کد ِکج شدَنِ تَصآویر

کداهنگ برای وبلاگ

چشمه سلطان ولی کریز
چشمه سلطان ولی کریز
 
نويسندگان
» یادی از فرمانده دلاور گردان کوثر، سردار شهید حاج محمد علی صادقی

یادی از فرمانده دلاور گردان کوثر، سردار شهید حاج محمد علی صادقی

نوشیدن چای از دست امام! می گفت هنوز گرمی آن چایی که از دستان امام خوردم را در تمام وجودم احساس می کنم! سردار شهید حاج محمدعلی صادقی، فرمانده دلاور گردان کوثر خودش برای برادرش تعریف کرده است که: در جماران، بیشتر اوقات روی پشت بام خانه امام نگهبان بودم. سنگر نگهبانی به خانه ای اطراف کاملاً مشرف بود. از داخل خانه می توانستند با یک نردبان آهنی بالا بیاییند. یک شب در حال نگهبانی ناگهان صدای بالا آمدن کسی را از نردبان شنیدم. خودم را جمع و جور کردم. نمی توانست نگهبان بعدی باشد زیرا نگهبانی من هنوز نیمه هم نشده بود. چند قدم جلوتر رفتم و به پایین نگاه کردم، برایم باورکردنی نبود؛ امام بزرگوار داشتند از پلکان به بالا می آمدند ویک سینی هم به دست مبارک داشتند. در سینی یک لیوان چای، قندان کوچک و یک پیش دست میوه بود. از شرم آب شدم که آن عزیز با سختی از پله ها به بالا می آمدند. سلام و احوالپرسی کردیم. شوکه شده بودم و نمی توانستم چیزی بگویم. به دلم خطور کرد که چرا احتیاط نفرمودند؛ اگر من منافق بودم و فکر شومی به سرم می زد چه؟ آخر ایشان از اولاد پیغمبر(ص)، مرجع و امام بزرگ شیعیان جهان هستند و نباید این چنین بی احتیاطی کنند.

با خودم گفتم: سر پستم و نباید چیزی بخورم. ناگهان امام مرا به اسم صدا زدند: «محمدعلی! بیا چایت را بخور.» گفتم: آخر من سر پستم و نباید چیزی بخورم. فرمودند: «اسلحه ات را به من بده و چایی ات را بخور!»
امام سلاح را از من گرفتند. سراسر وجود مرا اضطراب فرا گرفته بود. نشستم و چای داغ را به سرعت خوردم. آنقدر داغ بود که انگار هنوز هم داغی اش را حس می کنم. سریع برخاستم و سلاح را گرفتم. تشکر کردم و سینی را دو دستی به امام تقدیم کردم.
امام هنگام رفتن رو به من فرمودند: «محمدعلی! ما دوستانمان را خوب می شناسیم، آن فکرها را هم از ذهنت بیرون کن!»
شگفت زده شدم و تکانی خوردم که امام چگونه فکرم را خواندند؟ آن شیرینی به اسم صدا کردن و آن همه ابراز محبت با آن سختی از پله ها بالا و پایین رفتن و با زحمت چایی و میوه آوردن را هیچگاه فراموش نمی کنم. تا زنده ام شرمنده ایشانم.
پسر شجاع مدرسه!
سید حسین حسینی از دوستان سردار شهید صادقی می گوید: من و صادقی در یک دبستان بودیم. یک روز او عکس های شاه را بر روی در و دیوار خط خطی کرد و یکی را هم پاره کرد.
آموزگار گفت: «چه کسی این کار را کرده است؟» همه ساکت بودند. او ادامه داد: «اگر کسی نگوید که چه کسی این کار را کرده است، همه را تنبیه می کنم.»
چند دانش آموز را خواست که از بین سایر دانش آموزان بیرون روند.
محمدعلی بلند شد و گفت: «کار من بود.»
آموزگار گفت: «چون محمدعلی شهامت نشان داد، این بار بخشیده می شود، ولی نباید دیگر این کار تکرار شود.»
 
بت شکنی!
عیسی، برادر شهید می گوید: روزهای انقلاب بود و مردم می خواستند مجسمه شاه را در میدان مرکزی کاشمر سرنگون کنند. محمدعلی هم در میان مردم بود و تعدادی از جوانان انقلابی دور مجسمه اجتماع کرده بودند. ناگهان مأموران رژیم شاه تیراندازی هوایی کردند و مردم پا به فرار گذاشتند.
پای کودکی به نرده دور میدان گیر کرد و به دام مأموران افتاد که با قنداق تفنگ پسرک را می زدند. محمدعلی با شجاعت تمام، آجری برداشت و رو به مأمورها گفت: «اگر او را بزنید، با این آجر شما را می زنم.» مأموران هم بچه را رها کردند.
فاطمه راد همسر شهید هم تعریف می کند: «همه فکر و ذکرش انقلاب بود. روزی با سر و وضع سیاه و دودزده به ده آمد. پرسیدم که چرا این قدر سیاه و دودی شده ای ؟» گفت: «مجسمه شاه را به آتش کشیدیم و برای روشن ماندن آتش به این روز افتادم. مجسمه که خوب دودی و سیاه شد و از رنگ و رو رفت، آمدم.»
دلسوز درماندگان
علی راستگو از دوستان سردار شهید می گوید: در هنگام زمین لرزه ویرانگر طبس در سال ۵۷، محمدعلی به من پیشنهاد داد که خوب است مردم روستاها نان بپزند و با کامیون شما به طبس ببریم.
پیشنهادش را پذیرفتم و با هم با بلندگو از مردم خواستیم که ما را در این کار یاری کنند. در مدت دو روز نان ها را جمع آوری کردیم و با کامیون نان ها را به طبس بردیم و دو نفری بین زلزله زدگان توزیع کردیم.
 
توسل به قرآن و اهل بیت
بسیار با قرآن مأنوس بود و به امامان معصوم و امام زادگان توسل می جست. اهل ذکر بود و نوحه و زیارت عاشورا می خواند و به دیگران هم توصیه می کرد.
رزمنده و مداح نوجوان «جواد انبیایی» می گوید: علاوه بر دعاهای روزانه مراسم گردان، گاهی برای این فرمانده عزیز، نوحه امام حسین(ع) می خواندم و او بسیار گریه می کرد.
«حمید وزیرپناه» از همرزمان وی می گوید: نیمه های شب حاجی صادقی به راز و نیاز می پرداخت و آهسته می گریست. بعضی شب ها نماز شبش را در فضای باز بیرون چادر اقامه می کرد.
زهرا صادقی از پدرش چنین می گوید: پدرم مرا در کنارش می نشاند و از حضرت زهرا(س) برایم نوحه می خواند و می خواست تکرار کنم. د رآخر با توسل به کربلا زمزمه می کرد: نجوا کنید! ای عاشقان! با دیده تر/ یا رب! به حق آن علی ساقی کوثر/ باید رسد در کربلا گردان کوثر/ نزد حسین فاطمه فرزند حیدر.
 
پتوی نو! نه برای من ، نه برای شما!
فرج الله شکری همرزم شهید می گوید: روزی حاجی صادقی به چادر تدارکات سر زد. ما دور هم جمع بودیم. گفت: «می بینم جمعتان جمع است.» گفتیم: جمعمان جمع است، فقط حضور شما کم است. چشمش به پتوهای نو چیده شده بر روی هم افتاد. گفت: پتوی نو هم که آورده اید.» گفتم: بیست پتوی نو سهم گردان شده است. چند تا برایتان می آوریم، چند تا هم خودمان برمی داریم. گفت: «تعداد پتوهای نو خیلی کم است، پس نه برای من بیاورید و نه برای خودتان بردارید! به آنانی که نیاز دارند بدهید. من و شما نیاز به پتو نداریم.»
روال همیشگی گردان حاجی بود که اولویت امکانات و لوازم با بسیجیان بود، اگر چیزی زیاد می آمد، برای نیروهای کادر هم برمی داشتیم.
 
در انتظار شهادت!
علی اصغر صدوقی همرزم شهید می گوید: حاجی صادقی در ایام مرخصی از نیروهایش به ویژه خانواده شهیدان سرکشی می کرد. یک بار هم به منزل شهید سبحانی رفتیم. آخرین فرزند شهید تازه به دنبا آمده بود.
حاجی نوزاد را روی دست گرفت و در گوشش زمزمه کرد که: «ناراحت نباش عموجان! اگر شش ماه بعد از شهادت پدرت شهید نشدم، بدان که از شهیدان نیستم!»
اتفاقاً حاجی پس از حدود شش ماه شهید شد. روانش شاد باد.
محمد فرزند شهید هم می گوید: این مطلب همیشه در ذهن من مانده است که پدرم در سخنرانی هایش درباره اشتیاق به شهادت می گفت: «انسان به سادگی به فیض عظیم شهادت نمی رسد، شهید شدن دعا، همت و اخلاص عمل می خواهد که پروردگار بپذیرد. شهید دستغیب چهل سال در قنوت نماز می گفت: اللهم الرزقنی شهادت فی سبیلک! تا اینکه شهید شد.
نگاهی به زندگانی سردار شهید صادقی
سردار رشید اسلام شهید حاج محمد علی صادقی طرقی فرمانده دلاور گردان کوثر، در فروردین سال ۱۳۳۸ در روستای کریز بخش کوهسرخ در شهرستان کاشمر به دنیا آمد. او دوره ابتدایی را در زادگاهش گذراند .
پس از دوره ابتدایی در کارهای کشاورزی به کمک پدر شتافت .پسر عمه «محمد علی» در تهران راننده یک مامور ساواکی بود .با کمک او در یک مرغداری نزدیک «تهران» به کار پرداخت .کارگری در مرغداری موقعیتی برایش فراهم آورد تا به کمک پسر عمه اش و آشنایان محدودشان به دنبال تهیه عکس ، نوار و اعلامیه امام خمینی باشد .
محمد علی برای آوردن دان مرغ به شهر می رفت. اول اعلامیه ها را تحویل می گرفت، داخل کیسه دان می گذاشت و به مرغداری می آمد و بعد از نیمه شب با رفتن به تهران آنها را توزیع می کرد .
او در جهت انجام سنت نبوی با خانم فاطمه راد پیمان ازدواج بست که ثمره آن چهار فرزند دختر و پسر به نام محمد ، زهرا ، سمیه و میثم می باشند . وی به فرزند دختر علاقمند بود و آنان را فرشته الهی می نامید .
گر چه محمد علی برای کار به تهران رفته بود ؛ ولی هیچگاه از خانواده و روستایش غفلت نکرد و به فکر انقلاب بود ،وی اولین بار عکس امام را به روستا آورد و در میان مردم توزیع کرد .
محمد علی در پایین آوردن مجسمه شاه در میدان مرکزی کاشمر نقش داشت و از عوامل اصلی بود. در تشویق و تحریک روستاییان در پخت نان برای تظاهرات مشهد پیشگام بود. با بلندگو از مردم استمداد جست و نان های پخت سه روز را با کامیون یکی از آشنایان به مشهد برد که مامورین او را دستگیر و پس از بازجویی و شکنجه جسمی و روحی در خیابان رهایش کردند .
وی با تشکیل سپاه به توصیه پسر عمه و دوستانش به خیل سبز پوشان سپاه پیوست .پس از مدتی به مشهد منتقل گردید و به سپاه کاشمر آمد. در مرداد ۱۳۵۸ به «سقز» رفت و در مقابله با منافقان و اشرار فرمانده گروهان بود.
از سقز به «سنندج» رفت و در خرداد سال ۱۳۵۹ به «کاشمر» برگشت و در پادگان آموزشی مربی تاکتیک شد .
او طی سال ۱۳۶۰ در حفاظت بیت امام خدمت کرد و خاطره شبی که حضرت امام با یک لیوان چای و پیش دستی میوه در یک سینی به پشت بام آمده بودند و از او که در حال نگهبانی بوده است پذیرایی کرده بودند هرگز از یاد نمی برد .
پس از بازگشت از «جماران» به تیپ هجده جواد الائمه اعزام شد و تا تیر ۱۳۶۱ معاون فرمانده گردان یاسین بود. سال بعد از آن چهار ماه در« لبنان» به آموزش نظامی نیروهای حزب الله مشغول بود .
او حدود یک سال مسئول واحد بسیج سپاه «کاشمر» بود که در انجام دادن امور بسیج و وظایف محوله شب و روز نمی شناخت. وی در تمام روستاهای شهرستان و مساجد شهر کاشمر برای جذب نیرو سخنرانی می کرد.
مسئولیت هایش هیچگاه مانع حضورش در جبهه نبرد نشد. در بیشتر عملیات های جنگ تحمیلی شرکت و فعالیت داشت.
جسارت ، شهادمت و شجاعت محمد علی صادقی مثال زدنی بود .همرزمانش به دلیری و نترس بودنش به دیده تحسین و تمجید می نگریستند.
نام «محمدعلی صادقی» با نام گردان کوثر گره خورده بود و در بین رزمندگان معروف بود که گردان کوثر به دهان شیر هم می رود. روزی سردار شهید محمد یزدانی در جلسه ای با شنیدن جمله یاد شده با خوش ذوقی گفت:راست است که گردان کوثر به دهان شیر هم می رود ؛ ولی شیر هم روزی دهانش را خواهد بست
حاجی صادقی چند بار با تیر و ترکش های کوچک و بزرگ زخمی شده بود. در چندین عملیات مجروح شد، یک بار پا، یک بار دست و یک بار هم شکمش مجروح و در بیمارستان بستری گردید. در آخرین اعزامش بر خلاف گذشته لباس نو بر تن کرد، پیش از عملیات نیز لباس نو پوشید، کلاه آهنی نو بر سر کرد و تجهیزات نو برداشت. در خرمشهر برای شهادت غسل کرد و راهی عملیات کربلای پنج در شلمچه شد. فرمانده خطر شکن گردان کوثر در روز ۱۹ دی ۱۳۶۵۴ با اصابت ترکش به گلویش و جراحت و خونریزی داخلی با ترکشی دیگر شهید گردید و به آروزی دیرینه ای که در سر داشت دست یافت. فرمانده گردان کوثر رفت تا از دست ساقی کوثر، جام بهشتی بستاند!
بخشی از وصیتنامه شهید
شکر می کنم خدای بزرگ را که به من توانایی و جسم سالم عطا فرمود تا بتوانم در راه اسلام با دشمنان قرآن با کافران بجنگم .من به انقلاب اسلامی ایران و مکتب الهی و رهبری امام امت و خط و مشی سیاسی ایشان و انقلاب در جهت رواج اسلام و آئین مقدس الهی ایمان دارم و شهادت را که نهایت آروزی هر مسلمان مؤمن و متعهد است با آغوش باز پذیرایم . ملتهای دنیا بدانند که ما با روحی آزاد ، با چشمانی باز ، با گوشی شنوا ، با اراده خودمان برای رضای خدا و پیروی از اسلام عزیز و سربلندی امام امت که همانا سربلندی اسلام است و برای در هم کوبیدن کاخهای سر به فلک کشیده و برای آزادی مسلمانان در بند زندانهای یهودیان پا به میدان نبرد می گذاریم و به یاری خداوند متعال تا رفع فتنه در جهان دست از جنگ و نبرد بر نمی داریم ما پیرو حضرت امام حسین (ع) هستیم و به قول امام مانند ایشان قیام کردیم و همانند ایشان به شهادت می رسیم . خدایا تو را شکر و سپاس می گویم که بر ما منت نهادی و این چنین رهبری را بعد از گذشت قرنها بر ما وارد کردی تا از گمراهی به نور هدایت شویم. بار پروردگارا ما را شکر گذار این نعمت عظما قرار بده و توفیق خدمت در جبه های نور را به ما عنایت فرما . بار خدایا، من با کوله بار سنگین به طرف تو حرکت می کنم . من اختیار از خودم ندارم هر زمانی که صلاح دانستی این چند قطره خون کثیف را به درگاهت از من بپذیر . پروردگارا مدتها است که در جبهه هستم و دوستان و رفقایم یکی یکی از کنارم رفتند و من دارم رنج می برم که سعادت شهادت برای هر انسانی نیست ولی کرم شما بی کران است .
اقوام و دوستان حزب الهی، همه شما آگاهید و می دانید که مسلمان مسئولیت زیادی دارد و تمام حرکتها زیر ذرّه بین پروردگار است. باید مو اظب باشیم که ریاست ها،قدرتها و زرق وبرق دنیا گولمان نزند. امروز حجت بر همه تمام است.۱۲۴هزار پیامبر برای انسان کردن ما آمدند و بعد از آنکه امام امت می فرمایند جبهه امروز از اهم واجبات است و هیچ چیز نمیتواند مانع از جبهه رفتن شود دیگر با توجیه کردن سر خودمان را کلاه می گذاریم. برادران عزیز  در هر زمان عمر و عاص هست،منافق هست ،کار شکن است ،همه نوع انسان هست ،در کشور در موقعیت بسیار حساس قرار گرفته ایم. امتحان خدا فرا رسیده ،خوشا به حال آنهایی که در امتحان قبول شوند. برادران حزب الله انتظار این را نداشته باشیم و کار را به جایی نرسانیم که امام امت آن پیر مرد ۸۰ساله عصایش را بردارد و به طرف جبهه حرکت کند که بعد روز قیامت نه جواب خدا را خواهیم داشت و هم اینکه نسلهای آینده بیایند و بر ما لعنت بگویند. در میان تمام قشرها انسان نا باب هست.حرکت اینها باعث دل سردی شما نشود، بگذارید تا اینها غرق در دنیا شوند. آیا اینها در دنیا خواهند ماند؟ نه! همه می میرند. اما خوشا به حال آنهایی که زیبا رفتند و میروند. امروز آن روحانی که در حوزه دارد درس فقه می خواند نمیتواند عذر بیاورد. نه دانشگاهی ،نه معلّم و نه کشاورز،هیچ کس دلیلی ندارد.تمام سنگرهای پشت خط با پیام امام جمع شد و خوب هم شد تا خودمان را بهتر بشناسیم، ما آرزو داشتیم در زمان امام حسین (ع) باشیم خداوند منّت گذاشت نصیبمان کرد آن زمان را.
 

 

 

 

 

 

احمداسماعیلی کریزی

 

 

www.barrud.mizbanblog.com

بررودکریز

 

 

 






[ جمعه 25 دی 1394  ] [ 7:22 PM ] [ احمد ]
نظرات 0
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ


استان خراسان رضوی:شهرستان مشهدمقدس

آمار سايت
كل بازديدها : 4080319 نفر
تعداد نظرات : 49 عدد
تاريخ ايجاد وبلاگ : پنج شنبه 14 خرداد 1394  عدد
كل مطالب : 13380 عدد
آخرين بروز رساني : یک شنبه 3 فروردین 1399 
کد موزیک آنلاین برای وبگاه
امکانات وب