر بردم. هر روزنه اميدي بسته بود و جز استغاثه به درگاه باري تعالي: «اللهم فرج عنا و عن جميع المسلمين، اللهم صب عليهم العذاب و فرق جمعهم و شتت شملهم واجعلهم عبده للمعتبرين و انصرنا علي القوم الظالمين. اللهم اليک المشتکي و لک العتبي حتي ترضي» ملجاء و پناهي نداشتم.
از آنجا که به اجداد و نياکان ما که سعيدتر از ما بودند، به دست شقي تر از اينها يا مانند اينها، زجرها و شکنجه هاي سخت تري رسيد، اين رنج ها و مشقات ناچيز است. سرمايه شرف و قرينه پيوستگي به آن مردان عالي قدر و مورد رضايت پروردگار گردد. با زحمت نماز صبح را ادا کردم و ديگر نمي دانستم در چه حال و چه عالمي به سر مي برم، همين قدر متوجه صدائي شدم که مرا مي خواند و به قلبم اشاره کردم. دو نفر پاسبان درباره وضع حالم گفتگو مي کردند. بالاخره معلوم شد مامور بردنم به محوطه حياط هستند. زير بازوهايم را گرفتند و به زحمت وارد حياط شدم و آن دو تن را ديدم که مانند گرگان گرسنه قدم مي زنند و از وضع و ناراحتي من لذت مي بردند. افسران زندان چون متوجه حالم شدند، کسي را فرستادند و نان و چاي آوردند.
چون قدري به خود آمدم، سئوالاتي را که قبلا رديف کرده بودند، مقابلم گذاردند. در جواب، شرح رفتار آنها و شکنجه ها را بيان کردم و نوشتم: «با اين وضع، آقاي رئيس سازمان امنيت با غرور و افتخار مي گويد: در دستگاه چنين رفتاري نيست؟» در جواب اين مطلب، حال اضطرابي در آنها محسوس بود؛ گويا چنان از روش و رفتار چندين ساله خود خاطرجمع بودند و تشويق شده بودند که انتظار چنين اعتراضي را نداشتند. گويا تا به حال هم هر چه به سر مردم بيچاره اي که در چنگال آنها گرفتار شده بودند، آورده بودند، کسي ياراي اعتراض پيدا نکرده بود، از اين رو جوابي حاضر نکردند و شفاها گفتند که اختيار اين زندان در دست ما نيست و اين زندان شهرباني است؛ در حالي که تعيين محل و سلول ها و حتي پاسبان هاي مراقب، به دستور مستقيم آنها بود و افسرهاي شهرباني، خودشان بيش از همه از آنها وحشت داشتند. در اين جا بود که تازه متوجه شدم چرا ما و دوستان و بچه ها را اينجا آورده و يک بند را به اين چند نفر اختصاص داده اند و متوجه معناي عبارت آقاي رئيس ساواک شدم که مي گفت: «در دستگاه ما اين رفتارها نيست!» چون اين دستگاه و زندان مربوط به شهرباني است و ايشان هم با حساب گفته اند.
برخلاف واقع!! گويا مدتي است به جهاتي براي شکنجه ها و آزارها از ساختمان ها و اطاق هاي زيرزميني و بناهاي متفرق و مفصل سازمان امنيت استفاده نمي کنند، مگر در مواقع استثنائي، تا به اصطلاح خودشان اگر دستگاه خوب نيست، خوب تر شود. به هر حال منظور اين است که چهره نفرت انگيز و موحش اين گونه دستگاه ها پوشيده شده، آن هم نه از نظر مردم ايران، که هيئت حاکمه ارزشي براي قضاوت و خوشامد و بد آمدن آنها قائل نيست و حيا و شرمي هم ندارد، بلکه از جهت انعکاس هاي بين المللي و تائيداتي که از جهت مادي و معنوي بايد بشود، تلاش مي کند و گر نه اگر توجهي به وحشيگري ها و خونريزي ها و حمله هاي سبعانه به دانشگاه و مدارس ديني مي کردند، لااقل براي چند تن محکمه و محاکمه اي تشکيل مي دادند و آنها يا مؤاخذه مي شدند و يا هيئت حاکمه، خود را از اين اعمال مبرا مي کرد. در اين موارد به عنوان حفظ مصالح و عناوين ديگر، هر عملي که مخالف حقوق اوليه انساني است، بايد انجام شود، ولي اگر يک ورق پاره بي سروته به دست مي آوردند و يا اعلاميه اي که از اصول و موازين دين و قانوني طرفداري کرده و قانون شکني ها و بي بند و باري هاي هيئت حاکمه را تذکر داده بود، ناگهان چهره قوانين و مواد و حکومت قانوني و رژيم مشروطيت آشکار مي شود و به صورت شلاق و تازيانه و زندان و گلوله در مي آيد و بر پيکر همان هائي که نشريات و اعلاميه و خطابه هايشان سراسر ناله و استغاثه از قانون شکني و پايمال شدن قوانين اساسي و حقوق است!!مي نشيند.
به هر حال با آنکه همان روز طبيب زندان آمد و مرا معاينه کرد و فشار خونم را مضطرب و در حال نوسان بين 11و16تشخيص داد و قلب و اعصابم را ناراحت ديد و اعلام خطر کرد، ولي اينها بايد ماموريتشان را که به اصطلاح تکميل پرونده است، زود انجام دهند و به سراغ ديگران بروند. آنها چه توجهي به جان مردم يا حيثيت و عنوان کسي دارند و چه ارزشي براي اشخاص و شخصيت ها قائلند؟ بماند که شخصيت و عالم در چنين محيطي «ذنب لايغفر» است. بايد همه غلام و برده گوش به فرمان و مجري امر باشند. پس از آن هر چه سراغ آن طبيب را گرفتم، نشان ندادند. در مدتي که در بهداري شهرباني بستري بودم، حالش را پرسيدم، گفتند مدتي است نمي آيد؛ گويا براي همين که آمد و مرا معاينه کرد و نظر داد که وضع حالش خوب نيست، مورد مؤاخذه واقع شده است. اين بازجويان محترم که به حد کافي هم ايراني محض و طرفدار قوانين و اصول کشوري و ديندار بودند!
هر ساعتي يک رو و يک چهره خود را آشکار مي کردند. هر جا که جواب ها مطابق ميل و دستوري که داشتند و تصميمي که گرفته بودند، نبود؛ به اهانت مي پرداختند و به انسان نسبت دروغگوئي مي دادند. گاهي با اشارات من هماهنگي مي کردند و مي گفتند: «راستي اين گرفتن ها و پرکردن زندان ها چه نتيجه اي دارد؟ بايد براي اصلاح وضع مردم و کشور، فکر و نقشه اصلاحي ديگر به کار برود.» يکي از آنها که خود را پير و لب گور مي دانست، گاهي ناگهان دندان هاي عاريه خود را از دهانش بيرون مي انداخت و مي گفت: «من ديگر عمر خود را کرده ام و از هيچ مقامي انتظار پاداش و تقدير ندارم؛ فقط درباره اين پرونده، با اصرار مرا مامور کرده اند تا آنچه را که حق است، تحقيق کنم و سپس نظر خود را «بيني و بين الله» گزارش دهم.» گاهي هم براي باور کردن من، به اجدادم و جده زهرا قسم مي خورد «ويشهدالله علي ما في قلبه و هو الدالحصام» گاهي که چهره ديگري آشکار مي شد و يا مي گفتم من هيچ عکس العملي نشان نمي دهم، بلند شود مرا بزن (تا بر شرافتم بيفزايد)، مي گفت: «نمي زنم تا دلت بسوزد.» در اين وقت، چهره ملايم و خيرخواهانه و مؤدب به خود مي گرفت و مي گفت: «اين چه صحنه و بازي است که به راه انداخته ايد؟ يکي بايد آب باشد و ديگري آتش.» همين جناب سرهنگ متدين و محترم، گاهي از جا مي جست و هفت قدم رو به قبله گام بر مي داشت و دو دستش را به طرف قبله حرکت مي داد و مي گفت: «به اين حضرت عباس قسم، مطلب اين طور نيست يا اين طور است».
قدر مسلم اين بود که اينها مأمور بودند به هر وسيله و با هر توسلي براي من پرونده اي بسازند تا هم براي شخص من و هم براي روحانيت عبرت شود تا ديگر در سياست دخالت نکند. به قول روزنامه و بلندگوهاي هيئت حاکمه: «روحانيت را با سياست چه کار؟ دين از سياست جداست.» مي خواستند مرا بکوبند تا جمعيت اصيل ديندار و ملي «نهضت آزادي» را بکوبند، و الا چرا در يک روز معين از نقاط مختلف، افراد وابسته به اين جمعيت را با هم گرفتند و به بند کشيدند؟ آنها حتي افرادي را که از نظر وضعيت مزاجي و حالت بيماري يا گرفتاري هاي زندگي، مدت ها بود که هيچ عملي نکرده، اعلاميه اي به نام آنها منتشر نشده و در اجتماعاتي شرکت نکرده بودند، دستگير کردند. اگر به من نسبت مي دهند که از دهات دوردست و در حالي که از همه مردم، حتي خانواده ام منقطع بودم، مشغول نشر اعلاميه بودم، اينها چه کرده بودند؟ اين مثل آفتاب روشن است که همان طور که بارها از زبان خودشان شنيدم؛ خواسته بودند مرا بکوبند و بايد وسيله و بهانه و پرونده اي مي ساختند و محکمه اي مي آراستند، چون در کشور، قانون و دموکراسي و مشروطه وجود دارد و يک ذره هم نبايد از حدود قوانين و مقررات خارج مي شدند.
به هر حال با حرکات و اطوار گوناگون که براي وضع مزاجي و روحي من، از شکنجه ي نامساعد بودن جا و نبودن غذا و دارو و آه و ناله شکنجه ها زجرآورتر بود و با آن حال بيماري و گرماي زندان، اينها به کار خود ادامه مي دادند. پس از آنکه براي نيل به مقصد نهائي خود، مطلب و چيزي نيافتند، به هم نگاهي کردند و با حرکات مخصوصي آن يکي به ديگري گفت: «حالا وقتش رسيده؟» آن يکي گفت: «خود داني!» بالاخره از جعبه معرکه گيري شان، نوشته اي را خطاب به نظامي ها بيرون آوردند و با فاصله اي نگهداشتند و گفتند: «حالا در اين باره چه مي گويي؟» همين که خواستم درباره خط که خوانا و مشخص نبود، ترديد کنم، آن ديگري از جا جست و به طرف قبله رفت و قسم به حضرت عباس را تکرار کرد تا يادم آمد که رونوشتي از اعلاميه اي بوده که سابقا نوشته بودم و از ميان کتاب ها و کاغذهاي من ربوده شده بود که اين جرم و گناهي محسوب نمي شود و از خريد و فروش کتب ضلال بدتر نيست. پس از آن، نسخه اي را که مي گفتند از روي آن چاپ شده، ارائه دادند. گفتم: «اين دسيسه است».
از آن وقت براي من يقين و مسلم شد که از ميان کتاب هاي من ربوده شده و چند نسخه محدود چاپ کرده اند تا مدرک جرمي تهيه کنند، اما کيفيت ربودن و چاپ کردن آن را هيچ نمي فهميدم!! آن طور که مي گفتند که در پرونده هم منعکس است، اين اعلاميه بعد از خرداد و در شيراز چاپ و در طهران منتشر شده بود. ورق چرک نويس که اعلاميه از روي آن چاپ شده، کهنه بود، بنابراين معلوم بود که نوشته اين چند روزه نيست! پرسيدم: «در نسخه چاپي چرا چرکي چاپخانه و سياهي دست چاپ کننده و کارگر نيست؟ چرا حروف عباراتش متفاوت است؟ چه کسي آن را خط زده؟ کي چاپ کرده؟ چاپ کننده و نشر کننده کجا هستند؟ مدعي هستيد که من آن را براي چاپ، به کسي داده ام. آن شخص کيست؟» اينها مبهماتي است که بازجو بايد به هنگام بازجوئي به حسب قانون و با بي نظري روشن کند؟آيا با آنکه اين همه اصرار شده، اينها را در بازجوئي روشن کرده اند تا اين بازجوئي پايه بازپرس و محکمه قرار گيرد؟ آنچه در بازجوئي نيست، همين مطالب اساسي است. آنها فقط ماموريت دارند به هر وسيله ممکن، به قول خودشان متهم را مجرم بشناسانند و برايش بسازند. آيا اينها را مي توان بازجوئي بي نظر ناميد؟ آيا اينها مي خواهند حقيقتي را کشف کنند و يا بايد برحسب ماموريتي که دارند، منظور امرين را، با هر نوع رفتار خلاف مروت و انسانيت و شکنجه، اهانت، زدن، فشارهاي روحي، گرسنگي، مانع خواب شدن در جاي گرم و تاريک و او را در جائي پر از حشرات نگهداشتن، در مستراح منزل دادن و تهديد به کشتن نمودن، برآورده سازند و از اين طريق اشخاصي را وادار به دادن تنفرنامه و تعهد کتبي نمايند؟
آنها متهم را هشت روز در ميان آفتاب گرم حياط و بدون مستراح و زير آفتاب و در زندان هاي مجرد نگه مي دارند و حتي مدتي پس از تمام شدن بازجوئي و بازپرسي، از قلم و کاغذ و قرآن و کتاب دعا و ملاقات با خانواده خبري نيست و با عجله هر چه بيشتر، برايش پرونده مي سازند و حتي ادعانامه محکم و مستدل و قانوني تنظيم مي کنند و براي افراد و جمعي محکمه مي آرايند تا پس از زجر و زندان هاي طولاني، روح دموکراسي و آزادي خود را به کشورها و مردم دنيا و کمک دهندگان نشان دهند!!
هرچه به اين بازجويان محترم بيشتر اصرار مي کردم که گيرنده اين ورقه و چاپ کننده و ناشر را معرفي کنند و مرا با او مقابله دهند، آنها بيشتر طفره مي رفتند و سئوالات خود را به صورت هاي مختلف تکرار مي کردند. از جهت مقام روحانيت و مصونيت آن بنا بر نص صريح قانون اساسي، هر عملي از فرد مجتهد، بايد مطابق با موازين اجتهاد باشد و بنابراين مجتهد به آنچه که تشخيص مي دهد، عمل مي کند و اهل کتمان و انکار هم نبايد باشد؛ اما بازجوها يکسره از وظيفه اي که نص قانون بر عهده آنها گذارده بود، منحرف بودند و رعايت آزادي و بي طرفي را در تحقيق و تطبيق نمي کردند و لذا من هيچ الزامي به جواب نداشتم و آنچه که مرا وادار به جواب مي کرد، بيش از همه روشن شدن مطلب براي خودم بود که بدانم مرا به چه اتهامي جلب کرده و چرا کسان و پسران و دوستان مرا با اين وضع و فشار به زندان انداخته اند؟ آنچه بيش از اين حدس و گمان مي بردم که در دستگاه هاي انتظامي و سازماني، عمّال ضد اسلام و روحانيت نفوذ دارند و مي خواهند جنبش هاي ديني و ملي را به هر وسيله ممکن خاموش کنند، اينک مي خواستم خوب و از نزديک درک کنم تا در پشت نقاب چهره اين مسلمان نماها، قيافه هاي ديگران را خوب بشناسم.
چون آقايان بازجوها در باره اين ورقه سعي و کوشش خود را کردند، خواستند بازجوئي در اين باره متوقف شود تا اصرار مرا هم درباره کشف بيشتر مطلب متوقف کنند. سپس ورقه چاپي ديگري را آوردند. اين ورقه قسمتي از يکي از خطابه هاي سيدالشهدا(ع) و ترجمه آن به صورت کليشه چاپ بود. آنها از اول اصرار داشتند به گردن من بگذارند که در ايام عاشورا دستور چاپ آن را داده ام. حالا به چه دليل من دستور داده ام و چه مدرکي دارند؟ اين سوالات و اشکال تراشي از کساني که وظيفه خوار و وظيفه دار پرونده سازي هستند، جاي ندارد. فقط توجه نکرده بودند که ذيل آن نوشته شده بود که به مناسبت ميلاد سيدالشهدا(ع) چاپ شده است. اين کليشه، چندين سال پيش به طبع رسيده بود و حالا گيرم تازه هم به چاپ رسيده بود، آخر چه ربطي به من داشت؟ ولي براي دستگاهي که مبالغي خرج کرده تا اين برگه و مدرک مهم را به دست بياورد، چگونه ممکن بود به آساني از آن دست بردارد؟ بالاخره گفتم: «آقا! علاوه بر اينکه هيچ دليلي نداريد که اين را من چاپ کرده يا دستور چاپش را داده باشم، ترجمه آن هم درست نيست و مثل مني ممکن نيست کلام امام را بدون دقت در تطبيق ترجمه کنند.» آنها که نه توجه و نه سواد تشخيص اين مطلب را داشتند، پرسيدند: «چگونه؟» گفتم: «اين را از من کتباً بپرسيد.» آن وقت کتباً برايشان شرح دادم و مي دانم هنوز هم نفهميده اند چه گفتم و چه نوشتم، با وجود اين با پرروئي و بي حيائي که مخصوص اين سرشت هاست، در گزارش خود نوشتند: «پس به اين ترتيب روشن مي شود که آقاي سيدمحمود طالقاني، به منظور تحريک مردم عليه رژيم مشروطه سلطنتي، خطبه را تحريف کرده است!» و آقاي دادستان هم بدون توجه به توضيحات بنده، عين مطلب را در ادعانامه تکرار کرد و اگر از ايشان هم بپرسم کدام عبارت، تحريف شده است، مسلماً نمي توانند تطبيق کنند. پس از آن خطبه ديگري را نشان دادند که در ايام عاشورا چاپ شده بود و نمي دانم به من چه ارتباطي داشت؟
به هر حال خواسته اند هر چه مي توانند پرونده را قطور کنند و برگ هاي مختلف را از هر جا که به دستشان آمده بود و از اشخاص مختلفي که هيچ ارتباطي با من ندارند، در آن گنجانده بودند. شايسته بود پرونده معتادين و متهمين به قتلي را هم که با ما هم زندانند در آن بگنجانند تا قطورتر شود، چون معلوم است که بزرگي جرم، به اندازه حجم پرونده است. به همين دليل کساني که همه قوانين و حدود را در هم شکسته و يا ميليون ها تومان از بيت المال به جيب زده اند، يا هيچ پرونده اي ندارند يا چون چند برگ بيشتر نيست، مجرم شناخته نشده اند. نمي فهمم. اي کاش کسي باشد که به من بفهماند که از اول عمرم تا چهارم خرداد که از زندان آزاد شدم، پرونده ام بيش از چند برگ نيست و در مدت10 روز پس از آزاد شدن و يکسره از تهران بيرون رفتن، چطور شد که يک مرتبه اين پرونده ورم کرد و آبستن شد و اين ادعانامه حلال زاده و اين محکمه از آن متولد شد؟
اين را مي گويند معجزه و توجه اولياء، چون هر چه فکر مي کنم گناه من و مراجع ديني که نايب امام زمان(عج) و خلفاي پيامبران هستند، چيست؟ خودم هم نمي فهمم، مگر اينکه در «شيب امامزاده قاسم» و يا از «تپه هاي فلسطين» از طرف امام زمان(عج) و پيامبران عالي قدر بني اسرائيل اشاره اي شده باشد. با آن همه شتابزدگي که آقايان بازجوها و ديگر مامورين براي تکميل اين پرونده و بازجوئي داشتند؛ پي در پي مي آمدند و مي رفتند و وقت و بي وقت از من در هنگام بيماري و ناتواني سوالاتي مي کردند و مي نوشتند و حتي گاهي مجال نمازخواندن هم نمي دادند، تا اينکه يکباره رفتند و ديگر برنگشتند و بازجوئي را متوقف کردند. چند روز بعد هم روي همين بازجوئي، مرا براي بازپرسي به دادستاني خواستند، با آنکه مقام بازپرسي قانونا (ماده 144) و به حسب موقعيت و مسئوليت بيشتري که دارد بايد دلائل را درست بررسي کند.او چند سوال کرد و دفاع خواست و بازپرسي را ختم کرد. با آنکه ضمن بازپرسي شفاها به آقاي «سرهنگ بهزادي» گفتم که اين بازجوئي ناتمام است و بايد کساني که اين نوشته ها را چاپ و منتشر کرده اند، شناخته شوند، ايشان تامل کرد و با يک کلمه روشن مي شود گذشت. آقا ي دادستان هم همين بازجوئي هاي ناقص و بي سروته را که نه مايه دارد و نه پايه و آن بازپرسي مختصر، ادعانامه صادر کرد! لااقل مراعات ظاهر مواد از 169تا174قانون دادرسي را مي کردند و آن را مورد توجه قرار مي دادند. همين موادي که چندين بار زيرورو شده و به تصويب مجالس رسيده و ميليون ها پول مصروف آن شده، موجب اميدواري به حسن نيت و دستگاه هاي قضائي نظامي مي شد، ولي از آنجا که پايه دادگاه ارتش بر محاکمات زمان جنگ گذارده شده، پرونده ها بايد با شتاب بررسي اجمالي شوند.
دستگاه حاکمه، اصول و موادي را ساخته که سر تيز آنها به طرف مردم است. آقاي بازپرس هم به هيچ وجه به اعترافات متهمين درباره شکنجه ها و اقرار گرفتن ها، ترتيب اثر نداده و عنوان ادعانامه را، «اقدام برضد امنيت کشور» قرار داده است. اين عنوان در قوانين موضوع فعلي به طور جامع و مانع تعريف نشده و فقط در ذيل آن موارد و موادي ذکر شده است. آيا تعريف جامع براي اين عنوان ميسر نبوده يا قانون گذار بنا به مصلحت حکومت هاي فعلي، تعريف آن را صلاح ندانسته تا مجريان و مامورين حکومت ها به هر شکلي که صلاح بدانند، آن را تعريف و تطبيق کنند؛ به اين جهت بيشتر مواد ذيل اين عنوان، راجع به تجاوزات مردم به حکومت مي باشد؛ ولي در باره عکس آن هيچ ماده و مصوبه اي نيست. چون قانون گذار خود مامور حکومت بوده و جانب مردم را در نظر نگرفته، تعريف اين عنوان را هم مسکوت گذارده و به ناچار بايد تعريف اين عنوان مبهم را از لغت و مفاهيم عرفي استنباط کرد. اقدام يعني قدم جلوگذاردن و پيش افتادن. «امنيت کشور» چه مفهومي دارد و اختلال اين امنيت يعني چه؟ مسلماً آدمکشي و سرقت و راهزني و بي عفتي، منظور قانونگذار نبوده، چون اين جنايات مربوط به امنيت عمومي و اصولي کشورند و امنيت عمومي کشور ناشي از قوانين و مقرراتي است که از جانب خدا و به وسيله وحي اعلام شده اند و يا قراردادهاي اجتماعي هستند که در ميان ملت و دولت و طبقات مردم برقرار مي شوند، پس هر يک از افراد دولت و ملت که در نقض اين قرارداد، پيشدستي کند، برضد امنيت کشور اقدام کرده و قضاوت اين امر، به هر صورت و طريقي که باشد، با عامه مردم است، نه هيئت حاکمه و دسته اي خاص و اساس امينت عمومي کشور را همان قانون اساسي است که پايه ديگر قوانين و حدود است، تامين مي کند. اکنون بايد مردم قضاوت کنند و اگر مجالي به مردم براي اظهار نظر داده نشد، تاريخ قضاوت خواهد کرد که تامين کننده امنيت عمومي مردمند يا هيئت حاکمه؟

 


ادامه مطلب



[ جمعه 25 دی 1394  ] [ 6:41 PM ] [ احمد ]
نظرات 0

خاطرات خواندنی از آیت الله طالقانی

خاطرات خودنوشت آيت الله سيدمحمود طالقاني از دستگيري ها و بازجوئي هاي خود در سال 1341
درآمد
 

تاريخ نيم قرن مبارزات ملت ايران در دوران معاصر، گواه صادقي بر مجاهدت و پايمردي جهادگري است که در ظلماني ترين شب هاي حاکميت ددان، مشعل عدالت طلبي و ظلم ستيزي را برافروخت و با طنين جان بخش تفسير آيات قسط و شهادت، خواب طاعنان عصر را آشفته ساخت. حديث مبارزات مستمر و بي وقفه طالقاني، روايت تکاپوي ملتي است که وجود موانع و سختي ها، هرگز او را نااميد نساخت و شب تيره استبداد و استعمار را به اميد نظاره فجر آزادي تاب آورد. آنچه در پي مي آيد خاطرات خودنوشت ابوذر زمان و مالک اشتر دوران، مرحوم آيت الله سيدمحمود طالقاني از جريان دستگيري و بازجوئي خويش در بهمن ماه 1341است. مرحوم طالقاني در اين سند ارزشمند، به ذکر پاره اي از شيوه هاي بازجوئي و نيز شکنجه هاي روحي خود در آن دوران پرداخته است. در روز سوم بهمن ماه 1341مامورين سازمان امنيت بدون اجاز ه و تشريفات قانوني وارد خانه من شدند و مرا با حال کسالت و بيماري به زندان قزل قلعه بردند. به چه گناهي و به چه جرمي و با استناد به کدام يک از مواد قوانين اساسي و حقوق بشري؟ هنوز نمي دانم. اگر اين آقايان قضات و دادستان جواب قانوني و قانع کننده اي دارند، اعتراف خواهم کرد که همه اعمال هيئت حاکمه ايران تا اينجا درست و قانوني است. مقارن با زنداني کردن من، عده زيادي از علما، از پيرمرد نود ساله تا جوان ها، از سران جبهه ملي و نهضت آزادي ايران تا کاسب و کارگر و بازاري و دانشجو را در تهران و شهرستان ها به زندان کشيدند. به چه بهانه؟ به اين بهانه که در روز ششم بهمن قرار است شش ماده مصوبه در معرض تصويب و رفراندوم گذارده شود تا مردم، آزادانه، راي موافق و مخالف! خود را ابراز دارند. ما هم که صاحب رأي بوديم و نه خود و نه هيچ مرجع صلاحيت دار و نه ملت، ما را از مهجورين در اظهار نظر نشناخته، چرا بايد زنداني شويم و از دادن راي و اظهار نظر محروم باشيم؟ به فرض آنکه حکومت تشخيص داد که ما از مخالفين هستيم، هنوز اظهار نظري، نه به صورت اعلاميه و نه سخنراني، نکرده بوديم. اگر استناد کنند که علما اظهار مخالفت کرده اند، نبايد تنها من از نظر دستگاه مقصر باشم (با آنکه علماء طبق نص صريح اصل دوم متمم قانون اساسي نسبت به هر طرحي، از جنبه اسلامي حق نظر و قبول يا رد آن را دارند). اگر از نظر وابستگي به نهضت آزادي ايران است که نهضت آزادي هنوز اظهار نظري نکرده و اعلاميه اي صادر نکرده بود. پس از آنکه به زندانم کشيدند، حسب معمول و براي پرونده سازي و صورت قانوني درست کردن، اشخاصي که آماده براي بازجوئي و ساختن پرونده هستند و براي همين کار پرورش يافته اند، در تاريخ 49/11/9مشغول بازجويي از من شدند. محور سئوالات در باره شش ماده بود. در جواب سئوال راجع به عقيده شخصي در اين باره، جواب اول اين بود که از لحاظ موازين و قوانين اجتماعي، پاسخ من همان است که در اعلاميه جبهه ملي گفته شده و از لحاظ ديني، همان است که آقايان مراجع تقليد گفته اند. باز آقاي بازجو به اين اکتفا نکرده، اصرار مي کرد که به تفصيل نظر شخصي خود را بگوييد. کدام مقررات و قانوني اجازه مي دهد که بازجو تفتيش عقيده نمايد و شخص را وادار به بيان معتقدات دروني اي کند که هيچ ظهور خارجي نداشته است؟ اين روش را تنها در ايران و سازمان امنيت مي توان يافت تا بيان عقيده شخصي، به صورت پرونده درآيد و آقاي دادستان بتواند استناد کند که متهم، درباره فلان ماده چنين اظهار نظري نموده است. مدتي صورت مجلس طول کشيد. مامور حتي به نوع عقيق انگشتر و محکوک آن هم دقت کرد و همه را در پاکتي لاک و مهر و صورت مجلس کرد و رفت. ساعتي بيش نگذشت که همين شخص با عده اي ديگر و افسري که مامور جلسه بود، آمدن و آنچه را که گرفته بودند، پس دادند و از زندان عشرت آباد خارجم کردند. در اين ميان چيزي که بيشتر ذهنم را مشغول مي داشت، ترديد در تعيين زندان و نقل و انتقال ها بود. گاهي هم که از آنها مي پرسيدم، جواب روشني نمي دادند؛ ولي پس از چند روز، سرّ اين مطلب کشف شد. همين که وارد دفتر زندان قصر شديم، به افسر مامور گفتم: «من نه علت بازداشتم را مي دانم و نه اين انتقال ها را. لااقل از مقامات مافوق خودتان اجازه بگيريد که من هم به زندان قزل قلعه بروم که دوستان ما آنجا هستند.» گفتند: «مي توانيد کتبا تقاضا کنيد.» در اين موقع، گله آقاي پاکروان به خاطرم آمد که مي گفت چرا در اين مدت به من اطلاع ندايد؟ کاغذ و پاکتي را از دفتر زندان گرفتم و نوشتم: «مرا ديشب جلب کرده اند و علت آن را نمي دانم. در اين مدت هم با کسي تماس نداشتم. لااقل دستور بدهيد مرا به زندان قزل قلعه ببرند. پس از تحويل به زندان، مرا يکسره به زندان شماره4 بردند. عده اي همين که متوجه آمدنم شدند، پشت ميله ها جمع شدند که هنوز صداي پرشور و محبت و علاقه آنها در گوشم هست. پس از اندکي توقف در دفتر شماره4، معلوم شد باز دستور جديدي آمده يا اشتباه کرده اند و بنا شد مرا به زندان شماره2 ببرند. زندان شماره2 مخصوص معتادين و قاچاقچيان حرفه اي است. از روز پنجشنبه6 تير تا ساعت10 شب يکشنبه9 تير در دفتر افسران زندان بودم و شب را در اطاق ملاقات مي خوابيدم. البته يادآوري کنم که همان روز پنجشنبه يک بازجوئي مقدماتي توسط يکي از مامورين سازمان امنيت از من شد. اين هم براي من مبهم بود، نزديک اطاق دفتر افسرها اطاقي کوچک و داراي دو ميز و يک تختخواب کوچک براي استراحت ماموران است و مراجعين بسيارند. جاي دادن من در چنين جائي، مثل نقل و انتقالات، ابهام انگيز و تعجب آور بود، چون به افسرها مي گفتم: «هم شما در زحمتيد و هم من. مگر در تمام اين زندان يک اطاق انفرادي براي من نيست که به آنجا منتقلم کنيد؟» جواب هاي مبهم مي دادند، ولي طولي نکشيد که سرّ اين نقل و انتقال ها و اين نگاه داشتن سه روزه من در دفتر زندان کشف و معلوم شد آقايان بازجويان محترم سازمان امنيت مشغول بازجويي و اعتراف گرفتن و پرونده سازي هستند و مي خواهند من صداي بچه ها و اشخاصي را که دچار انواع شکنجه هستند، بشنوم يا آنها را از دور ببينم. اينهاعلاوه بر محوطه بزرگ و حياط و اطاق دربسته ملاقات (که هفته اي دو يا سه روز در آنجا ملاقات مي شود)، بند شماره2 را که10 اطاق کوچک و بزرگ دارد و بيش از 130معتاد در آنجا به سر مي برند، تخليه کرده اند و آن بيچاره ها را در بندهاي ديگر انباشته اند و اين بند را به ميدان عمليات خود اختصاص داده اند. در همان دفتر افسران، رفت و آمد پي در پي مامورين را مي ديدم و گاهي سروصداي جگر خراشي را از ناحيه شرقي زندان که فقط اطاق ملاقات و بند2 بود، مي شنيدم. همين که احساس مي کردند، متوجه شده ام، درها را مي بستند و صداها را خاموش مي کردند. در روز پنجشنبه دو نفر براي بازجوئي من آمدند که بعد معلوم شد از بازجويان حرفه اي هستند که به تناسب اشخاص و اوقات، حرکات گوناگون انجام مي دهند و قيافه هاي مختلف به خود مي گيرند. اينها کساني هستند که گاهي قيافه پليس به خود مي گيرند، شلاق بر مي دارند، دستبند مي زنند، جست و خيز مي کنند، برافروخته مي شوند و گاهي از در محبت و دلسوزي درمي آيند! گاهي ناگهان از جا بلند مي شوند و آهسته، چنان که بعضي از جملات به گوش کسي که در معرض بازجويي است، برسد، با هم نجوا مي کنند. گاهي خود را مسلمان مقدس و با ديانت معرفي مي کنند. بعدا معلوم شد اين دو نفر (سياحتگر و زماني) شکنجه ها داده اند و کساني را در زير شکنجه از ميان برده اند. معلوم است با من با کدام يک از قيافه ها نمايان خواهند شد. سقراط مي گويد: «در نفس اين گونه اشخاص، گويا جانوران مختلفي نهفته است که به تناسب محيط سر بيرون مي آورند. گاهي پلنگ و گاهي روباه...آنچه در ضمير اينهاست، ضمير انسانيت و عواطف عاليه نيست». در اولين جلسه، تظاهرات ديني شروع شد. آن يکي مي گفت: «من با توده اي ها چنين و چنان کردم، ولي هر چه انجام دادم، براي پول و درجه نبوده و فقط براي رضاي خدا و انجام وظيفه ديني بوده.» آن ديگري پس از اينکه گفتم: «براي من بايد محرز باشد که شما مسلمانيد و از فرق ضاله نيستيد تا جواب شما را بگويم.» گفت: «به شما نشان خواهم داد که من کتابي در رد بهائي ها نوشته ام و آنها را با کمونيست ها در عقيده و هدف يکي مي دانم و زن من حجاب دارد و بچه ام با آنکه ده سال بيشتر ندارد، تمام احکام نماز را مي داند و خودم هم نماز مي خوانم و اگر قبول نداريد، بچه را در همين زندان مي آورم، پيش شما امتحان بدهد.» ولي در مدت اين پنج روز که صبح و شب هر دو به نوبت از من سئوال مي کردند، چيزي که از اينها نديدم، نماز خواندن بود. به قول کسي که مي گفت: «اين شخص بسيار متدين و خوبي است. روزه خوردنش را ديده ام، اما نماز خواندنش را نديده ام». ابتدا بازجوئي ها در اطراف ارتباط و آشنايي من با اشخاص بود. نسبت به بعضي ها که وضعشان روشن بود و از دوستان نزديک ما هستند، گاهي چندين سئوال و مدت ها وقت تلف مي کردند و نسبت به بعضي با يک سئوال رد مي شدند و معلوم بود از باب خالي نبودن عريضه است. مثلا نسبت به احمدي نامي که در جريان اخير موثر بود، با يک سئوال و بدون ايستادگي رد شدند. به هر حال بازجوئي مرا هم به عقيده خودشان، به حسب وضع و حرفه اي که دارند براي موقعي گذارده بودند که وضع روحي و جسمي من را به وسيله اي ناراحت کنند، چون کارهاي خود و وظايف محوله را از زجر و شکنجه نسبت به ديگران انجام داده بودند و آنچه را که خود مي خواستند و تلقين مي کردند، اعتراف گرفته بودند. ساعت از ده شب يکشنبه گذشته بود و در آن روز، خواب و غذاي مناسبي هم فراهم نشده بود. مرا به بند2 آوردند و در اطاق شماره1 که از همه اطاق ها تاريک تر و گرم تر بود، جاي دادند و قدغن کردند کساني که در اطاق هاي ديگر بودند، حتي براي روشوئي هم از سمت من عبور نکنند. در اين اطاق زيلوئي کثيف و پر از غبار و شيشه خرده بود و هيچ گانه وسيله خواب و استراحت فراهم نبود. در اطاق را از پشت بستند و روزنه آن را هم گرفتند و پاسباني را که از جهت شقاوت و حماقت، در ميان همه پاسبانان مشخص بود، مامور مراقبت کردند. وقتي مطالبه غذا کردم، گفتند: «وقت گذشته و غذائي نيست.» وقتي از آن پاسبان خواستم که به روشوئي بروم و مهر نماز خواستم، شروع به بدگوئي کرد. وقتي به او گفته شد سيد و عالم است، به هر چه سيد و عالم است، ناسزا گفت.

صداي زجرديده ها و دستبند هائي که به در اطاق ها آويخته يا به دست زنداني بسته بودند و ريزش شديد آب روي حلبي بنزين که در محوطه و حياط پيچيده بود، گويا وسيله اي براي بي خوابي و ايجاد وحشت و نشنيدن صداي زندانيان بود. گرما و خفگي هوا در اطاق مجرم، تشنجي بر اعصاب، فشار مي آورد. از دور در ميان اين صداها، صداهاي آشنائي به گوش مي رسيد که با پاسبانان صحبت مي کردند، ولي حق صحبت از دور با يکديگر نداشتند، از روزنه سلول دور، صداي پسرم ابوالحسن و خواهرزاده هايم را که هر يک در سلول هاي جدايي بودند، مي شنيدم. آنها مي خواستند با صداي سرفه و صحبت با پاسبان به من بفهمانند که آنها هم در آنجا هستند، ولي معلوم نبود چه به سرشان آمده بود و در چه وضعي به سرمي بردند. تا نزديک صبح با اعصاب کوفته و قلب متشنج و فشار گرما بين موت و حيات به سر بردم. هر روزنه اميدي بسته بود و جز استغاثه به درگاه باري تعالي: «اللهم فرج عنا و عن جميع المسلمين، اللهم صب عليهم العذاب و فرق جمعهم و شتت شملهم واجعلهم عبده للمعتبرين و انصرنا علي القوم الظالمين. اللهم اليک المشتکي و لک العتبي حتي ترضي» ملجاء و پناهي نداشتم. از آنجا که به اجداد و نياکان ما که سعيدتر از ما بودند، به دست شقي تر از اينها يا مانند اينها، زجرها و شکنجه هاي سخت تري رسيد، اين رنج ها و مشقات ناچيز است. سرمايه شرف و قرينه پيوستگي به آن مردان عالي قدر و مورد رضايت پروردگار گردد. با زحمت نماز صبح را ادا کردم و ديگر نمي دانستم در چه حال و چه عالمي به سر مي برم، همين قدر متوجه صدائي شدم که مرا مي خواند و به قلبم اشاره کردم. دو نفر پاسبان درباره وضع حالم گفتگو مي کردند. بالاخره معلوم شد مامور بردنم به محوطه حياط هستند. زير بازوهايم را گرفتند و به زحمت وارد حياط شدم و آن دو تن را ديدم که مانند گرگان گرسنه قدم مي زنند و از وضع و ناراحتي من لذت مي بردند. افسران زندان چون متوجه حالم شدند، کسي را فرستادند و نان و چاي آوردند. چون قدري به خود آمدم، سئوالاتي را که قبلا رديف کرده بودند، مقابلم گذاردند. در جواب، شرح رفتار آنها و شکنجه ها را بيان کردم و نوشتم: «با اين وضع، آقاي رئيس سازمان امنيت با غرور و افتخار مي گويد: در دستگاه چنين رفتاري نيست؟» در جواب اين مطلب، حال اضطرابي در آنها محسوس بود؛ گويا چنان از روش و رفتار چندين ساله خود خاطرجمع بودند و تشويق شده بودند که انتظار چنين اعتراضي را نداشتند. گويا تا به حال هم هر چه به سر مردم بيچاره اي که در چنگال آنها گرفتار شده بودند، آورده بودند، کسي ياراي اعتراض پيدا نکرده بود، از اين رو جوابي حاضر نکردند و شفاها گفتند که اختيار اين زندان در دست ما نيست و اين زندان شهرباني است؛ در حالي که تعيين محل و سلول ها و حتي پاسبان هاي مراقب، به دستور مستقيم آنها بود و افسرهاي شهرباني، خودشان بيش از همه از آنها وحشت داشتند. در اين جا بود که تازه متوجه شدم چرا ما و دوستان و بچه ها را اينجا آورده و يک بند را به اين چند نفر اختصاص داده اند و متوجه معناي عبارت آقاي رئيس ساواک شدم که مي گفت: «در دستگاه ما اين رفتارها نيست!» چون اين دستگاه و زندان مربوط به شهرباني است و ايشان هم با حساب گفته اند. برخلاف واقع!! گويا مدتي است به جهاتي براي شکنجه ها و آزارها از ساختمان ها و اطاق هاي زيرزميني و بناهاي متفرق و مفصل سازمان امنيت استفاده نمي کنند، مگر در مواقع استثنائي، تا به اصطلاح خودشان اگر دستگاه خوب نيست، خوب تر شود. به هر حال منظور اين است که چهره نفرت انگيز و موحش اين گونه دستگاه ها پوشيده شده، آن هم نه از نظر مردم ايران، که هيئت حاکمه ارزشي براي قضاوت و خوشامد و بد آمدن آنها قائل نيست و حيا و شرمي هم ندارد، بلکه از جهت انعکاس هاي بين المللي و تائيداتي که از جهت مادي و معنوي بايد بشود، تلاش مي کند و گر نه اگر توجهي به وحشيگري ها و خونريزي ها و حمله هاي سبعانه به دانشگاه و مدارس ديني مي کردند، لااقل براي چند تن محکمه و محاکمه اي تشکيل مي دادند و آنها يا مؤاخذه مي شدند و يا هيئت حاکمه، خود را از اين اعمال مبرا مي کرد. در اين موارد به عنوان حفظ مصالح و عناوين ديگر، هر عملي که مخالف حقوق اوليه انساني است، بايد انجام شود، ولي اگر يک ورق پاره بي سروته به دست مي آوردند و يا اعلاميه اي که از اصول و موازين دين و قانوني طرفداري کرده و قانون شکني ها و بي بند و باري هاي هيئت حاکمه را تذکر داده بود، ناگهان چهره قوانين و مواد و حکومت قانوني و رژيم مشروطيت آشکار مي شود و به صورت شلاق و تازيانه و زندان و گلوله در مي آيد و بر پيکر همان هائي که نشريات و اعلاميه و خطابه هايشان سراسر ناله و استغاثه از قانون شکني و پايمال شدن قوانين اساسي و حقوق است!!مي نشيند. به هر حال با آنکه همان روز طبيب زندان آمد و مرا معاينه کرد و فشار خونم را مضطرب و در حال نوسان بين 11و16تشخيص داد و قلب و اعصابم را ناراحت ديد و اعلام خطر کرد، ولي اينها بايد ماموريتشان را که به اصطلاح تکميل پرونده است، زود انجام دهند و به سراغ ديگران بروند. آنها چه توجهي به جان مردم يا حيثيت و عنوان کسي دارند و چه ارزشي براي اشخاص و شخصيت ها قائلند؟ بماند که شخصيت و عالم در چنين محيطي «ذنب لايغفر» است. بايد همه غلام و برده گوش به فرمان و مجري امر باشند. پس از آن هر چه سراغ آن طبيب را گرفتم، نشان ندادند. در مدتي که در بهداري شهرباني بستري بودم، حالش را پرسيدم، گفتند مدتي است نمي آيد؛ گويا براي همين که آمد و مرا معاينه کرد و نظر داد که وضع حالش خوب نيست، مورد مؤاخذه واقع شده است. اين بازجويان محترم که به حد کافي هم ايراني محض و طرفدار قوانين و اصول کشوري و ديندار بودند! هر ساعتي يک رو و يک چهره خود را آشکار مي کردند. هر جا که جواب ها مطابق ميل و دستوري که داشتند و تصميمي که گرفته بودند، نبود؛ به اهانت مي پرداختند و به انسان نسبت دروغگوئي مي دادند. گاهي با اشارات من هماهنگي مي کردند و مي گفتند: «راستي اين گرفتن ها و پرکردن زندان ها چه نتيجه اي دارد؟ بايد براي اصلاح وضع مردم و کشور، فکر و نقشه اصلاحي ديگر به کار برود.» يکي از آنها که خود را پير و لب گور مي دانست، گاهي ناگهان دندان هاي عاريه خود را از دهانش بيرون مي انداخت و مي گفت: «من ديگر عمر خود را کرده ام و از هيچ مقامي انتظار پاداش و تقدير ندارم؛ فقط درباره اين پرونده، با اصرار مرا مامور کرده اند تا آنچه را که حق است، تحقيق کنم و سپس نظر خود را «بيني و بين الله» گزارش دهم.» گاهي هم براي باور کردن من، به اجدادم و جده زهرا قسم مي خورد «ويشهدالله علي ما في قلبه و هو الدالحصام» گاهي که چهره ديگري آشکار مي شد و يا مي گفتم من هيچ عکس العملي نشان نمي دهم، بلند شود مرا بزن (تا بر شرافتم بيفزايد)، مي گفت: «نمي زنم تا دلت بسوزد.» در اين وقت، چهره ملايم و خيرخواهانه و مؤدب به خود مي گرفت و مي گفت: «اين چه صحنه و بازي است که به راه انداخته ايد؟ يکي بايد آب باشد و ديگري آتش.» همين جناب سرهنگ متدين و محترم، گاهي از جا مي جست و هفت قدم رو به قبله گام بر مي داشت و دو دستش را به طرف قبله حرکت مي داد و مي گفت: «به اين حضرت عباس قسم، مطلب اين طور نيست يا اين طور است». قدر مسلم اين بود که اينها مأمور بودند به هر وسيله و با هر توسلي براي من پرونده اي بسازند تا هم براي شخص من و هم براي روحانيت عبرت شود تا ديگر در سياست دخالت نکند. به قول روزنامه و بلندگوهاي هيئت حاکمه: «روحانيت را با سياست چه کار؟ دين از سياست جداست.» مي خواستند مرا بکوبند تا جمعيت اصيل ديندار و ملي «نهضت آزادي» را بکوبند، و الا چرا در يک روز معين از نقاط مختلف، افراد وابسته به اين جمعيت را با هم گرفتند و به بند کشيدند؟ آنها حتي افرادي را که از نظر وضعيت مزاجي و حالت بيماري يا گرفتاري هاي زندگي، مدت ها بود که هيچ عملي نکرده، اعلاميه اي به نام آنها منتشر نشده و در اجتماعاتي شرکت نکرده بودند، دستگير کردند. اگر به من نسبت مي دهند که از دهات دوردست و در حالي که از همه مردم، حتي خانواده ام منقطع بودم، مشغول نشر اعلاميه بودم، اينها چه کرده بودند؟ اين مثل آفتاب روشن است که همان طور که بارها از زبان خودشان شنيدم؛ خواسته بودند مرا بکوبند و بايد وسيله و بهانه و پرونده اي مي ساختند و محکمه اي مي آراستند، چون در کشور، قانون و دموکراسي و مشروطه وجود دارد و يک ذره هم نبايد از حدود قوانين و مقررات خارج مي شدند. به هر حال با حرکات و اطوار گوناگون که براي وضع مزاجي و روحي من، از شکنجه ي نامساعد بودن جا و نبودن غذا و دارو و آه و ناله شکنجه ها زجرآورتر بود و با آن حال بيماري و گرماي زندان، اينها به کار خود ادامه مي دادند. پس از آنکه براي نيل به مقصد نهائي خود، مطلب و چيزي نيافتند، به هم نگاهي کردند و با حرکات مخصوصي آن يکي به ديگري گفت: «حالا وقتش رسيده؟» آن يکي گفت: «خود داني!» بالاخره از جعبه معرکه گيري شان، نوشته اي را خطاب به نظامي ها بيرون آوردند و با فاصله اي نگهداشتند و گفتند: «حالا در اين باره چه مي گويي؟» همين که خواستم درباره خط که خوانا و مشخص نبود، ترديد کنم، آن ديگري از جا جست و به طرف قبله رفت و قسم به حضرت عباس را تکرار کرد تا يادم آمد که رونوشتي از اعلاميه اي بوده که سابقا نوشته بودم و از ميان کتاب ها و کاغذهاي من ربوده شده بود که اين جرم و گناهي محسوب نمي شود و از خريد و فروش کتب ضلال بدتر نيست. پس از آن، نسخه اي را که مي گفتند از روي آن چاپ شده، ارائه دادند. گفتم: «اين دسيسه است». از آن وقت براي من يقين و مسلم شد که از ميان کتاب هاي من ربوده شده و چند نسخه محدود چاپ کرده اند تا مدرک جرمي تهيه کنند، اما کيفيت ربودن و چاپ کردن آن را هيچ نمي فهميدم!! آن طور که مي گفتند که در پرونده هم منعکس است، اين اعلاميه بعد از خرداد و در شيراز چاپ و در طهران منتشر شده بود. ورق چرک نويس که اعلاميه از روي آن چاپ شده، کهنه بود، بنابراين معلوم بود که نوشته اين چند روزه نيست! پرسيدم: «در نسخه چاپي چرا چرکي چاپخانه و سياهي دست چاپ کننده و کارگر نيست؟ چرا حروف عباراتش متفاوت است؟ چه کسي آن را خط زده؟ کي چاپ کرده؟ چاپ کننده و نشر کننده کجا هستند؟ مدعي هستيد که من آن را براي چاپ، به کسي داده ام. آن شخص کيست؟» اينها مبهماتي است که بازجو بايد به هنگام بازجوئي به حسب قانون و با بي نظري روشن کند؟آيا با آنکه اين همه اصرار شده، اينها را در بازجوئي روشن کرده اند تا اين بازجوئي پايه بازپرس و محکمه قرار گيرد؟ آنچه در بازجوئي نيست، همين مطالب اساسي است. آنها فقط ماموريت دارند به هر وسيله ممکن، به قول خودشان متهم را مجرم بشناسانند و برايش بسازند. آيا اينها را مي توان بازجوئي بي نظر ناميد؟ آيا اينها مي خواهند حقيقتي را کشف کنند و يا بايد برحسب ماموريتي که دارند، منظور امرين را، با هر نوع رفتار خلاف مروت و انسانيت و شکنجه، اهانت، زدن، فشارهاي روحي، گرسنگي، مانع خواب شدن در جاي گرم و تاريک و او را در جائي پر از حشرات نگهداشتن، در مستراح منزل دادن و تهديد به کشتن نمودن، برآورده سازند و از اين طريق اشخاصي را وادار به دادن تنفرنامه و تعهد کتبي نمايند؟ آنها متهم را هشت روز در ميان آفتاب گرم حياط و بدون مستراح و زير آفتاب و در زندان هاي مجرد نگه مي دارند و حتي مدتي پس از تمام شدن بازجوئي و بازپرسي، از قلم و کاغذ و قرآن و کتاب دعا و ملاقات با خانواده خبري نيست و با عجله هر چه بيشتر، برايش پرونده مي سازند و حتي ادعانامه محکم و مستدل و قانوني تنظيم مي کنند و براي افراد و جمعي محکمه مي آرايند تا پس از زجر و زندان هاي طولاني، روح دموکراسي و آزادي خود را به کشورها و مردم دنيا و کمک دهندگان نشان دهند!! هرچه به اين بازجويان محترم بيشتر اصرار مي کردم که گيرنده اين ورقه و چاپ کننده و ناشر را معرفي کنند و مرا با او مقابله دهند، آنها بيشتر طفره مي رفتند و سئوالات خود را به صورت هاي مختلف تکرار مي کردند. از جهت مقام روحانيت و مصونيت آن بنا بر نص صريح قانون اساسي، هر عملي از فرد مجتهد، بايد مطابق با موازين اجتهاد باشد و بنابراين مجتهد به آنچه که تشخيص مي دهد، عمل مي کند و اهل کتمان و انکار هم نبايد باشد؛ اما بازجوها يکسره از وظيفه اي که نص قانون بر عهده آنها گذارده بود، منحرف بودند و رعايت آزادي و بي طرفي را در تحقيق و تطبيق نمي کردند و لذا من هيچ الزامي به جواب نداشتم و آنچه که مرا وادار به جواب مي کرد، بيش از همه روشن شدن مطلب براي خودم بود که بدانم مرا به چه اتهامي جلب کرده و چرا کسان و پسران و دوستان مرا با اين وضع و فشار به زندان انداخته اند؟ آنچه بيش از اين حدس و گمان مي بردم که در دستگاه هاي انتظامي و سازماني، عمّال ضد اسلام و روحانيت نفوذ دارند و مي خواهند جنبش هاي ديني و ملي را به هر وسيله ممکن خاموش کنند، اينک مي خواستم خوب و از نزديک درک کنم تا در پشت نقاب چهره اين مسلمان نماها، قيافه هاي ديگران را خوب بشناسم. چون آقايان بازجوها در باره اين ورقه سعي و کوشش خود را کردند، خواستند بازجوئي در اين باره متوقف شود تا اصرار مرا هم درباره کشف بيشتر مطلب متوقف کنند. سپس ورقه چاپي ديگري را آوردند. اين ورقه قسمتي از يکي از خطابه هاي سيدالشهدا(ع) و ترجمه آن به صورت کليشه چاپ بود. آنها از اول اصرار داشتند به گردن من بگذارند که در ايام عاشورا دستور چاپ آن را داده ام. حالا به چه دليل من دستور داده ام و چه مدرکي دارند؟ اين سوالات و اشکال تراشي از کساني که وظيفه خوار و وظيفه دار پرونده سازي هستند، جاي ندارد. فقط توجه نکرده بودند که ذيل آن نوشته شده بود که به مناسبت ميلاد سيدالشهدا(ع) چاپ شده است. اين کليشه، چندين سال پيش به طبع رسيده بود و حالا گيرم تازه هم به چاپ رسيده بود، آخر چه ربطي به من داشت؟ ولي براي دستگاهي که مبالغي خرج کرده تا اين برگه و مدرک مهم را به دست بياورد، چگونه ممکن بود به آساني از آن دست بردارد؟ بالاخره گفتم: «آقا! علاوه بر اينکه هيچ دليلي نداريد که اين را من چاپ کرده يا دستور چاپش را داده باشم، ترجمه آن هم درست نيست و مثل مني ممکن نيست کلام امام را بدون دقت در تطبيق ترجمه کنند.» آنها که نه توجه و نه سواد تشخيص اين مطلب را داشتند، پرسيدند: «چگونه؟» گفتم: «اين را از من کتباً بپرسيد.» آن وقت کتباً برايشان شرح دادم و مي دانم هنوز هم نفهميده اند چه گفتم و چه نوشتم، با وجود اين با پرروئي و بي حيائي که مخصوص اين سرشت هاست، در گزارش خود نوشتند: «پس به اين ترتيب روشن مي شود که آقاي سيدمحمود طالقاني، به منظور تحريک مردم عليه رژيم مشروطه سلطنتي، خطبه را تحريف کرده است!» و آقاي دادستان هم بدون توجه به توضيحات بنده، عين مطلب را در ادعانامه تکرار کرد و اگر از ايشان هم بپرسم کدام عبارت، تحريف شده است، مسلماً نمي توانند تطبيق کنند. پس از آن خطبه ديگري را نشان دادند که در ايام عاشورا چاپ شده بود و نمي دانم به من چه ارتباطي داشت؟ به هر حال خواسته اند هر چه مي توانند پرونده را قطور کنند و برگ هاي مختلف را از هر جا که به دستشان آمده بود و از اشخاص مختلفي که هيچ ارتباطي با من ندارند، در آن گنجانده بودند. شايسته بود پرونده معتادين و متهمين به قتلي را هم که با ما هم زندانند در آن بگنجانند تا قطورتر شود، چون معلوم است که بزرگي جرم، به اندازه حجم پرونده است. به همين دليل کساني که همه قوانين و حدود را در هم شکسته و يا ميليون ها تومان از بيت المال به جيب زده اند، يا هيچ پرونده اي ندارند يا چون چند برگ بيشتر نيست، مجرم شناخته نشده اند. نمي فهمم. اي کاش کسي باشد که به من بفهماند که از اول عمرم تا چهارم خرداد که از زندان آزاد شدم، پرونده ام بيش از چند برگ نيست و در مدت10 روز پس از آزاد شدن و يکسره از تهران بيرون رفتن، چطور شد که يک مرتبه اين پرونده ورم کرد و آبستن شد و اين ادعانامه حلال زاده و اين محکمه از آن متولد شد؟ اين را مي گويند معجزه و توجه اولياء، چون هر چه فکر مي کنم گناه من و مراجع ديني که نايب امام زمان(عج) و خلفاي پيامبران هستند، چيست؟ خودم هم نمي فهمم، مگر اينکه در «شيب امامزاده قاسم» و يا از «تپه هاي فلسطين» از طرف امام زمان(عج) و پيامبران عالي قدر بني اسرائيل اشاره اي شده باشد. با آن همه شتابزدگي که آقايان بازجوها و ديگر مامورين براي تکميل اين پرونده و بازجوئي داشتند؛ پي در پي مي آمدند و مي رفتند و وقت و بي وقت از من در هنگام بيماري و ناتواني سوالاتي مي کردند و مي نوشتند و حتي گاهي مجال نمازخواندن هم نمي دادند، تا اينکه يکباره رفتند و ديگر برنگشتند و بازجوئي را متوقف کردند. چند روز بعد هم روي همين بازجوئي، مرا براي بازپرسي به دادستاني خواستند، با آنکه مقام بازپرسي قانونا (ماده 144) و به حسب موقعيت و مسئوليت بيشتري که دارد بايد دلائل را درست بررسي کند.او چند سوال کرد و دفاع خواست و بازپرسي را ختم کرد. با آنکه ضمن بازپرسي شفاها به آقاي «سرهنگ بهزادي» گفتم که اين بازجوئي ناتمام است و بايد کساني که اين نوشته ها را چاپ و منتشر کرده اند، شناخته شوند، ايشان تامل کرد و با يک کلمه روشن مي شود گذشت. آقا ي دادستان هم همين بازجوئي هاي ناقص و بي سروته را که نه مايه دارد و نه پايه و آن بازپرسي مختصر، ادعانامه صادر کرد! لااقل مراعات ظاهر مواد از 169تا174قانون دادرسي را مي کردند و آن را مورد توجه قرار مي دادند. همين موادي که چندين بار زيرورو شده و به تصويب مجالس رسيده و ميليون ها پول مصروف آن شده، موجب اميدواري به حسن نيت و دستگاه هاي قضائي نظامي مي شد، ولي از آنجا که پايه دادگاه ارتش بر محاکمات زمان جنگ گذارده شده، پرونده ها بايد با شتاب بررسي اجمالي شوند. دستگاه حاکمه، اصول و موادي را ساخته که سر تيز آنها به طرف مردم است. آقاي بازپرس هم به هيچ وجه به اعترافات متهمين درباره شکنجه ها و اقرار گرفتن ها، ترتيب اثر نداده و عنوان ادعانامه را، «اقدام برضد امنيت کشور» قرار داده است. اين عنوان در قوانين موضوع فعلي به طور جامع و مانع تعريف نشده و فقط در ذيل آن موارد و موادي ذکر شده است. آيا تعريف جامع براي اين عنوان ميسر نبوده يا قانون گذار بنا به مصلحت حکومت هاي فعلي، تعريف آن را صلاح ندانسته تا مجريان و مامورين حکومت ها به هر شکلي که صلاح بدانند، آن را تعريف و تطبيق کنند؛ به اين جهت بيشتر مواد ذيل اين عنوان، راجع به تجاوزات مردم به حکومت مي باشد؛ ولي در باره عکس آن هيچ ماده و مصوبه اي نيست. چون قانون گذار خود مامور حکومت بوده و جانب مردم را در نظر نگرفته، تعريف اين عنوان را هم مسکوت گذارده و به ناچار بايد تعريف اين عنوان مبهم را از لغت و مفاهيم عرفي استنباط کرد. اقدام يعني قدم جلوگذاردن و پيش افتادن. «امنيت کشور» چه مفهومي دارد و اختلال اين امنيت يعني چه؟ مسلماً آدمکشي و سرقت و راهزني و بي عفتي، منظور قانونگذار نبوده، چون اين جنايات مربوط به امنيت عمومي و اصولي کشورند و امنيت عمومي کشور ناشي از قوانين و مقرراتي است که از جانب خدا و به وسيله وحي اعلام شده اند و يا قراردادهاي اجتماعي هستند که در ميان ملت و دولت و طبقات مردم برقرار مي شوند، پس هر يک از افراد دولت و ملت که در نقض اين قرارداد، پيشدستي کند، برضد امنيت کشور اقدام کرده و قضاوت اين امر، به هر صورت و طريقي که باشد، با عامه مردم است، نه هيئت حاکمه و دسته اي خاص و اساس امينت عمومي کشور را همان قانون اساسي است که پايه ديگر قوانين و حدود است، تامين مي کند. اکنون بايد مردم قضاوت کنند و اگر مجالي به مردم براي اظهار نظر داده نشد، تاريخ قضاوت خواهد کرد که تامين کننده امنيت عمومي مردمند يا هيئت حاکمه؟
 

ادامه مطلب



[ جمعه 25 دی 1394  ] [ 6:40 PM ] [ احمد ]
نظرات 0

دو دستگيري، دو زندان(2)

 

  برگرفته از خاطرات دوران مبارزه آيت الله اکبر هاشمي رفسنجاني

دستگيري دوم
 

در سال 54-53 در مسير اهداف مبارزه، به دو سفر پي در پي به خارج رفتم. يکي از انگيزه هاي اين سفرها مقابله با فشار شديد حکومت بود که در ايران همه را به فکر انداخته بود که مقداري از شرايط و امکانات بيرون هم استفاده کنند. سفر دوم من به بلژيک صورت گرفت. در بلژيک با شنيدن خبر دستگيري کساني که بعدها با من هم پرونده شدند، مطمئن شدم که در بازگشت به ايران دستگير خواهم شد. پرونده هم در مجموع نگران کننده ارزيابي مي شد. بعضي از دوستان، ماندن در آنجا را پيشنهاد کردند، اما من حضور در ايران را -حتي در زندان -سودمندتر ارزيابي مي کردم و براي بازگشت مصمم شدم. به پاره اي از هدف هاي سفرم نرسيدم، مثلا سفر به مصر و تلاش براي ايجاد پايگاهي در آنجا که از هدف هاي ما بود. با ياسرعرفات يا آقا موسي هم در اين زمينه صحبت هايي شده بود و به نظر مي رسيد در آنجا اقدامات ارزشمندي را مي توان انجام داد؛ اما به هر حال اين کار انجام نشد. با اتومبيلي که خريده بودم به ايران مراجعت کردم. در آخرين توقف در خارج، شب به وان در ترکيه رسيدم. از هتل وان به منزل تلفني اطلاع دادم.
بعداً در اسناد ساواک ديدم که چون تلفن منزل ما تحت کنترل بوده، ساواک از آمدنم مطلع شده و به گمرک بازرگان دستو ر داده که هنگام ورود گذرنامه مرا بگيرند و از لحظه ورود تحت نظر باشم. البته من هم خودم را براي اين وضع آماده کرده بودم.
در بازگشت، در مرز ايران، گذرنامه ام را گرفتند، اما خودم را بازداشت نکردند. من کاملا انتظار بازداشت شدن را داشتم، اما آنها براي اينکه مدتي مرا زير نظر داشته باشند و از طريق کنترل روابط و ملاقات ها، احيانا به سرنخ هايي برسند، به گرفتن گذرنامه اکتفا کردند و گفتند در تهران گذرنامه ات را مي گيري.
حدود ده روز آزاد بودم و از اين فرصت کاملا استفاده کردم. مي دانستم که بالاخره دستگير خواهم شد. حرف هايم را به ديگران منتقل کردم، حرف هاي ديگران را شنيدم و اطلاعات لازم را از مسائل داخل در چند ماهي که نبودم، به دست آوردم. در اين ده روز ملاقات هاي زيادي داشتم. سرانجام در آذرماه 54 بار ديگر دستگير و شبانه به زندان کميته مشترک منتقل شدم. قبلا يک بار ديگر و در مسير انتقال از قزل قلعه به قصر به صورت قرنطينه در زندان شهرباني بودم و يک بار هم توسط اطلاعات شهرباني احضار شده بودم که به بازداشت منجر نشد. رژيم در سال هاي آخر عمرش براي سرکوب مبارزان، نيروهاي دست اندکار امنيتي را هماهنگ و کميته مشترک را درست کرده بود.
صبح روز بعد بازجويي شروع شد. عضدي با بي ادبي وتهديد و ارعاب، بازجويي را شروع کرد. او در جريان دستگيري من در سال 43 از بازجو هايي بود که به سختي مرا شکنجه کرده بود. در اولين برخوردها، گذشته را به من يادآوري کرد. در سال 43 او يکي از بازجوها بود، اما حالا موقعيت مهمي داشت، در عين حال به دليل اهميت موضوع و شايد هم به دليل همان سابقه اي که با من داشت، بازجويي مرا شخصا عهده دار شد. او تهديدش را با اين ضرب المثل معروف شروع کرد که: «يک بار جستي ملخک...» و بعد گفت: «تو همان سال بايد اعدام مي شدي، دررفتي، اما اين بار اسنادمان کافي است.» سئوال ها از اول متوجه مبارزه مسلحانه بود و تاکيد من در بازجويي اين بود که: «شما اشتباه مي کنيد. ما معتقد به مبارزه مسلحانه نيستيم و تلاشمان براي حمايت از خانواده هاي زنداني به دليل مسائل عاطفي و انساني و نيازمندي آنهاست».
مقداري که مقاومت کردم، رفتند و آقاي لاهوتي را براي مواجهه آوردند. منظره وحشتناکي پيدا کرده بود. در اثر شکنجه و کتک، سرش بزرگ و صورتش کج و خونين و عجيب شده بود! او را مقابل من روي صندلي نشاندند و بازجو براي تحقير و شکستن شخصيت من با بي ادبي اين شعر را خواند: «جايي که شتر بود به يک غاز/ خر قيمت واقعي ندارد.» آقاي لاهوتي قيافه علمايي داشت و مسن تر از من بود. بازجو با خواندن آن شعر مي خواست بگويد: «وقتي با آقاي لاهوتي چنين رفتاري مي کنيم، تکليف تو روشن است که چه به سرت خواهد آمد!»مقداري اذيت کردند، ولي چيزي به دست نياوردند. بيشتر متکي به اعترافات وحيد افراخته بودند.
حدود يک ماه در سلول انفرادي - در همان به اصطلاح کميته ضد خرابکاري - تنها بودم که از تلخ ترين خاطره هاي من است. علاوه بر اهانت و شکنجه، آنچه سختي اين زندان را مضاعف مي کرد، انحراف عقيدتي مجاهدين و ارتداد آنها بود. وحيد افراخته اعترافات بدي عليه من کرده بود که من البته قبول نمي کردم و بازجو تلاش مي کرد اعتراف بگيرد.
با اين همه، اين دوره را گذراندم. در آخرين روزها- پيش از انتقال به زندان اوين - آقاي جلال رفيع را پيش من آوردند. احساس کردم خيلي افسرده است. دانشجو بود و از ما خيلي جوان تر. هر چند دستورات حفاظتي مبارزه مانع اعتماد بود، اما به هر حال با طرح مسائل کلي سعي مي کردم به او روحيه بدهم. من و آقاي لاهوتي را زودتر از انتظارمان به زندان اوين بردند و در آنجا با دوستان ديگر هم روبه رو شديم. بعد از اينکه در زندان اوين با دوستان جمع شديم، معلوم شد بي آنکه از پيش تباني کرده باشيم، همه در بازجويي با همين منطق برخورد کرده اند.

آقاي طالقاني، آقاي منتظري، آقاي مهدوي کني، آقاي رباني شيرازي، آقاي لاهوتي، آقاي انواري و کساني که اولين هسته تجمع ما در زندان اوين بودند، تک تک چنين اظهاراتي داشتند، بي آنکه قبلا همديگر را ديده باشيم. در مرحله بعد، افرادي اضافه شدند: آقاي معاديخواه، آقاي کروبي، از دوستان مؤتلفه: آقاي مهدي عراقي، آقاي عسگراولادي و آقاي لاجوردي را آوردند. همه، کساني بودند که به چنين نتيجه اي رسيده بودند. از مجموع و با جمع بندي تجربه، دو نتيجه مهم روشن مي شد:
1. بايد به جاي مبارزه مسلحانه، مبارزه مردمي را انتخاب کنيم که فراگير و عمومي باشد.
2. کمونيست ها هم در کنار رژيم، به خاطر بلايي که از طريق منافقين بر سر مبارزه آورده بودند، براي ما يک خطر جدي هستند. با تلاش و زحمت زياد بچه ها را تا مرز مبارزه مي آورديم، از اينجا اينها وارد مبارزه مسلحانه مي شوند. و در اين مرحله کمونيست ها مدعي مي شوند که دانش مبارزه انحصاراً در اختيار آنهاست. آنها مسائل مبارزه مسلحانه را با اصول و تاکتيک هايي پردازش شده، فرموله کرده بودند. نخبه ها و اسطوره هاي مبارزه مسلحانه، مثل فيدل کاسترو، چه گوارا، ليلا خالد و ديگران به آنها تعلق داشتند و جنبه چپي داشتند. نتيجه اين مي شد که ما جو ان ها را به ميدان مي آورديم و آنها صيدشان مي کردند. حتي گاهي گروهي را تشکيل مي داديم، بعد دربست جذب آنها مي شدند.
در زندان اوين، با توجه به جمع بندي تجربه ها که به آن اشاره شد، يکي از مهم ترين محورهاي بحث، شيوه درست مبارزه بود. ما و جمع دوستان به اين نتيجه رسيده بوديم که با مبارزه مسلحانه به نتيجه دلخواه نمي رسيم و را ه درست براي ما اين است که بتوانيم توده مردم را به ميدان بياوريم که با مبارزات سياسي عملي بود. در مقابل، منافقين و هوادارانشان، حيات خود را در مبارزه مسلحانه مي ديدند. جو عمومي زندان هم به نفع آنها بود، چون اکثر کساني که به زندان آمده بودند، بيشتر گرفتار مبارزه مسلحانه شده بودند.
ما در مقايسه با آنها بيشتر با توده مردم ارتباط داشتيم و برايمان روشن شده بود که اين شيوه مانع فراگير شدن مبارزه است. مصلحت ما در هر چه عمومي تر کردن مبارزه بود و معتقد بوديم هر چند در مقطعي حرکت مسلحانه در تغيير فضا و انجام تبليغاتي براي مبارزه منافعي داشت، اما فلسفه آن، ديگر منتفي است. حساسيت رژيم هم در آن زمان بيشتر متوجه مبارزه مسلحانه بود و نسبت به بحث هاي ايدئولوژيک و سياسي حساسيت زيادي نشان نمي داد تا کفه مبارزه مسلحانه را سبک کند. ارزيابي ما اين بود که اين شيوه، ديگر کارآئي ندارد. رژيم هم در سرکوبي حرکت مسلحانه، به هيچ حد و مرزي قائل نبود و به هيچ کس رحم نمي کرد و براي نابودي حرکت، آماده بود هر بهايي را بپردازد.
برداشت من در سفر به خارج از کشور هم که به تازگي از آنجا برگشته بودم، همين بود. آنجا هم بيشتر به مسائل مردمي اهميت مي دادند و براي شان ميزان حمايت مردمي ملاک بود. اگر کسي مي گفت توانايي انجام ترور يا انفجاري را دارد، به آن اهميت نمي دادند و سئوالشان بيشتر اين بود که مردم چه قدر با شما هستند؟ نيروهايي هم که در خارج بودند، عمدتا وابسته به جريان مبارزه مسلحانه نبودند و به همين نتيجه رسيده بودند.
در فرصتي هم که پيش از دستگيري داشتم، از مجموع ملاقات ها و گفت و گو ها با اطمينان به اين نتيجه رسيده بودم که خيلي از نيروهاي مخلص، چنين برداشتي دارند. با امام هم صحبت کرده بودم و نتيجه، روشن بود. ايشان از ابتدا حرکت مسلحانه را تاييد نمي کردند. حوادثي که پيش آمده بود، همه در تاييد درستي موضع گذشته ايشان بود. دوستاني هم که در نجف بودند و پيش از اين حوادث، موضع حمايت از مبارزه مسلحانه داشتند، سير حوادث به تبعيت از موضع امام کشانده بود. رژيم هم از اين دريافت جمعي ما خوشحال بود، با اين ارزيابي و احساس که چنين دريافت و موضعي، ميان ما و بچه ها فاصله اي را ايجاد مي کند، لذا بند1 زندان اوين، وضع خاصي پيدا کرده بود. سران مبارزه در آنجا جمع بودند و مبارزه مسلحانه را قبول نداشتند و اين مي توانست وسيله تفرقه اي به سود رژيم باشد و بچه هاي حاد و افراطي و طرفدار مبارزه مسلحانه را از ما جدا کند. بيرون از زندان هم وضع خاصي پيش آمده بود. آقاياني که از زندان آزاد مي شدند و با مشي مسلحانه مخالفت مي کردند، عده اي موضع جديد آنها را تخطئه مي کردند، هر چند عقلاي قوم اين موضع را مي پسنديدند و مي گفتند راه درست همين است.
رفته رفته، در داخل زندان ها هم مواضع جديد، موضوع بحث و درگيري فکري شد، خصوصا در زنداني که ما بوديم. هر فرد تازه اي که مي آمد مدتي بايد با او با همان شيوه رايج در زندان - در ضمن راه رفتن و قدم زدن - بحث مي کرديم. بعضي ها قانع مي شدند و جمعي هم نمي پذيرفتند. بودند کساني که شيوه امام را مورد انتقاد قرار مي دادند که چرا ايشان در نجف هيچ حمايتي از مبارزه مسلحانه نمي کنند. توقع دارند مردم به ميدان بيايند؟ مردم با دست خالي چه طور به ميدان بيايند؟
بحث ديگر تا حدودي جنبه ايدئولوژيک داشت. بحث طبقه کارگر و نقش و موضع آن. آنها بر پايه مسلم پنداشتن ماترياليسم تاريخي معتقد بودند که شرط پيروزي انقلاب در همه جا تشديد تضادها و پيدايش بحران در اوج اين تضاد است. بايد طبقه کارگر با طبقه کارفرماي حاکم درگير شود.
تا کارگري نباشد، در کشور زمينه انقلاب نيست. از اشتباهات شاه، ترويج صنايع مونتاژ است که پيامد آن رشد طبقه کارگر است. طبقه کارگر در ماهيت خود، انقلابي است. تصور آنها اين بود که طبقه کارگر با آنهاست و روحانيت از حمايت طبقه کارگر برخوردار نيست. روحانيت به عنوان خرده بورژوازي، وابسته به بورژوازي است و طبقه کارگر با آن در تضاد ماهوي است. نمي توانستند درک کنند که طبقه کارگر مسلمان با طبقه کارگر در محيط هايي که بر آن انديشه و بينش مادي حاکم است، متفاوت است.
منطق ما اين بود که همين حالا سربازگيري امام از طبقه کارگر، بيشتر از شماست. اگر طبقه کارگر بر سر دوراهي قرار بگيرد که يک سو دعوت امام و در سوي مقابل دعوت شما باشد، به دعوت امام پاسخ مثبت خواهد داد. بحث جدي ما اين بود که اگر به محيط آزادي برسيم، طبقه کارگر به سمت روحانيت گرايش پيدا مي کند و با شما همسو نخواهد شد، اما آنها اميد ديگري داشتند و بالاخره قانع نمي شدند. ماترياليسم تاريخي و ديالکتيک اصل مسلم خدشه ناپذيرشان بود.
آنها 15خرداد را يک حرکت کور معرفي مي کردند و مي گفتند چنين حرکت هايي هرگز نتيجه بخش نخواهد بود. ما هم بي برنامه بودن حادثه 15خرداد را، صرف نظر از جنبه هاي مثبت زيادي که در نفي مشروعيت رژيم و زمينه سازي رو در رويي مردم با آن داشت، قبول داشتيم، اما رمز ناکامي آن را اين مي دانستيم که در آن احوال، مردم رشد سياسي کافي نداشتند. اگر برنامه داشتيم، مي توانستيم مردم را حفظ کنيم و در صحنه نگه داريم و از نااميدي و سرخوردگي آنها جلوگيري کنيم. چنين بحث هايي همچنان در زندان جريان داشت. بعد از اينکه رژيم فضاي باز سياسي اعلام کرد، وضعي پيش آمد که روشنگر درستي منطق ما بود. به وضوح مي ديديم که مردم به صحنه آمدند و محورشان هم امام بود. مردم با همان روحانيتي هستند که در باور اينها مورد قبول و حمايت طبقه کارگر نمي توانست باشد. آنها مي گفتند مردم با صفير گلوله همراه خواهند بود، با فرياد تکبير. ما هم مي پذيرفتيم که صفير گلوله براي مردم جاذبه دارد، اما مي گفتيم که آن دوره گذشته است. در يک مقطع، صفير گلوله و صداي مسلسل تاثير خود را گذاشت. فعلا مردم هوشيار شده اند و نياز به هدايت با برنامه دارند.
وقتي مرگ مشکوک حاج آقا مصطفي و در پي آن، تظاهرات مکرر پيش آمد، همه تحليل ها ي اينها به هم ريخت، در حالي که تا چند ماه پيش از آن، آنها حالت تهاجمي داشتند. وقتي نماز عيد فطر در تپه قيطريه به امامت شهيد مفتح و بعد از نماز آن تظاهرات عظيم و با شکوه برگزار شد، اينها مات و حيرت زده شدند. مدعي هم بودند که مردم روحانيت را قبول ندارند. وقتي آن راه پيمايي مردم را پشت سر روحانيت ديدند که عجيب هم بود، همه استدلال هاي آنها به هم ريخت. صحيح هم همين است. وقتي مورد عيني اتفاق مي افتد، در برابر آن، تحليل هاي ذهني هيچ رنگي ندارند. تصور آنها اين بود که طبقه کارگر با آنهاست. مردم خرده پا پشت سر روحانيت هستند و در اين حرکت عيني ديدند که اينها همه پشت سر روحانيت هستند. با چنين وضعي، مبارزه مسلحانه جايي نداشت. گاهي که رژيم خشونتي نشان مي داد، مثل حادثه 17شهريور، باز بحث داغ مي شد. آنها مي گفتند: «حالا وقت آن است که امام فرمان جهاد بدهند تا سربازهايي که از ارتش فرار مي کنند و مردم مورد تهاجم، با اسلحه جواب رژيم را بدهند.» ما مي گفتيم: «تصادفا نقطه خطر همين جاست. اگر چنين اتفاقي پيش بيايد، رژيم بهانه پيدا مي کند. مردم با دست خالي در مقابل سرنيزه و گلوله رژيم روي زمين مي نشينند، شهداي خود را تشييع مي کنند و صحنه را ترک نمي کنند.» تفاوت اصلي 17شهريور با 15خرداد هم همين جا بود. ما مي گفتيم: «الان ببينيد که مردم رشد کرده اند و با اين همه بي رحمي و خشونت و تلفات، عقب نشيني نمي کنند.» عملا تحليل ها به نفع ما بود. با چنين روحيه اي از زندان آزاد شديم.

 

 


ادامه مطلب



[ جمعه 25 دی 1394  ] [ 6:39 PM ] [ احمد ]
نظرات 0

دو دستگيري، دو زندان(1)

  برگرفته از خاطرات دوران مبارزه آيت الله اکبر هاشمي رفسنجاني
درآمد
 

در دوران محنت بار مبارزه، به ويژه در برهه رکود آن، تنها تني چند از شاگردان امام بودند که با فداکاري و گاه تهور، مانع از خاموشي شعله نهضت و بي انگيزگي جوانان مبارز مي شدند. بي ترديد نقش آيت الله هاشمي رفسنجاني در ايفاي اين نقش خطير بس بارز و در مواردي کم نظير است. ايشان در اين طريق، بارها در بند رژيم گرفتار آمدند و سخت ترين شکنجه ها را تحمل کردند، اما اين همه، نتوانست عزم ايشان را در پيگيري هدف، سست و کم رمق سازد. آنچه مي خوانيد بخش هائي از خاطرات زندان ايشان است که از کتاب «هاشمي رفسنجاني، دوران مبارزه» برگرفته شده است. بي ترديد و برحسب آنچه که جناب آقاي هاشمي در برخي از مصاحبه هاي تاريخي بدان اشاره کرده اند، در اين نوشتار، تنها بخشي از شکنجه ها و سختي هائي که در زندان تحمل نموده اند، بيان شده و فروتنانه از بازگوئي تمامي رنج هاي زندان صرف نظر کرده اند.
بعد از تبعيد امام، فضاي مبارزه سرد شد. امکان ابراز احساسات به صورت 15خرداد نبود. نيروها هم با استفاده از تجربه هاي آن جريان حاضر نبودند تلفات بي حساب دهند، البته در قم فعاليت هايي شد که جمع ما در هدايت آن نقش داشت داشت. در ماه رمضان با هماهنگي گروه ما و هيئت هاي موتلفه، بنا شد در تهران مراکزي براي گرم شدن مبارزه و شکستن سکوت و خفقان ايجاد شود. براي مسجد جامع تهران و چند جاي ديگر برنامه ريزي شد. در برنامه ريزي آن مجالس، من با همکاري شهيد مهدي عراقي حضور فعالي داشتم. بنا شد افرادي را آماده کنيم براي سخنراني در آن مجالس، به صورتي که اگر يکي دستگير شد، ديگري براي مجلس بعد آماده باشد.30 نفر را آماده کرديم، که اگر- در بدبينانه ترين فرض- هر روز هم يکي را مي گرفتند، جلسات تا آخر ماه رمضان پيدا مي کرد. جلسات خصوصي تر هم بود که سران و افراد مشخص مبارزات مي آمدند. در بعضي از اين جلسات هم من صحبت مي کردم. مجموعا، برنامه ماه رمضان برنامه موفق و خوبي بود و توانست جو خفقان را بشکند. افرادي هم بودند که مي خواستند کارهاي تندتري انجام شود و ترور منصور و بازداشت شاخه نظامي مؤتلفه اوج تلاش هاي مبارزين آن ماه بود.
شب بعد از حادثه، شهيد عراقي ضمن شرح ماجرا گفت که ممکن است ايشان را بگيرند؛ چون افرادي را گرفته بودند و احتمال رسيدن به ايشان زياد بود. شب ها خانه خودشان نمي خوابيدند، ولي چون خبري نشد، رفتند به خانه. هنگام سحر به ما خبر دستگيري ايشان را دادند. بعد از دستگيري ايشان، من هم احساس خطر مي کردم، چون با بعضي از دستگير شدگان نزديک بودم، هر چند که در مورد جزئيات، مرکز برنامه ريزي، تيم عملياتي و... اطلاعات نداشتم. بعد از ترور منصور، مجلس مسجد جامع با تهاجم پليس به هم خورد و ادامه پيدا نکرد. جلسه اي که من شب ها شرکت مي کردم (کانون علوي در شرق تهران) پاتوق اصلي فعالان بود که از سوي رژيم به اين عنوان شناسايي نشد و تا آخر ماه رمضان ادامه پيدا کرد.
بعد از ماه رمضان آمديم قم. در قم هم وضع عادي به نظر مي رسيد. در 25شوال، به مناسبت سالگرد جريان فيضيه بنا بود مجلسي برگزار شود، به خصوص که بعد از تبعيد امام، در قم کمتر امکان تشکيل جلسه اي بود. به هر حال آن سال برنامه گسترده اي اجرا شد، مجلس پرشکوهي در مسجد بالاسر برپا و تظاهراتي بعد از آن انجام شد، که به ميدان آستانه کشيد و پليس در سرکوبي آن دخالت کرد...
فرداي آن روز، عده اي را در قم گرفتند، که يکي از دستگير شدگان من بودم. جريان اين دستگيري جالب است. از برنامه هايي که ما در اعتراض به تبعيد امام داشتيم، تهيه طومارهايي بود که بعضي با خون امضا مي شد. يکي از اين طومارها را در رفسنجان تهيه کرده بودند. نوارهايي هم بود و همه اينها پيش من بود. بناداشتم آنها را به بعضي از سفارتخانه ها بدهم. برنامه سفري هم به مشهد داشتم که بنا بود آقاي قمي حرکتي بکنند. شب پيش از حرکت رفتم منزل آقاي شريعتمداري براي صحبت با ايشان در همين زمينه ها. آنجا کفش من گم شد که معلوم نشد تصادفي بود يا دليل خاصي داشت. با آقاي شريعتمداري صحبت کردم و حرف هايي را که مي خواستم به ايشان گفتم. فردا صبح بنا بود بروم تهران و مشهد.
صبح که از منزل آمدم بيرون، در حالي که طومارها و نوارها همراه من بود، متوجه شدم که مامور شهرباني براي دستگيري من کمين کرده است. مي دانست که من عازم سفر هستم و بليط تهيه شده است. آن موقع به بيت آقاي شريعتمداري بدبين شدم. در زندان هم خوابي ديدم که دلالتي داشت، ولي چون خواب است و خيلي روشن نيست، نمي توانم واضح تر بگويم.
اجمالاً آن کسي را که از جريان سفر من خبر داشت، در خواب ديدم که نيمي از صورت او صورت خودش بود و نيم ديگر، صورت نصيري رئيس کل ساواک آن روز. به هر حال براي من اين احتمال تقويت شد که از طريق آن کسي که در منزل آقاي شريعتمداري جريان سفر مشهد را برايش گفتم، شهرباني و ساواک در جريان هدف سفر من به مشهد قرار گرفته اند، گرچه در جريان بازجويي ها چيزي که اين احتمال را تقويت کند، پيش نيامد.
در لحظه دستگيري، آنچه پيش از هر چيزي برايم نگران کننده بود، تعداد قابل توجهي طومار و نوار بود که مي خواستم به تهران ببرم و بايد براي آن چاره اي مي انديشيدم که کار چندان ساده و آساني هم نبود. راهي به نظرم رسيد و در پي آن به مامور گفتم: «بگذاريد به وسيله اين بقالي(که سر کوچه بود)، خبري به منزل بدهم که منتظر من نباشند.» او هم مخالفت نکرد. همين طور که به آن سمت مي رفتم، در حال عبور از روي جوي پر آب صفائيه، طومارهائي را که در دست داشتم، از زير عبا به آب انداختم و حرکت تند آب، آنها را به سرعت برد، بي آنکه آن مامور متوجه شود. يکي از آشنايان متوجه شده بود و کمي پائين تر، آنها را از آب گرفته و داده بود به منزل ما.
تعدادي هم نوار در جيب هاي من بود. براي انتقال من به شهرباني، از تاکسي استفاده شد. ما را که سوار تاکسي کردند، آهسته نوارها را از جيبم درآوردم و از زير عبا کف ماشين گذاشتم و با حرکت پا به زير صندلي راندم. بعدها معلوم شد که راننده تاکسي هم اين نوارها را پيدا کرده و به يکي از آشنايان ما تحويل داده بود. به هر حال به دست شهرباني نيفتاد.
با خيال آسوده وارد شهرباني شدم و در آنجا ديدم آقايان خلخالي، رباني شيرازي و انصاري شيرازي را هم دستگير کرده و آورده اند. بازجويي مختصري کردند و ما را به ساواک قم تحويل دادند. يک شب در آنجا مانديم و قوم و خويش هاي ما فعاليتي را شروع کردند که شايد بتوانند ما را آزاد کنند. به آنها گفته بودند فلاني را از تهران خواسته اند و کار دست ما نيست. نمي دانم راست مي گفتند يا نه. اين احتمال بود که علت بازداشت، همان مسائل قم بوده باشد و در جريان بازجويي و پي گيري ها به مسائل ديگري پي برده باشند. اول ما را بدون سخت گيري و با رفتار خيلي خوب بردند در بخش عمومي زندان قزل قلعه و اين مي تواند دليل بر عدم توجه آنها به ساير مسائل باشد.
در قم ما خيلي بي پروا بوديم و با اينها تند برخورد مي کرديم. در مسير قم - تهران هم با شوخي و خنده و دست انداختن ماموران، اينها را از رو برده بوديم و براي شان تعجب آور بود که اينها چه جور بازداشتي هايي هستند، با اين حالت، تفريح و بي اعتنايي! يکسره ما را بردند و تحويل قزل قلعه دادند.
در قزل قلعه آقاي سيد کاظم قريشي را ديدم که او را با امام جماراني از خمين گرفته و آورده بودند. جريان بازجويي به صورت عادي پيش مي رفت و ما هم تند و صريح برخورد مي کرديم و در مورد تقليد هم مي گفتيم مقلد امام هستيم. از صبح تا عصر بازجوئي ها بيشتر مربوط مي شد به تظاهرات و سخنراني ها و پخش اعلاميه ها و جلسات و هم فکران که مسائل عمومي مبارزان آن روز بود. در همان روز اول که در زندان عمومي و در حياط زندان مشغول واليبال بوديم، از پنجره بند2 زندان انفرادي که مشرف به حياط بود،آقاي توکلي بينا اطلاع دادند که جمع زيادي از سران مؤتلفه را هم گرفته اند و با شکنجه هاي سخت بازجويي مي کنند.
ناگهان مسائل ديگري مطرح شد و بازجو با صراحت، مسئله ترور منصور را مطرح کرد و سئوالات را به آن سمت برد. من گفتم: «هيچ اطلاعي در اين زمينه ندارم.» گفت: «من با شما رفتاري احترام آميز دارم، اما اگر درست به من جواب ندهيد، کسان ديگري مي آيند که چنين رفتاري نخواهند داشت. آنها جور ديگري رفتار مي کنند.» گفتم: «هر کس مي خواهد بيايد. اگر حرف صحيحي بخواهد، همين است.» از آنجا مرا به جاي زندان عمومي، به سلول انفرادي بردند و ساعتي بعد مرا احضار کردند که از اينجا داستان شکل ديگري پيدا کرد.
محل بازجويي تغيير کرد. حدود مغرب مرا بردند به دفتر ساقي(مسئول زندان). در آنجا از افراد ديگري هم بازجوئي مي کردند. وقتي نشستيم، اجمالاً يکي دو سئوال مطرح شده بود که سرهنگ مولوي آمد. او رئيس سازمان امنيت تهران بود. مرا که تا آن روز با او مواجه نشده بودم، به او معرفي کردند. او هم خودش را معرفي و با تهديد چند اتهام را مطرح کرد. از روي نوشته مي خواند: «تو سرباز فراري هستي، شش ماه خدمت کردي و فرار کردي. تو فتواي قتل منصور را گرفتي. تو از آقاي ميلاني 16هزار تومان پول گرفتي براي خانواده هاي زنداني. تو براي ترور اعليحضرت و تيمسار نصيري، برنامه ريزي کردي. تو از طرف آقاي خميني، روابط هيئت هاي مؤتلفه و قم بودي (و چيزهاي ديگري که حالا يادم نيست.) بايد همه اينها را شرح بدهي».
گفتم: «اين حرف هائي که مي زنيد، غير از فرار از سربازي، دروغ است؛ آن هم، شش ماه نبود و من دو ماه سرباز بودم. گرفتن من هم خلاف قانون بود، من الزامي نداشتم بمانم.» آمد جلو و مرا زير مشت و لگد گرفت و بعد گفت: «آنقدر بزنيدش که همه را قبول کند.» و رفت.
يک تيم بازجويي بود به مديريت سرهنگ افضلي که گويا آن موقع رئيس سازمان امنيت بازار بود؛ چون هيئت مؤتلفه هم بيشتر بازاري بودند و او آشنايي بيشتري با مسائل آنها داشت. با مسائل روحانيون هم آشنايي زيادي داشت. زير دست او يک تيم بازجو و شکنجه گر بود و شخص مجري شکنجه را امير صدا مي زدند. گاهي تلفن هاي مهم، مثلا تلفن نصيري را او جواب مي داد. بعيد مي دانم همه اوراق بازجويي آن جلسه اول در پرونده باشد. احتمالاً بعضي از آنها را پاره کرده اند. سئوالات هم متمرکز بود روي ترور: «از ترور نخست وزير چه اطلاعي داري؟ با بخارايي چه ارتباطي داري؟ با عراقي چه روابطي داري؟» و طبعا من اظهار بي اطلاعي مي کردم. سئوالي از اين قبيل مي کردند و پس از جواب من شروع مي کردند به زدن. گاهي مي خواباندند روي تخت و پاها را مي بستند به تخت و شلاق مي زدند. يکي از بازجوهاي آن شب، خودش را رحيمي معرفي کرد و ديگري رحماني، اينها اسم مستعار بودند. در سال 54 که باز مرا گرفتند، همان شخص از من بازجويي کرد. او در اين موقع رئيس کميته بود و براي اين که مرا بترساند گفت: «در آن شب، من تو را بازجويي مي کردم،»معروف است که او دانشجوي حقوق است که در دانشکده براي ساواک کار مي کرده است بعد از اين که شناخته شده بود و دانشجويان او را زده بودند، رسما در ساواک استخدام شد.
شلاق و شکنجه، همراه بود با فحاشي و اهانت. مقداري که مي زدند، يکي مي گفت: «نزنيد الان مي گويد.» در مواردي هم خودم مي گفتم و مجددا شروع مي شد. باز قانع نمي شدند و دوباره... گاهي مرا به ديوار مي چسباندند و چاقو را مي گذاشتند زير گلويم و مي گفتند: «سرت را مي بريم.» زير گلويم زخم شده بود. يک بار هم براي اهانت مرا لخت کردند. تا حدود چهار بعد از نصف شب اين وضع ادامه داشت. شلاق، گوشت ها را برده و به استخوان رسيده بود. قسمتي از استخوان هم شکسته بود. بعد از بازجوئي (چند روز بعد) من را با چشم بسته و لباس مبدل، به بيمارستاني نظامي در چهارراه حسن آباد بردند و عکس برداري کردند و معلوم شد استخوانم شکسته است که معالجه کردند. ضمن بازجويي دو سه بار هم از بالا - شايد نصيري يا ديگران -تلفن مي کردند و از نتيجه بازجويي مي پرسيدند. اينها مي گفتند: «هيچ نمي گويد.» براي خواندن نماز اجازه گرفتم و به زحمت توانستم نماز بخوانم. مرتبا تاکيد بر عجله در خواندن نماز مي کردند. آنچه براي آنها مهم بود، اطلاع از برنامه ترورهاي آينده بود، در ترور شاه و نصيري... يا اطلاع از اين که اسلحه از کجاآمده؟ فتواي ترور را چه کسي داده؟ نزديک ساعت چهار بعد از نصف شب بود که من از حال رفتم. وقتي قلم را به دستم مي دادند، نمي توانستم بنويسم اگر آن کاغذها پيدا شود- که بعيد مي دانم - آثار خون و کج نوشتن و... در آنها هست. بعد مرا کشاندند به طرف سلول. کساني که شلاق خورده باشند مي دانند که کف پا چه جوري مي شود. موقع راه رفتن، آدم خيال مي کند که ده، بيست سانت بلندتر از زمين است، مثل اينکه چيزي به پا چسبيده باشد. حالا من يادم نيست که فاصله اتاق بازجويي تا سلول را با پاي خودم آمدم يا با برانکارد. به محض رسيدن به سلول گروهبان نگهبان داخلي آن شب، گروهبان قايلي، و علي خاوري که حالا در خارج و دبير حزب توده است و در سلول رو به روي سلول من بود، يک ليوان شربت آوردند. آن موقع توده اي ها هم در زندان بودند که افراد مشهورشان همين خاوري و حکمت جو بودند.
از عصر که مرا بردند و نياوردند،آنها متوجه شده بودند که بازجويي سخت است. نوعا هم زنداني ها خيلي از ساعت هاي شب را بيدارند. شربتي دادند و مقداري مرکورکروم روي جراحات پشت و پا و قسمت هاي مجروح ماليدند. امکان خواب هم که نبود، نه به پشت، نه به رو و نه به پهلو. قبل از اينکه به خود بيايم، دوباره آمدند و مرا بردند. براي من اصلا امکان راه رفتن نبود، ولي گفتند بايد بيايي. اين هم شگردي بود براي شکستن مقاومت. يک ساعت يا کمتر طول کشيده بود و تازه بدنم، سرد و احساس درد، شروع شده بود که دو باره مرا بردند و همان اتاق بازجويي بود و فحاشي و مشت و لگد و...
خيلي آزارم دادند. ديگر طاقتم تمام شده بود. گفتم: «از اين سوالاتي که شما مطرح مي کنيد، من هيچ چيز نمي دانم، ولي مطلب ديگري مربوط به اين مسائل هست که شايد شما قانع بشويد؛ اما الان در حالي نيستم که بتوانم بنويسم. در پاسخ اين سئوالات شما اگر کشته هم بشوم، چيزي براي گفتن ندارم.» واقعا هم انگشتانم قادر به گرفتن قلم نبودند. دوباره مرا با درد شديد و ناراحتي و عوارض شکنجه آوردند به سلول.
اخبار مربوط به من در زندان عمومي قزل قلعه منعکس شد. از حياط زندان عمومي، از طريق پنجره مشرف به حياط از من احوال پرسي کردند. براي ناهار فرداي آن شب، آقاي رباني که با طبخ غذا آشنايي خوبي داشت، مرغي پخته بود و براي من فرستاد.
يکي دو روزي فاصله افتاد که دوباره مرا خواستند. تا حدودي امکان راه رفتن بود، گرچه استخوان پا شکسته بود. قسمت هايي را باندپيچي کرده بودند و به سختي راه مي رفتم. اين دفعه بازجو منوچهري بود، معروف به ازغندي - که قيافه آرام تري داشت و مي توانست نقش روشنفکرانه بازي کند بازجوهاي قبلي، خيلي خشن بودند.
پيش از ادامه خاطرات مرحله دوم بازجويي، به نکته شيرين و خاطره انگيزي اشاره مي کنم. همان شب اول بازجويي، دفعه دوم که مرا به سلول آوردند، با اينکه زندانيان ديگر، تشک را برايم طوري درست کرده بودند که بتوانم بخوابم، امکان خواب نبود. قرآني گرفتم و مقداري از آيات جهاد(سوره توبه) را خواندم. پيام اين آيات برايم مفهوم زيبايي داشت. در حالت روحي خوبي بودم و از آن لحظه هاي شيرين لذتي بردم که هميشه شيريني آن را در جانم حس مي کنم. در اين حال، همه دردها، غصه ها، اهانت ها و فحاشي ها را فراموش کردم. بي اغراق از پرداختن بهايي چنان سنگين و مشکلاتي که برايم پيش آمده بود، به اضافه دلهره و اضطراب آينده بازجويي، براي رسيدن به اين حال خرسند بودم و خدا را سپاسگزار.
در گذشته ها و روزگار طلبگي، هميشه با رفتن به جمکران زيارت حضرت معصومه(ع) و گاهي تجهد و اعتکاف در جست و جوي چنين حالي بودم، ولي هرگز چنين حال لذت بخشي برايم پيش نيامده بود. بعدها هم آرزوي پيداشدن چنين حالي را داشتم. به هر حال در وجدان خود از خدا ممنون شدم و براي مقاومت آمادگي بيشتري پيدا کردم.
منوچهري - خودش را با اين نام معرفي کرد، نام اصلي اش اين نبود-مقداري در مورد سابقه ها و تجربه هايش گفت و اينکه او نواب صفوي را بازجويي کرده است و چنين و چنان و تجربه کار و سابقه بازجويي دارد. من گفتم: «در مورد سئوال هايي که شما مطرح مي کنيد، هيچ چيزي نمي دانم؛ ولي پس از بازداشت گروهي از افراد مؤتلفه در ارتباط با ترور منصور، ما فکر مي کرديم به بهانه ترور، گروهي از بچه مسلمان ها را بي گناه گرفته اند تا با خشونت مبارزه را سرکوب و اينها را اعدام کنند؛ به آنها تهمت مي زنند. براي نجات اينها برنامه ريزي کرديم و من با آيات گلپايگاني، خوانساري و آقاي فلسفي ملاقات هايي کردم».
در اين زمينه يک سلسله سئوالات فرعي مطرح مي شد که به صورتي جواب مي دادم. اين يک بخش بازجويي بود. بخش ديگر مربوط بود به چگونگي آشنايي با افرادي مثل آقاي عراقي و توکلي که ارتباطم با آنها روشن شده بود و بايد در مورد چگونگي اين آشنايي و مبدا آن توضيح ميدادم. در اين مورد هم گفتم که در منزل امام با اينها آشنا شدم. مقداري هم در مورد اين که چه اقداماتي بنا بود بکنيد... در اين مورد هم همان ملاقات با علما را گفتم و توسل به تهديد در صورتي که اثر نکند. باز در مورد تصميم ترور نصيري در پله هاي شهرباني پرسيد که گفتم دروغ است، اطلاع ندارم.
حالا دو سه روزي گذشته و کمي وضع من رو به بهبود بود که دوباره شکنجه را شروع کردند. مقدار زيادي شلاق زدند و اين دفعه خيلي سخت گذشت. گوشت بدنم خورده شده بود و کوفتگي داشت و زخم ها التيام نيافته بود. دوباره روي اينها، از سر تا کف پا، بدون هيچ ملاحظه اي شلاق مي زدند. من هم مي گفتم: «همين است، مطلب ديگري ندارم، حتي اگر بکشيدم.» اين مرحله بازجويي هم به همين جا ختم شد و دوباره مرا بردند به سلول.
يادم نيست که تا عيد نوروز بازجويي ديگري بود يا نبود.. آنجا بوديم تا شب عيد. دوستان ديگر هم در عمومي بودند. شب عيد که شد، نصف شب، ديدم پنجره سلول مرا از داخل حياط عمومي زندان مي زنند. اطلاع دادند که رفقا همه آزاد شده اند. حدود 15نفر از روحانيون در زندان شهرباني و قزل قلعه بودند که همه را آزاد کردند. آقايان رباني املشي، رباني شيرازي، خلخالي، انصاري شيرازي...او ل آمدند سراغشان و آنها را خواستند. بعد رفتند و وقتي برگشتند، آمدند پشت پنجره و به من گفتند: «آقاي حکيم وساطت کرده که ما را آزاد کنند. در مورد تو صحبت کرديم، گفتند چون پايش مجروح است، صبر مي کنيم تا پايش خوب بشود، بعد آزادش مي کنيم.» آنها خداحافظي کردند و رفتند. تنهايي و جدايي از دوستاني که به آنها انس گرفته بودم، حالت خيلي سختي بود. از آن گروه روحاني که همزمان دستگير شده بوديم، فقط من مانده بودم. بعضي از افراد هيئت هاي مؤتلفه هم بودند، توده اي ها بودند، چند نفري هم متفرقه. اين را هم دليل گرفتيم بر مشکل بودن وضع پرونده! ايام تعطيلي عيد هم سکوت و سکون سنگيني بر فضاي زندان حاکم بود. پنج روز بعد از عيد، مجددا مرا احضار کردند.
اين بار عضدي آمد و گفت: «من مي خواهم به تو عيدي بدهم، تو هم يک عيدي به ما بده. عيدي اي که من به تو مي دهم اين است که آزادت مي کنم. عيدي اي که تو به ما مي دهي، اين است که ما را در ريشه کن کردن اين تروريست ها کمک کني و اطلاعاتي را به ما بدهي.» من چون شنيده بودم که آقاي حکيم دخالت کرده اند و بناست مرا آزاد کنند، تا حدودي پشتگرمي داشتم. محکم ايستادم و تندي کردم. گفتم: «شما جلاديد. اين چه برخوردي است که با من کرديد؟»برگشت و گفت: «تو خيال کردي ما از آقاي حکيم يا از آقايان ديگر مي ترسيم ؟» دوباره برنامه شديدي در مورد من اجرا شد و مرا شکنجه سختي دادند. نمي دانم چه قدر طول کشيد: مشت، لگد، اهانت، فحاشي و دستبند قپاني، پيچاندن دست، گرفتن و کشيدن مو و گاهي سوزاندن با سيگار. يک جور خاصي دستبند مي زدند. مرا از پشت مي کشيدند و مي انداختند. نوعي تحقير بود و خيلي به آدم سخت مي گذشت. چه قدر زدند؟ نمي دانم. هر چه در اين چند روز تعطيلي با درمان و مداوا اصلاح کرده بوديم؛ دوباره برگشت به همان حالت اول. بعد گفت: «ما مي دانيم يک پاي تو شکسته. نمي بريم معالجه کنيم. تو بايد زير شکنجه بميري، خرجت نمي کنيم.» من روي همان موضع ماندم و هر چه سئوال کردند، بيش از آنچه نوشته بودم، چيزي ننوشتم.
رفته رفته، برخوردها عادي تر شد، تا اينکه به من لباس شخصي پوشاندند و مرا بردند و از پايم عکس برداشتند و گفتند اين ديگر جوش خورده است. شکستگي استخوان به مرور زمان، خود به خود ترميم شده بود. هر چند که استخوان صدمه ديده بود و تا مدتي راه رفتنم عادي نبود و مي لنگيدم، باز هم احضار شدم به بازجويي، اما در اين مرحله با فرد مسني رو به رو شدم که با متانت برخورد مي کرد و مي گفت از طرف مقامات بالا آمده است. پرسيدم: از کجا؟ گفت:نخست وزيري. ساواک از نظر اداري وابسته به نخست وزيري بود در واقع او جواب درستي نداد. قدري دلجويي کرد و از روابط فاميلي من با آقاي حکيم پرسيد و بر اين نکته تاکيد کرد که ما مي خواهيم به شما کمک کنيم.
در اينجا سمت گيري سئوالات عوض شد و رفت به همان سمت بازجويي هاي اوليه و نوع سئوالاتي که کوچصفهاني مطرح مي کرد.محور سئوالات بيشتر کتاب سرگذشت فلسطين بود و جزئيات چاپ و نشر آن، بي آنکه بنا بر مناقشه و سخت گيري باشد. تصور او اين بود که اين کار در پيوند با يک شبکه عربي و مرتبط با جاهايي مثل مجاهدان فلسطين است. براساس اين تصور گفت: «من نمي توانم بپذيرم که اين مقدمه به قلم تو باشد، اين مال تو نيست.» گفتم: «من نمي دانم شما چرا چنين تصوري داريد، مقدمه را من نوشته ام.» به عنوان آزمايش از من خواست که چند سطري در باره استعمار بنويسم. من هم همان پشت ميز، بدون آنکه براي فکر کردن معطل کنم، صفحه اي نوشتم. نگاه کرد و گفت: «من قانع شدم، اما نمي دانم مافوق هاي من هم قانع مي شوند يا نه.» مقداري از قلم من تعريف و ستايش کرد و پس از آن شروع کرد به اظهار دلسوزي که با اين قلم، خود را گرفتار زندان کرده ايد و در ادامه آن، حرف ها و وعده وعيدها و درباغ سبز. من هم با نوعي بي اعتنايي و استغنا به او جواب مي دادم. او رفت، با اين وعده که پرونده را بتواند شکل ديگري بدهد.
از آن پس، ديگر بازجويي و برخوردي نبود، ولي در همان سلول انفرادي بودم. چهار ماه و دو روز از تاريخ دستگيري من گذشت و در اين مدت در همان اتاقک بودم، بدون هيچ جا به جايي. روزهاي اول، در سلول را مي بستند، اما بعد از مدتي نمي بستند و مي آمديم بيرون براي هواخوري، راه رفتن و ورزش. در پشت سلول هاي انفرادي، فضايي بود که دور ساختمان مي گشت، با پهناي حدود ده متر با زميني خاکي. در آنجا دو سه متر زمين را با دست به صورت باغچه درآورده و سبزي کاشته بوديم. آبياري آن سرگرمي نشاط آوري بود.

به من ملاقات نمي دادند، ولي از بيرون برايم پول و لباس و بعضي چيزهاي مورد نياز را مي فرستادند و من رسيد مي دادم. مشکل خاصي هم بعد از تمام شدن بازجويي نداشتم، جز همان بلاتکليفي و نامعلوم بودن سرنوشت پرونده. اخبار را هم از راديو مي شنيديم. بعضي از بستگان ما که نسبتي با آقاي حکيم داشتند، نظر ايشان را جلب کردند. آسيد ابراهيم، داماد آيت الله حکيم، در سفري که به ايران داشت با بعضي از مقامات صحبت کرده بود و آنها قول مساعد داده بودند.
يک بار ديگر هم در سال هاي بعد چنين استفاده اي از نفوذ آيت الله حکيم در حل مشکلات ما شد که گويا آن بار، با شخص شاه يا نصيري صحبت شده بود. سرانجام مذاکره ديگري هم براي رو به راه کردن پرونده، با من کردند و با قيد عدم خروج از حوزه قضايي تهران آزادم کردند. در موقع آزاد کردن هم خيلي نصيحت و عذرخواهي کردند و از من خواستند که در مورد بدرفتاري در بازجويي در بيرون چيزي نگويم، با اين ادعا که بازجو را تنبيه کرده اند و کار او اشتباه بوده است.
در همان روزهايي که وضع ما در زندان عادي شده بود و مراحل بازجويي را گذرانده بوديم و در انتظار سرنوشت پروند ه بوديم، حادثه کاخ مرمر پيش آمد. خبر آن از راديو پخش شد و بعد راديو را قطع کردند. رضا شمس آبادي در آن جريان کشته شده بود، اما کامراني را آوردند پيش ما. نيکخواه را جاي ديگري برده بودند و منصوري را هم سال بعد که دوباره بازداشت شدم، در زندان قصر ديدم. وقتي کامراني را مي بردند بازجويي، به او دستبند قپاني زده بودند که سينه اش عيب کرده بود. سختي هاي بازجويي برايش قابل تحمل نبود و انتحار کرد. مقداري سيگار جمع کرده بود و بعد از خيس کردن، شيره آن را خورده بود که مسموم شد. يکي دو روزي او را براي معالجه بردند و بعد از آوردن، ديگر با او با خشونت قبل رفتار نکردند. در صحبت هايي که با او داشتم، احساس کردم به شمس آبادي علاقه مند بود و بي ارتباط با او هم نبود. روابطش با توده اي ها گرم تر از مذهبي ها بود. البته آن روزها صف بندي ها به صورت خاصي بود که بعدها تغييرات و نوسانات زيادي پيدا کرد.
گروه هاي ديگر ي هم بودند. فروهر هم آنجا بود. يکي از اتاق هاي عمومي را به او داده بودند.
حکمت جو هم اتاق مخصوصي داشت که قفل بود. نمي خواستند با خاوري ارتباط داشته باشد. هيئت هاي مؤتلفه هم يک عده آنجا بودند، عده ديگر جاي ديگري. بعد از تمام شدن بازجوئي ها، آنها را هم پيش ما آوردند.آنها که آمدند، وضع ما بهتر شد. معيت خوبي بود. مرحوم حاج عباس نوشاد بود که دائماً نماز قضا مي خواند. آقاي بادامچيان و آقاي لاجوردي در بند ما بودند. آقايان توکلي و شفيق هم در بند 2بودند. بخارايي و متهمان هم سطح او را به قزل قلعه نياوردند. شهيد عراقي را هم از اينها جدا کردند و آنجا نياوردند. در زندان بعدي ايشان را ديدم. در اين مدت که من زندان بودم -از نيمه اسفند 43تا اواسط تير 44 از کارگرداني امور مبارزه منقطع بودم، البته در اين مدت بيشتر کارگردان ها - اعم از بازاري و روحاني- را گرفته بودند. اخبار بيرون بيشتر از طريق زنداني ها به ما مي رسيد.
امروز زندان قزل قلعه از بين رفته و تبديل به ميدان ميوه و تره بار شده است. اين زندان حياطي داشت که جنوب و شمالش چند اتاق عمومي داشت و شرق و غربش دو سالن با اتاق هاي کوچکي که زندان هاي انفرادي بود. در دو طرف اين سالن ها، يک رديف سلول قرار داشتند. اتاقک هاي هر دو سالن که به طرف حياط بود، پنجره کوچکي به حياط داشتند و ما مي توانستيم از طريق اين پنجره ها با زنداني هايي که در بخش عمومي بودند و وضع شان و اطلاعاتشان بهتر از ما بود تماس برقرار کنيم. با تماشاي منظره ورزش و بازي هاي آنها خودمان را مشغول مي کرديم. طرف ديگر سالن ها، پنجره به سوي محوطه هواخوري داشت. پشت سالن ها، زمين بازي بود که از آن براي هواخوري زندانياني که دوره انفرادي را مي گذراندند، استفاده مي شد. اين زمين آسفالت نشده بود و حالت بيابان داشت. با زندان قصر و اوين خيلي تفاوت داشت. زندان قصر درخت و باغچه و امکانات بيشتري داشت و مجموعا جاي بهتري بود. اوين قديم هم با صفا بود که بعد در آن زندان هاي مدرني درست کردند. از اينها که بگذريم، امکانات زندان هم بد نبود. بعد از گذراندن دوران بازجويي، کتاب داشتيم و مي توانستيم مطالعه و با زنداني هاي ديگر صحبت و مذاکره کنيم. سرگرمي داشتيم و سخت نمي گذشت. مامورين زندان در آن سال ها، خيلي سخت گير نبودند.
بعد از اين که از زندان آزاد شدم، دوباره آمدم قم. امام در تبعيد بودند، مؤتلفه ضربه خورده و تقريبا متلاشي شده بود. البته بعدها با فعاليت آقاي باهنر تجديد حياتي کرد، ولي باز هم در جريان انتشار اعلاميه اي ضربه خورد. خلاء تشکيلات کاملاً احساس مي شد. ما هم همان فکر تشکل در حوزه را تعقيب مي کرديم که از سطح بالاتري به صورت سرّي، جريان ها را هدايت کند.
فعاليت هاي اين دوره عمدتا عبارت بودند از: اعلاميه، تعقيب مسئله امام و تلاش براي برگرداندنشان به حوزه، گرم نگه داشتن تنور مبارزه، تشکيل جلسات عمومي به هر مناسبت، دعاي توسل سياسي در مسجد بالاسر، ذکر صلوات در جلسات عمومي به مناسبت اسم امام که مجموعا به بچه ها روح مي داد. بچه ها هم انصافا فداکاري مي کردند. کارهاي جالبي داشتيم.
در اين مقطع، گاهي از يک تشکيلات وسيع به نام حزب ملل اسلامي صحبت مي شد که جمعيت زيادي هستند، با گروه هاي متعدد و متشکل و با گرايش به مبارزه مسلحانه، از طبقه تحصيلکرده و فرهنگي. من شخصا درست از اينها مطلع نبودم، بعضي رفقاي ديگر ارتباطاتي داشتند. گاهي هم با همين اسامي و عناوين مبهم، از ما کمک مي گرفتند و ما فقط واسطه ها را مي شناختيم و با اعتماد به آنها، کمک مي کرديم، تا اينکه لو رفتند. به رغم اينکه از روحيات و خوبي آنها مطالب جالبي نقل مي شد، به نظر مي رسيد که تجربه کافي ندارند. براي ما خيلي عجيب بود که اينها به اين صورت گسترده دستگير شدند و در فرار، کوه هاي لواسان را انتخاب کردند! خوب، معلوم بود که در کوه دستگير مي شوند. برحسب قاعده بايد در شهر در خانه ها مخفي مي شدند. حتي در جنگل هاي مازنداران هم بالاخره قرار بي فايده است و به دستگيري منتهي مي شود.

 


ادامه مطلب



[ جمعه 25 دی 1394  ] [ 6:38 PM ] [ احمد ]
نظرات 0

آن خط باريک آفتاب

 گزارش واره اي از بازديد مقام معظم رهبري از موزه عبرت ايران
 

نگاه ژرف نگر و عاطفه عميق مقام معظم رهبري نسبت به مسائل گوناگون اجتماعي و گرايشات عرفاني و ادبي ايشان نسبت به رويدادها، بيانات ايشان را درباره ايام حبس در زندان کميته مشترک، به رنج و درد و در عين حال شادماني ويژه اي مي آرايد و به مخاطب مي آموزد که مي توان در محبس تاريک و دردناکي چون سياهچال هاي رژيم ستمشاهي نيز به اتکاي به ايمان و اميد به آزادي، سرافرازانه مقاومت کرد و صبورانه رنج برد. ديدار مقام معظم رهبري از موزه عبرت، رنگ و بوئي عارفانه دارد و لذا قلم نيز به پيروي از آن فضا، به جاي ارائه گزارش صرف، همان مسير را مي پيمايد، با اين اميد که تا حد مقدور، حق مطلب را ادا کرده باشيم.
ورودي موزه عبرت، مقام معظم رهبري با کنجکاوي، گوئي مي خواهند تک تک لحظات نخستين باري را که قدم به اين محوطه خوفناک نهادند به ياد آورند، به اطراف نگاهي مي اندازند:
«وقتي به ايستگاه قطار رسيدم، مرا به اتاقي بردند و چند نفري در اطرافم بودند. بعد مرا بردند و در ماشيني نشاندند و يادم نيست که چشم هايم را بستند يا گفتند که سرم را پائين بيندازم. به هر تقدير جائي را نمي ديدم. اين را فهميدم که از خيابان سپه آمديم و به جائي رسيديم که دست راست پيچيديم. به نظرم مرا از پله هائي بالا بردند و پائين آوردند و مسير بسيار طولاني بود تا بالاخره به اينجا و سپس به اتاق افسر نگهبان رسيديم. آن دو ماموري که مرا از مشهد آورده بودند، در اينجا از من عذرخواهي و با من خداحافظي کردند و رفتند. بعد لباس ما را گرفتند و لباس زندان به ما پوشاندند و رفتيم داخل.»
حياط باريک جلوي موزه عبرت را عبور مي کنند و به آستانه ورودي مي رسند، آنجا که روزگاري افسر نگهبان مي نشست و ديدن قيافه خشن و رعب آور او، نخستين تصويري بود که در ذهن و خاطر مي نشست:
«مي خواهم همان مسيري را بروم که آن روز طي کردم راهروهاي تاريک، امروز با چراغ هاي کم سوئي روشن هستند. آن راهروهاي خفه و تاريک، هرچند هنوز سردند و دل را مي لرزانند، اما با مقايسه با آن دوران بسيار پاکيزه و تماشايي شده اند. خاطرات يکي يکي زنده مي شوند. مقام معظم رهبري آرام و با طمانينه از پله هاي کميته مشترک بالا مي روند و آن روزها را به خاطر مي آورند. در اتاقي، تنديس طيب رضائي، زير نور کمرنگ چراغ سقف، با صلابت و با لبخند رضايتي بر لب، ايستاده است. لبخند کمرنگي در چهره رهبر مي دود. بارقه اي از يک آشنايي دور، حتي اگر نه با چهره، با دل که دل مردان خدا، با يکديگر الفت دارد.
مقام معظم رهبري نگاهي به قفسه هاي لباس زندانيان مي اندازند و راهروها و اتاق ها را به دقت نظاره مي کنند. رگه هائي از رنج و خاطراتي از ناله هاي خفته در سينه، رنگ غم را در نگاه ايشان مي نشاند.
آيا اين همه افسانه است؟ آن مرد کيست که او را به نرده هاي ايوان صليب کرده اند و اين دايره هاي بي پايان، شاهد رنج و دوار تمام ناشدني چه کساني هستند؟
در اين بندها، چه ناله ها که در گلو خفه شده و چه پرستاري ها و مهرباني هاي عميقي که اين رنجديدگان را به يکديگر پيوند داده است. اصلا همين همدلي ها بود که تحمل هر رنجي را ساده مي کرد
و اين هم آن سلول آشنا و توقفي در برابر سلو ل انفرادي آن سال ها:
«اين سلول 2/40در 1/60بود. من 8 ماه در اين سلول بودم.»
در برابر تابلوي عکس منوچهري که با يقه باز و چهره اي کريه به مخاطبان خود چشم دوخته است:
«با همين چهره و قيافه و يقه باز که يک چيزي هم به گردنش انداخته بود، نگاهي به من کرد و گفت: خامنه اي توئي؟ گفتم: بله. پرسيد: مرا مي شناسي؟ گفتم: نه. گفت: من منوچهري هستم و نگاه کرد به چهره من تا اثر حرفش را در صورتم ببيند. خيلي چيزها در باره اش شنيده بودم و فورا او را شناختم، ولي به روي خودم نياوردم. بعد گفت: «من تو را خوب مي شناسم. تو همان کسي هستي که مثل ماهي از دست بازجو ليز مي خوري. تک تک کارهاي تو چيزي نيست، اما مجموعش خدا مي داند که چيست.»
و عبور از برابر تصوير دوستان آشنا و آشنايان دوست. آنان که همسفران تو بودند و رفتند: بهشي ها، رجائي ها، باهنرها و... و آنان که همسفر تو نبودند، اما در همان مسيري که تو رنج بردي، جواني و عمر خويش را گرو گذاشتند و توقفي در برابر هر يک، با بار حسرتي گران که اگر بودند، چه ياري ها توانستند کرد در برداشتن اين بار سنگيني که مسئوليتش ناميده اند، مسئوليت رستگار زيستن و ديگران را نيز به رستگاري فراخواندن.
تو گوئي صداي بهشتي را مي توان از وراي اين ديوارهاي ضخيم شنيد:
«و لازمه اينکه امروز اين ملت راه خودش را مي رود اين است که اکثريت قاطعش راه اسلام فقاهت را پذيرفت...»
و شهيد رجائي که صادقانه از مردمش سخن مي گويد:
«ما شاهد فرياد الله اکبر، فرياد لااله الاالله همه مردم اين سرزمين از مرد و زن و کوچک و بزرگ بوده ايم. همه اينها بايد اتحادشان حفظ شود.»
و گذاري بر سلول انفرادي:
«در داخل سلول، به رغم اينکه ديوارش قطور بود، با مورس با زنداني سلول کناري صحبت مي کردم و او به من گفت: رجائي همسايه من است.»
در آن روزهائي که ارتباط کلامي ممکن نبود، زندانيان هوشمند به هر شيوه اي دست مي زدند تا بتوانند با يکديگر سخن بگويند و اين سخن گفتن ها چه کوتاه بود و چه پرمعنا. دنيائي معنا در کلمه اي و عبارتي:
«من حسين هستم. رجائي در سلول کناري من است. مي خواهد بداند شما که هستيد؟»
«من سيد علي خامنه اي هستم.»

و اينان که هستند که جواني و جان و خانمان خويش را بر سر پيمان نهادند؟روحاني، دانشجو، کارگر، دانش آموز، خادم مسجد، مهندس، معلم، سپاهي دانش، دانش آموز، راننده و... بيکار. چه اتفاق و همدلي شکوهمندي! معناي دقيق ملت. و چه شب هاي طولاني و پرمحنتي، شب هائي پر از ناله هاي دلهره آور:
«هر وقت ما را براي بازجوئي مي بردند، در اين حياط و اين ايوان ها، مرتبا صداي فرياد، بلند بود. همشه يکي سر يکي داد مي زند و اين تقريبا بلا استثنا بود. در سلول هم که بوديم، شايد تا صبح، چون ما خوابمان مي برد و نمي فهميديم، ولي تا زماني که بيدار بوديم، صداي فرياد شکنجه ديده از يک طرف و صداي فرياد بازجو از طرف ديگر بلند بود. البته مي گفتند اينها نوار است که مي گذارند. شايد نوار بود، شايد هم واقعي بود. نمي شود مطمئن بود که هميشه نوار بوده باشد. تصادفا يک بار، هم بازجو اشتباه کرد و هم مامور متوجه نشد و چشم بند را از روي چشم من برداشتند و من مسير ي را که به سمت اتاق بازجوئي مي رفت، ديدم.»
«هنگامي که نگهبان مي خواست زنداني را براي بازجوئي ببرد، از آنجا که بنا بود زندانيان ديگر متوجه نشوند که اين زنداني به خصوص در اينجاست و اساس زندان انفرادي، همين بود؛ نگهبان مي آمد و مثلا اگر با من که علي حسيني بودم کار داشت. در سلول را باز مي کرد و مي پرسيد: «علي کيست؟» و من جواب مي دادم: «منم» او يک چيزي را روي سر زنداني مي انداخت و دستش را مي گرفت و مي برد.»
«مرا به اتاق بازجوئي بردند و بازجو گفت: بنويس. گفتم: چه بنويسم؟ گفت: هر چه دلت مي خواهد بنويس. منظورش اين بود که شرح حال بنويسم و وقتي کم بود مي گفت: اين کم است، بايد بيشتر بنويسي. مي خواست حرف بکشد. اين شگرد بازجوئي شان بود.»
ديدن تنديس حسيني، آن هيولاي خوفناک و کساني که انواع شکنجه ها را روي آنها امتحان مي کردند، زجرآور و گزنده است، اما اين تصوير مشمئز کننده را تنديس زندانيان سلول عمومي که از يکديگر پرستاري مي کنند و به يکديگر دل و جرئت مي دهند، اندکي از خاطر مي برد:
«حمام هفته اي يک بار بود و حداکثر 10دقيقه. هر تعدادي که در سلول بوديم فرق نمي کرد و ده دقيقه براي استحمام، وقت داشتيم. از صابون هائي که قديم ها با آن رخت مي شستند به ما مي دادند. ما را با چشم بسته مي آوردند اينجا.»

و همدلي در قاموس دژخيمان، ممنوع است:
«قرآن هم که مي خوانديم، نگهبان مي آمد و مي گفت: «آهسته حرف زدن ممنوع!» البته اين، عملي نبود، لکن تذکر اينها موجب مي شد که آرام و درگوشي حرف بزنيم.»
شب است و قرص ماه در آسمان نشانه اميد، صبح صادق:
«بله، من خودم يادم هست که يک بار کسي را به اين نرده ها به صليب کشيده بودند.»
و اين صفت مردان حق است که در تاريک ترين سياهچال ها، نور هدايت را درمي يابند و در باره باريکه نوري در حد يک شعاع باريک، عارفانه مي سرايند:
«يک روز صبح، ديديم فضاي تاريک اينجا روشن شد. سابقه نداشت چون تنها روشني اينجا آن چراغ کم نور پشت ميله ها بود. از آن پنجره هم هيچ وقت نور نمي آمد. من نگاه کردم به بالاي سرم و ديدم يک خط باريک آفتاب بر اثر گردش فصل داخل اتاق افتاده. اين نور يک ربع ساعتي بود و رفت. ابتدا همين باريکه نور بود و بعد به تدريج بيشتر و تبديل به يک نوار نور به قطر ده پانزده سانت شد. در اين تاريکي عميق، اين نور بسيار مغتنم بود.»

و بهار در زندان:
«پشت اين سلول درختي بود که به هنگام بهار، گنجشک ها مي آمدند و روي شاخ و برگ هايش مي نشستند و سروصدا مي کردند که مايه تفريح و شادماني ما شده بود.»
و شايستگانند که طلوع فجر از دل شب ديجور را باور دارند و همان ها هستند که شکوه همدلي و رافت را مي شناسند:
«در سلول چهار نفر بوديم. يکي از آنها آقائي بود که همسرش هم در اينجا زنداني بود. گفتيم يک فکري کنيم که اين آقا از همسرش خبري بگيرد. به نگهبان گفتيم امشب نظافت اين راهرو را به عهده ما بگذار. او هم لطف کرد و پذيرفت. يکي از بچه هاي هم سلولي که بچه زبل و زرنگي بود، سر نگهبان انتهاي راهرو را گرم کرد و هم سلولي ما توانست بيايد جلوي سلول و از پشت در با همسرش صحبت کند.»
و خوش آن لحظاتي که ذلت کساني را شاهد بوديم که خود را مقتدر تصور مي کردند:
«در اتاق بازجوئي بوديم که فردي که نامش يادم نيست، به مشيري اشاره کرد و گفت: «ايشان خيلي در اين مورد زحمت کشيدند.» مشيري هم گفت: «خير! خود ايشان بودند که خيلي مؤثر بودند.» من ديدم اينها سعي دارند مسئوليت را به گردن ديگري بيندازند و ثابت کنند که ديگري در اين دستگاه آدم مؤثري است و خود او هيچ کاره است. تلقي من از حرف هاي اينها و آنچه که بر حسب تعارف به هم مي گفتند اين بود که مي خواستند در برابر من بگويند که آنها در اين دستگاه کاره اي نيستند. در دلم خدا را شکر کردم که من، يک طلبه فقير ضعيف زنداني هستم و اينها در اين فکرند که خودشان را در برابر من که قدرتي ندارم، تبرئه مي کنند.»
و بخشش و بزرگواري صفت مردان حق است:
«بعد از انقلاب يک روز در دفتر حزب بودم که گفتند زن آقاي مشيري آمده و اصرار دارد با شما ملاقات کند.» گفتم: «بگوئيد بيايد.» آمد و گريه کرد و که: «مشيري را گرفته اند و او گفته که من به فلاني بدي نکرده ام، برو پيش او و بگو اگر من بدي نکرده ام يک چيزي بگويد که من نجات پيدا کنم.» اعدامي بود. آن روزها اين افراد را که مي گرفتند، اعدام مي کردند. من گفتم: درست مي گويد.» و گمان مي کنم يک چيزي هم در اين باره نوشتم.»

 


ادامه مطلب



[ جمعه 25 دی 1394  ] [ 6:37 PM ] [ احمد ]
نظرات 0
.: Weblog Themes By themzha :.

تعداد کل صفحات : 51 :: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 >

درباره وبلاگ


استان خراسان رضوی:شهرستان مشهدمقدس

آمار سايت
كل بازديدها : 4078043 نفر
تعداد نظرات : 49 عدد
تاريخ ايجاد وبلاگ : پنج شنبه 14 خرداد 1394  عدد
كل مطالب : 13380 عدد
آخرين بروز رساني : یک شنبه 3 فروردین 1399 
کد موزیک آنلاین برای وبگاه
امکانات وب