کد ِکج شدَنِ تَصآویر

کداهنگ برای وبلاگ

چشمه سلطان ولی کریز
چشمه سلطان ولی کریز
 
نويسندگان
زندگینامه ی حضرت رقیه(س)

 

 

 

انا احبک یا رقیه

حرم حضرت رقيه(س)

مورّخان و نسب شناسان پيشين، هنگام شمارش فرزندان امام حسين علیه السلام، از رقيه نام نبرده‏اند.[2] تنها، عماد الدين طبرى و ملاحسين واعظ كاشفى، از علماى قرن هفتم و دهم ه. ق بدون ذكر نام رقيه، از دختركى از امام حسين علیه السلام ياد مى‏كنند كه در خرابه‏ى شام وفات كرد. [3]محمدحسن يزدى، نويسنده و خطيب قرن سيزدهم به نام رقيه تصريح كرده و آورده است: هلال‏بن نافع، از سربازان دشمن مى‏گويد: من در روز عاشورا در ميان دو صف لشكر ايستاده بودم و نگاه مى‏كردم. دختر كوچكى را ديدم كه آمد و دامن امام حسين علیه السلام را گرفت و گفت: اى پدر! مرا درياب كه بسيار تشنه‏ام. حضرت نگاهى كرده گريست و فرمود:

اى نورديده! صبر كن. خداوند تو را سيراب خواهد كرد. به درستى كه او وكيل من است. پس دست او را گرفت و به خيمه‏ها برگردانيد. هلال مى‏گويد: پرسيدم كه اين طفل كيست و چه نام دارد؟ شخصى گفت: او رقيّه دختر سه ساله‏ى حسين علیه السلام است. [4]

علّامه حائرى، از مقتل نويسان معاصر هم به نقل از حمزاوى مى‏گويد: رقيّه، دختر امام حسين علیه السلام و مادرش شاه زنان، دخترى كسرى است. [5]

به گفته‏ى يكى از معاصرين، اندك بودن امكانات نگارش، همنام بودن رقيه در يك خاندان، چند نام داشتن بعضى از دختران را به عنوان دلايل نبودن نام رقيه علیها السلام در ميان فرزندان امام حسين علیه السلام ذكر كرده و مى‏گويد: آنان كه از رقيه علیها السلام نام برده‏اند امكان دارد كتاب‏هايى داشته‏اند كه در دسترس ما و ديگران نبوده است. [6]

برخى از مؤلّفان با استناد به مطالب ذيل معتقدند امام حسين علیه السلام، دخترى به نام رقيه داشته است:

1- زمانى كه حضرت سيّدالشهدا علیه السلام، اشعار معروف «يا دَهْر افّ لك من خليل ...» را ايراد فرمود و گريه و ناله‏ى زنان حرم را شنيد به رقيّه و برخى ديگر از زنان خطاب كرد: «زمانى كه من كشته شدم در مرگم گريبان چاك نزنيد و روى نخراشيد و كلامى ناروا بر زبان نرانيد.» [7]

2- هنگامى كه چشم حضرت زينب علیها السلام در كوفه به سر نازنين برادر كه بر روى نيزه بود افتاد، فرمود:

اى برادرم! با اين فاطمه‏ى كوچك سخن بگو. زيرا نزديك است دلش از شدّت اندوه آب شود.» [8]

اين فاطمه، همان رقيّه علیها السلام است كه به علّت نداشتن مادر، امام حسين علیه السلام بسيار به او علاقه داشت و به زينب علیها السلام نيز توصيه مى‏كرد كه او را نگه‏دارى كند. [9]

3- سيف‏بن عمير، از اصحاب امام صادق علیه السلام در چكامه‏ى بلند خود و در رثاى سالار شهيدان دوبار، از رقيّه علیها السلام نام برده است. [10]

4- بعيد نيست زينب، دختر امام حسين علیه السلام كه در خردسالى از دنيا رفت [11] همان دختركى باشد كه به رقيّه علیها السلام معروف شده است. [12]

5- اربلى مى‏گويد: امام حسين علیه السلام چهار دختر داشت. ولى هنگام شمارش آنان، سه نفر به نام‏هاى زينب، سكينه و فاطمه را نام مى‏برد و از چهارمى ذكرى به ميان نمى‏آورد. [13]احتمال دارد چهارمين دختر، همين رقيّه باشد. [14]

خرابه‏ى شام:

محلّ اقامت حضرت رقيه علیها السلام و ساير اسيران در شام، خرابه‏اى بود كه يزيد به قصد زير آوار ماندن و كشتن اهل‏بيت علیه السلام، آنان را در آن، جاى داده است. [15]شيخ صدوق‏

(ره) مى‏گويد: اين بازداشتگاه، زندانى بود كه اسيران، در آن، از نظر سرما و گرما آزار مى‏ديدند. به طورى كه صورت‏هاى شان پوست انداخته بود. [16]

در كامل بهايى آمده است:

 «در ميان اسيران، دختركى بود چهار ساله. شبى از خواب بيدار شد و گفت: پدر من حسين علیه السلام كجاست؟ در اين ساعت او را به خواب ديدم. سخت پريشان بود زنان و كودكان جمله در گريه افتادند و فغان از ايشان برخاست. يزيد خفته بود. از خواب بيدار شد و تفحّص كرد. خبر بردند كه حال (اوضاع)، چنين است. آن لعين، گفت كه: بروند و سر پدر او را بياورند و در كنار او نهند. ملاعين، [17] سر را بياوردند و در كنار آن دختر چهار ساله نهادند. پرسيد: اين چيست؟ ملاعين گفتند: سر پدر تو است. آن دختر بترسيد و فرياد برآورد و رنجور شد و در آن چند روز جان به حقّ تسليم كرد.» [18]

در برخى از كتاب‏ها، نقل شده كه دختر چهار ساله‏ى امام حسين علیه السلام با سر بريده‏ى پدر عزيزش چنين سخن مى‏گفت: پدر جان! چه كسى تو را با خونت خضاب كرده است؟ پدر جان! چه كسى رگ‏هاى گردنت را بريده؟ پدر جان! چه كسى مرا در كودكى يتيم كرده است؟ اى پدر! چه كسى از يتيم نگه‏دارى كند تا بزرگ شود؟ اى پدر جان! چه كسى به فرياد اين زنان بدون پوشش مى‏رسد؟ اى پدر! چه كسى دادرسى اين زنان اسير را مى‏كند؟

پدر جان! چه كسى نظر مرحمتى به سوى اين چشم‏هاى گريان ما مى‏كند؟ اى پدر! كى به اين زنان بى‏صاحب و غريب توجه خواهد كرد؟ پدر جان! ما پس از تو كسى را نداريم. داد از غريبى و بى‏كسى؟ اى پدر! كاش من فداى تو شده و عوض تو مرا كشته بودند. پدر جان! كاش پيش از اين كور شده و تو را به اين حال مشاهده نكرده بودم. اى پدر جان! كاش مرا در زير خاك پنهان كرده بودند و نمى‏ديدم كه محاسن مباركت به خون خضاب شده باشد. [19]

غسّاله و بدن نيلگون رقيّه علیها السلام:

زن غسّاله، مشغول غسل دادن كودك امام حسين علیه السلام بود. ولى ناگهان دست از كار كشيد. رو به زينب علیها السلام كرد و گفت: اى بانوى بزرگوار! تو از حال اين كودك آگاهى. او بر اثر كدام بيمارى از دنيا رفته است؟ زينب علیها السلام فرمود: چرا چنين سؤالى را مى‏پرسى؟ مگر در بدن او جراحتى ديده مى‏شود؟ گفت: تمام اندام اين دختر كبود است. اين كبودى، علامت كسالت مخصوصى مى‏باشد. زينب علیها السلام با چشمان گريان فرمود: اى زن غسّاله! اين كودك هيچ گونه مريضى نداشت. اين لكّه‏هاى كبود و پوست نيلگون، اثر تازيانه‏ى دشمن است كه در راه كوفه و شام به او مى‏زدند. [20]

بى‏قرارى ام كلثوم در شب دفن رقيّه علیها السلام:

در شب دفن دختر كوچك امام حسين علیه السلام، ام كلثوم آرام و قرار نداشت. با ناله و ندبه به دور خرابه مى‏گرديد. هرچه او را تسلّى مى‏دادند آرام نمى‏شد. از علّت اين بى‏قرارى پرسيدند. گفت: شب گذشته، اين مظلومه، در سينه‏ى من بود. چون بيدار شدم ديدم كه به شدّت گريه مى‏كند و آرام نمى‏گيرد. از سببش پرسيدم. گفت: عمّه جان! آيا در شهر مانند من كسى يتيم و اسير مى‏باشد؟ عمّه جان! مگر اينها ما را مسلمان نمى‏دانند.

به چه جهت به ما آب و نان نمى‏دهند و از آن مضايقه مى‏كنند؟ اين مصيبت مرا به گريه آورده و طاقت خوابيدن را ندارم. [21]

به ياد رقيّه علیها السلام در مدينه:

هنگامى كه حضرت زينب علیها السلام با همراهان به مدينه بازگشتند؛ زن‏هاى مدينه براى عرض تسليت، به حضور زينب علیها السلام آمدند. زينب علیها السلام حوادث جانسوز كربلا، كوفه و شام را براى آنها بيان مى‏كرد و آنها مى‏گريستند؛ تا اينكه به ياد رقيه علیها السلام افتاد و فرمود: اما مصيبت وفات رقيه علیها السلام در خرابه‏ى شام كمرم را خم و مويم را سفيد كرد.

زنها وقتى اين سخن را شنيدند، صدايشان به گريه بلند شد؛ و آن روز به ياد رنج‏هاى جانگداز رقّيه علیها السلام بسيار گريستند. [22]

بارگاه حضرت رقيّه علیها السلام:

حرم ملكوتى حضرت رقيه علیها السلام، در محلّه‏ى عماره‏ى دمشق و در شمال شرقى مسجد اموى، روحانيت خاصّى به اين شهر بخشيده است. نخستين عمارت آستانه‏ى وى خانه‏اى ست كه در آن به شهادت رسيد و در آنجا مدفون شد. عمارت‏هاى بعدى، به ترتيب در قرن هشتم، يازهم، سيزدهم و چهاردهم و آخرين توسعه‏ى اطراف آستانه با كمك دولت جمهورى اسلامى ايران و با همّت شيعيان در سال يكهزار و چهارصد و پنج هجرى قمرى انجام شد. [23]

 

در پایان این زندگی نامه کوتاه

نظر مراجع تقلید درباره حضرت رقیه سلام الله علیها

وجود حضرت رقيه سلام الله عليها از مسلّمات تاريخي است و اگر شبهه اي هم هست در اصل وجود ايشان نيست و بعضي از شبهات در نام مبارک او وجود دارد …

نظر حضرت آیت‌الله شیخ «حسین‌ مظاهری»

همین جا که به عنوان مرقد حضرت رقیه علیها ‌السّلام مشهور است، مرقد اوست و تشکیک کردن یک ظلم است آن هم ظلم به بچه مظلوم امام حسین علیه ‌السّلام و همین شهرت راجع به مرقد مطهر حضرت زینب سلام‌ الله‌ علیها نیز هست و تشکیک در آن ظلم به حضرت زینب سلام‌ الله ‌علیها است و ظلم به حضرت زینب گناهش خیلی بزرگ است و ما در این گونه موارد نظیر سیادت اشخاص و قبور بزرگان چیزی جز شهرت نداریم و این شهرت در نظر همه فقها حجت بوده و هست.

نظر حضرت آیت‌الله سید «صادق روحانی»

اولا راجع به حضرت رقیه سلام الله علیها اخیرا کتابی نوشته شده است و خیلی خوب اثبات نموده به این که حضرت رقیه ۳ ساله در خرابه شام از دنیا رفته و قبرش هم در آنجاست و معجزات زیادی هم نقل شده است و ثانیا قاعده ای در فقه است بنام تسامح در ادله سنن، مقتضی آن قاعده این است که آنچه راجع به این دختر ۳ ساله گفته اند شما هم نقل کنید و به زیارت او بروید همه اش بر طبق موازین شرع است، من خودم چند سال قبل برای معالجه به لندن رفتم در برگشت، لبنان از هواپیما پیاده شدم و چند روز در آنجا ماندم که بروم سوریه برای زیارت آن خانم و الان هم از آن عمل خرسندم.

نظر حضرت آيت‌الله سید «محمدعلی‌ علوي گرگاني»

وجود حضرت رقيه سلام الله عليها از مسلّمات تاريخي است و اگر شبهه اي هم هست در اصل وجود ايشان نيست و بعضي از شبهات در نام مبارک او وجود دارد ولي اين مسئله که دختري از امام حسين عليه السلام در شام مدفون است، هيچ گونه شک و شبهه اي در آن وجود ندارد و توصيه ما به کساني که اين شبهات را نسبت به معتقدات ديني مردم وارد مي کنند آن است که بدانند هيچ گونه نفعي نخواهند برد و فقط آخرت خود را خراب کرده اند و خود را مورد غضب امام حسين عليه السلام قرار داده اند و لذا خوب است که با اين گونه مسائل خود را درگير ننمايند.

نظر حضرت آیت الله سید «صادق شیرازی»

حضرت رقیه علیها السلام دختر آقا امام حسین علیه السلام بوده واقعاً و کتاب های متعددی مانند “ینابیع المودة” در صفحه ی ۳۴۶ و “احقاق الحق” جلد ۱۱ صفحه ۶۳۳ بودن حضرت رقیه فرزند امام حسین علیه السلام را در کربلا نقل کرده اند و قصه آن علاوه بر سندهای تاریخی و کتب مقاتل، سند واقعی و خارجی نیز در دمشق شام دارد، آن بارگاه با عظمت در پایتخت سابق امویان مانند آفتاب فروزان می درخشد، در حالی که قبر معاویه زباله دانی بیش نیست و از قبر یزید هم اثری نیست و طبق نقل کتاب “الذریعة” جلد ۲۲ صفحه ۳۹۰ حدود ۱۰۰ سال از این واقعه نگذشته که دختر کلیددار حرم حضرت رقیه علیها السلام حضرت را در خواب می بیند و او را از آمدن آب نزد قبر خود مطلع می سازد، خواب سه شب پشت سرهم تکرار می شود، کلیددار ـ با خبر دادن به دولت وقت و ضمن تشریفات رسمی ـ کارگر می آورد و قبر را خراب می کنند، و وقتی به قبر می رسند آثار آب پدیدار می شود آنگاه می بیند این دختر سه ساله تر و تازه گویی خوابیده است، کلیددار که سید هم بوده جسد مبارک حضرت رقیه را بر روی دست می گیرد تا سه شبانه روز، و فقط برای کارهای ضروری و نماز او را به دیگری می سپارد، تا قبر آماده می شود، و حضرت را به جای خود بر می گرداند، و معجزات بسیار دیگر که در تاریخ به ثبت رسیده‌ است.

نظر حضرت آیت‌ الله‌ شیخ «خلیل مبشّر کاشانی»

قال الله تبارک و تعالی: «یریدون لیطفئوا نورالله بافواههم و الله متم نوره و لو کره الکافرون» .. هیچ گونه شک و شبهه ای درباره وجود مقدس حضرت رقیه بنت الحسین علیهما السلام وجود ندارد و شواهد تاریخی نشان می دهد که آن مظلومه بر اثر تحمل رنج ها و مصائبی که در مسیر شام و آن چه در خرابه شام اتفاق افتاد، در صغر سن از دنیا رفته و در دمشق مدفون شد، تنها مطلب مورد بحث این است که نام مبارک او رقیه بوده یا زینب یا اسم دیگری داشته، سپس به اسم رقیه مشهور شده؟ و اما اشتهار اسم او به نام رقیه به این جهت است که در مدفن این وجود مقدس و نورانی، در دمشق، نام رقیه بنت امیرالمومنین علیهما السلام نوشته شده که بدیهی است انتساب به “جد اعلی”، متداول و معمول بوده است پس تشکیک در اصل وجود مقدس آن حضرت جرم و ظلم به آن مظلومه و پدر بزرگوارش، بلکه ظلم به اهل بیت علیهم السلام است و شبهه پراکنان بدانند که نور خدا هرگز خاموش نخواهد شد، بلکه پیوسته بر تزاید و تجلیات بیشتر است.

نظر حضرت آیت‌ الله‌ شیخ «میرزا جواد تبریزی»

مزار کنونى حضرت رقيه بنت الحسين عليهماالسلام در شام، از اول مشهور بوده، گويا حضرت امام حسين عليه السلام نشانى را از خود در شام به يادگارى سپرده است، تا فردا کسانى پيدا نشوند که به انکار اسارت خاندان طهارت عليهم السلام و حوادث آن بپردازند، اين دختر خردسال گواه بزرگى است بر اينکه در ضمن اسيران حتى دختران خردسال نيز بوده اند، ما ملتزم به اين هستيم که بر دفن حضرت رقيه عليهاالسلام در اين مکان شهرت قائم است، حضرت عليهاالسلام در اين مکان جان سپرده و دفن شده است. ما به زيارتش شتافتيم، و بايد احترام او را پاس داشت.

دفن اين طفل خردسال (حضرت رقيه عليهاالسلام) در شام گواه بزرگ و نشان قوى از اسارت خاندان طهارت، و ستم روا داشته بر ايشان دارد، آن ستمى که تمام پيامبران از آدم تا خاتم بر آن گريستند، تا آنجا که خدا عزاى امام حسين عليه السلام را بر آدم خواند، از اين رو احترام اين مکان لازم است، به سخنان فاسد گوش فرا ندهيد، و به سخنان باطلى که مى گويند: رقيه عليهاالسلام طفلى خردسال بيش نبود، گوش فرا ندهيد، مگر على اصغر عليه السلام کودک خردسال نيست که در روز قيامت شاهدى خواهد بود، و موجب آمرزش گنهکاران شيعه خواهد شد ان شاء الله تعالى.

بنابراين بر همه واجب است احترام اين مکان (محل دفن حضرت رقيه عليهاالسلام) را داشته باشند، و به سخنان فاسد و بيهوده اى که از گمراهى شياطين است، گوش فرا ندهند و اعتنايى نکنند. ما با زيارت دختر امام حسين عليه السلام (رقيه عليها السلام) به خداوند متعال تقرب مى جوييم، آن دخترى که خود مظلوم بود، و خاندان وى همه مظلوم بودند.

پاسخ حضرت آیت‌الله ‌شیخ «ناصر مکارم شیرازی»

 بسمه‌تعالی -

شکی نیست که دختر کوچکی از امام حسین‌ علیه السلام در شام از دنیا رفت و در آنجا دفن شد و حرم فعلی منسوب به همان دختر است، اما این که نام آن دختر رقیه بوده یا نام دیگری داشته در بین دانشمندان اسلامی اختلاف نظر وجود دارد هر چند معروف این است که نامش رقیه است.

همیشه موفق باشید.

پاسخ حضرت آیت‌الله شیخ «حسین نوری همدانی»

بسمه‌تعالی

در کتاب‌هایی چون کامل بهائی و نفس‌المهموم و کتاب‌های معتبر دیگر دختر خردسالی که برخی نام او را رقیه نامیده‌اند و در شام به شهادت می‌رسد، برای امام حسین‌علیه السلام ذکر کرده‌اند و اگر کسی برای آن حضرت نذر کند، باید آن را ادا نماید و

 مضجع موجود در  دمشق متعلق به آن حضرت است.

تاریخ نیز می‌گوید: حضرت سید‌الشهدا‌علیه السلام دختری به نام رقیه داشتند که در سن سه سالگی در خرابه شام به شهادت رسید(منتخب‌التواریخ ص۲۹۹) مادر حضرت رقیه مطابق اکثر نقل ها «ام اسحاق» نام دارد که فضایل و مناقب بسیاری را برای آن بانو بر می‌شمارند. (ترجمه ارشاد ج۲ ص۱۹۷)

حضرت رقیه در ماه شعبان چشم به جهان گشود، سن مبارک آن حضرت هنگام شهادت سه سال بود. عبدالوهاب بن احمد شامفی مصری مشهور به شعرانی (م  ۹۷۳ ق) در کتاب المنن باب دهم نقل می‌کند، نزدیک مسجد جامع دمشق بقعه و مرقدی وجود دارد که به مرقد حضرت رقیه‌علیها السلام، دختر امام حسین‌علیه السلام معروف است و بر روی سنگی واقع در درگاه آن مرقد نوشته شده است «این خانه، مکانی است که به ورود آل پیامبر‌ صلی الله علیه و آله وسلم و دختر امام حسین‌علیه السلام حضرت رقیه شرافت یافته است.

مورخ خبیر عمادالدین حسن‌بن علی ‌بن محمد طبری، هم عصر خواجه‌ نصیرالدین طوسی در کتاب کامل بهایی می‌نویسد دخترک سه چهار ساله‌ای که خاندان امام حسین‌علیه السلام در خرابه شام شب هنگام، خواب پدر را دید و بهانه پدر نمود به یزید گفت: سر پدر را برایش ببرند، سر مقدس را آورده و در کنار دختر قرار دادند، آن دختر از غم پدر فریادی برآورد و جان داد.

نام حضرت رقیه علاوه بر کتب مشهوری چون لهوف و… در قصیده سوزناک سیف بن عمیره، صحابی بزرگ امام صادق‌علیه السلام آمده و علمای بزرگی همچون شیخ طوسی، نجاشی، علامه حلی و… به آن تصریح کرد‌ه‌اند از (ستاره درخشان شام)

 

 

[1] - برگرفته از کتاب اسيران و جانبازان كربلا، ص:154-157

[2] -  ر. ك: المجدى، ص 91؛ نسب قريش، ص 57؛ مناقب، ج 4، ص 85؛ لباب الانساب، ج 1، ص 349

[3] - كامل بهايى، ج 2، ص 179؛ روضة الشهدا، ص 484

[4] - انوار الشهادة، ص 163

[5] - معالى السبطين، ج 2، ص 214. ولى نظر به اينكه مادر امام سجّاد( ع)، هنگام تولد آن حضرت، از دنيا رفت، امكان نداشته كه مادر رقيّه، خردسال باشد؛ مگر اينكه بگوئيم، شاه زنان غير از شهربانو مادر امام چهارم( ع) بوده است.( سرگذشت جانسوز حضرت رقيه( س)، ص 9.

[6] -  سرگذشت جانسوز حضرت رقيه( س)، ص 12- 13

[7] -  ستاره درخشان شام، ص 16. به نقل از الملهوف، ص 141

[8] -  بحار الانوار، ج 45، ص 115

[9] -  سرگذشت جانسوز حضرت رقيه( س)، ص 16

[10] -  ر. ك المنتخب، ص 435

[11] -  لباب الانساب، ج 1، ص 349؛ مناقب، ج 4، ص 85

[12] -  تحقيق درباره اوّل اربعين حضرت سيّدالشهدا( ع)، ص 685

[13] - كشف الغمه، ج 2، ص 250

[14] - سرگذشت جانسوز حضرت رقيّه( س)، ص 9

[15] - وقايع كربلا، شيخ عباس قمى، ص 203

[16] -  امالى صدوق، ص 142

[17] - ملاعين، جمع ملعون. لغت نامه دهخدا، حرف ميم. ولى در متن فوق، مفرد به كار رفته است

[18] - كامل بهايى، ج 2، ص 179؛ روضة الشهدا، ص 484. با اندكى تفاوت. تاريخ وفات حضرت رقيه( س) را پنجم صفر سال 61 ه. ق ذكر كرده‏اند.( سرگذشت جانسوز حضرت رقيه( س)، ص 12

[19] - انوار الشهادة، ص 244- 245؛ نيز ر. ك نفس المهموم، ص 415؛ معالى السبطين، ج 2، ص 171؛ وسيلة الدارين، ص 393

[20] - الوقايع و الحوادث، ج 5، ص 81

[21] - ستاره درخشان شام، ص 208

[22] - سرگذشت جانسوز حضرت رقيّه( س)، ص 50- 51

[23] - اعيان الشيعه، ج 7، ص 34؛ دائرة المعارف تشيّع، ج 1، ص 77- 78

 


ادامه مطلب



[ جمعه 7 خرداد 1395  ] [ 5:18 AM ] [ احمد ]
نظرات 0
 

  زندگینامه حضرت رقیه (س)

با ولادت  حضرت رقیه (س) در سال 57 هجری قمری ، خانه امام حسین (ع) و ام اسحق روشنایی و گرمی   تازه ای یافت . حضرت رقیه (س) در اوان کودکی مادرش را از دست داد و دردامان عمه اش حضرت زینب (س) تربیت شد . در سال 60 هجری قمری ، حضرت رقیه (س) به همراه کاروان راهی کربلا گردید . گویند در روز عاشورا ، هنگام وداع حضرت امام حسین (ع) با اهل بیت ، حضرت رقیه (س) خواب بود وپدر را ندید ، از این روبارها از عمه اش زینب (س) سراغ پدر را می گرفت . پس از واقعه جانسوز عاشورا ، کاروان اسرا به همراه سرهای مطهر شهدا ابتدا به کوفه و سپس به شام حرکت کرد . پس از ورود اهل بیت امام حسین (ع) به شام ، آنها را درخرابه ای نزدیک کاخ یزید ملعون جای دادند . سختی های بسیار خرابه شام حضرت رقیه (س) را به شدت آزرده بود و یکسره بهانه پدر را می گرفت . یزید ملعون دستور داد سر پدر را برای او ببرند . حضرت رقیه (س) سر پدر را به دامان گرفت و درد دلها با سر بریده پدر کرد و سرانجام جان به جان آفرین تسلیم نمود و در همانجا غریبانه  به خاک سپرده شد . به راستی تصور این مصیبت که کودکی تنها با 3 سال سن با غم بی مادری و فراق بابا وتحمل آن همه مصیبت جانگداز ،  باز هم مورد آزار و اذیت قرار می گیرد قلب هر موجود با احساسی را به درد می آورد   .

 امروزه مرقد مطهر این نازدانه ابا عبدالله الحسین (ع) در شهر دمشق (شام ) در سوریه به صورت بارگاهی عظیم وآبرومندی برای زیارت مشتاقان اهل بیت پیامبر (ص) درآمده است و همه روزه هزاران عاشق  دلسوخته به کوری چشم دشمنان ،  به آستان و دامن  مقدس و پرکت آن باب الحوائج چنگ توسل می زنند. 

                  اللهم ارزقنا زیارتها فی الدنیا و شفاعتها فی الآخره 

  شهادت جانسوز حضرت رقیه (س) تسلیت باد 

السلام علیکِ یا سیدتنا رقیه (س )

السلام علیکِ یا بنت الحسین المظلوم یا سیدتنا رقیه(س) 

شهادت جانسوز و مظلومانه دردانه آقا ابا عبد الله امام حسین (ع)  حضرت رقیه (س) بر همه انسان های  آزاده و دل سوخته تعزیت و تسلیت باد

مراکه سوخته جانم شراره لازم نیست
بیاکنار یتیمت ، کناره لازم نیست

بیا که در دل این آسمان ظلمانی
چوماهروی تو باشدستاره لازم نیست

بیابرای گل کوچکت بخوان لالا
فقط همین شب آخر ، دوباره لازم نیست

بیاوقصه مارا خودت تماشا کن
که شرح غربت مارااشاره لازم نیست

بگو به مردم این شهر خالی از احساس
برای اذیت گل سنگ خاره لازم نیست

بگو به مردم این شهرما عزاداریم
برای دیدن ما جشنواره لازم نیست

زمان شمارش معکوس مرگ می خواند
به مرده متحرک شماره لازم نیست

عزیز نیزه نشیم چرا نمی آئی؟
برای مقصد خیر استخاره لازم نیست...

 


ادامه مطلب



[ جمعه 7 خرداد 1395  ] [ 5:14 AM ] [ احمد ]
نظرات 0
 

  زندگینامه حضرت رقیه (س)

با ولادت  حضرت رقیه (س) در سال 57 هجری قمری ، خانه امام حسین (ع) و ام اسحق روشنایی و گرمی   تازه ای یافت . حضرت رقیه (س) در اوان کودکی مادرش را از دست داد و دردامان عمه اش حضرت زینب (س) تربیت شد . در سال 60 هجری قمری ، حضرت رقیه (س) به همراه کاروان راهی کربلا گردید . گویند در روز عاشورا ، هنگام وداع حضرت امام حسین (ع) با اهل بیت ، حضرت رقیه (س) خواب بود وپدر را ندید ، از این روبارها از عمه اش زینب (س) سراغ پدر را می گرفت . پس از واقعه جانسوز عاشورا ، کاروان اسرا به همراه سرهای مطهر شهدا ابتدا به کوفه و سپس به شام حرکت کرد . پس از ورود اهل بیت امام حسین (ع) به شام ، آنها را درخرابه ای نزدیک کاخ یزید ملعون جای دادند . سختی های بسیار خرابه شام حضرت رقیه (س) را به شدت آزرده بود و یکسره بهانه پدر را می گرفت . یزید ملعون دستور داد سر پدر را برای او ببرند . حضرت رقیه (س) سر پدر را به دامان گرفت و درد دلها با سر بریده پدر کرد و سرانجام جان به جان آفرین تسلیم نمود و در همانجا غریبانه  به خاک سپرده شد . به راستی تصور این مصیبت که کودکی تنها با 3 سال سن با غم بی مادری و فراق بابا وتحمل آن همه مصیبت جانگداز ،  باز هم مورد آزار و اذیت قرار می گیرد قلب هر موجود با احساسی را به درد می آورد   .

 امروزه مرقد مطهر این نازدانه ابا عبدالله الحسین (ع) در شهر دمشق (شام ) در سوریه به صورت بارگاهی عظیم وآبرومندی برای زیارت مشتاقان اهل بیت پیامبر (ص) درآمده است و همه روزه هزاران عاشق  دلسوخته به کوری چشم دشمنان ،  به آستان و دامن  مقدس و پرکت آن باب الحوائج چنگ توسل می زنند. 

                  اللهم ارزقنا زیارتها فی الدنیا و شفاعتها فی الآخره 

  شهادت جانسوز حضرت رقیه (س) تسلیت باد 

السلام علیکِ یا سیدتنا رقیه (س )

السلام علیکِ یا بنت الحسین المظلوم یا سیدتنا رقیه(س) 

شهادت جانسوز و مظلومانه دردانه آقا ابا عبد الله امام حسین (ع)  حضرت رقیه (س) بر همه انسان های  آزاده و دل سوخته تعزیت و تسلیت باد

مراکه سوخته جانم شراره لازم نیست
بیاکنار یتیمت ، کناره لازم نیست

بیا که در دل این آسمان ظلمانی
چوماهروی تو باشدستاره لازم نیست

بیابرای گل کوچکت بخوان لالا
فقط همین شب آخر ، دوباره لازم نیست

بیاوقصه مارا خودت تماشا کن
که شرح غربت مارااشاره لازم نیست

بگو به مردم این شهر خالی از احساس
برای اذیت گل سنگ خاره لازم نیست

بگو به مردم این شهرما عزاداریم
برای دیدن ما جشنواره لازم نیست

زمان شمارش معکوس مرگ می خواند
به مرده متحرک شماره لازم نیست

عزیز نیزه نشیم چرا نمی آئی؟
برای مقصد خیر استخاره لازم نیست...

 


ادامه مطلب



[ جمعه 7 خرداد 1395  ] [ 5:14 AM ] [ احمد ]
نظرات 0

روز سوم (حضرت رقيه )

نام واقعي رقيه ؛ دختر امام حسين (ع) 

پرسش: نام واقعي رقيه دختر امام حسين عليه السلام چيست؟ آيا اين نام (رقيه) درست است و صحيح مي‌باشد؟

پاسخ:
اصل وجود دختري چهار ساله براي امام حسين عليه السلام در منابع شيعي آمده است در كتاب كامل بهائي نوشته علاء الدين طبري (قرن ششم هجري) قصه دختري چهار ساله كه در ماجراي اسارت در خرابه شام در كنار سر بريده پدر به شهادت رسيده، آمده است.[1]
اما در مورد نام او، آيا رقيه بوده يا فاطمه صغري و... اختلاف است.
دو خطاب از امام حسين عليه السلام در كربلا در مصادر شيعي آمده است كه يكي از دختران حرم خود را با نام رقيه صدا زده است.
1)- “يا اختاه يا ام كلثوم، و انت يا زينب و انت يا رقيه و انت يا فاطمه و انت يا رباب، ...”.[2]
2)- “ثم نادي: يا ام كلثوم و يا سكينه و يا رقيه و يا عاتكه و يا زينب يا اهل بيتي عليكن مني السلام”.[3]
اكثر محدثان دو دختر به نامهاي سكينه و فاطمه براي امام حسين (ع) ذكر كرده‌اند اما علامه ابن شهر آشوب و محمد بن جرير طبري، سه دختر به نامهاي سكينه فاطمه و زينب (ع) را براي آن حضرت برشمرده‌اند.
در ميان محدثان قديم تنها علي بن عيسي اربلي ـ صاحب كتاب كشف الغمه (كه اين كتاب را در سال687 ه ق تأليف كرده است) به نقل از كمال الدين گفته است كه امام حسين (ع) شش پسر و چهار دختر داشت ولي او نيز هنگام شمارش دخترها، سه نفر به نامهاي زينب سكينه و فاطمه را نام مي‌برد و از چهارمي ذكري به ميان نمي‌آورد.
احتمال دارد كه چهارمين دختر همين رقيه (ع) بوده است.
علامه حائري در كتاب معالي السبطين مي‌نويسد: بعضي مانند محمد بن طلحه شافعي و ديگران از علماي اهل تسنن و شيعه مي‌نويسند “امام حسين (ع) داراي ده فرزند، شش پسر، و چهار دختر بوده است.
سپس مي‌نويسد: دختران او عبارتند از: سكينه، فاطمه صغري، فاطمه كبري و رقيه عليهن السلام.
آنگاه در ادامه مي‌افزايد: رقيه پنج سال يا هفت سال داشت و در شام وفات كرد. مادرش “شاه زنان“ دختر يزجرد بود.[4]
بايد دانست كه گاهي بعضي از دختران دو نام داشتند مثلاً طبق قرائتي به احتمال قوي همين حضرت رقيه (س) را فاطمه صغري مي‌خواندند و شايد همين موضوع باعث غفلت از نام اصلي او شده است.
بهرحال از لحاظ تحقيقي هيچ استبعادي وجود ندارد كه نام اين دختر امام حسين (ع) رقيه باشد.

 

پي نوشت :
[1] كامل بهائي، ج 2، ص 179
[2] اللهوف، سيد بن طاووس ص 140 و 141
[3] مقتل ابن مخنف، ص 131
[4] سرگذشت جانسوز حضرت رقيه (س) ص 9 به نقل از معالي السبطين، ج 2، ص 214
پايگاه حوزه


غمنامه حضرت رقيه (س)
نويسنده:حاج شيخ علي رباني خلخالي
رقيه عليه السلام در عاشورا
در بعضى روايات آمده است : حضرت سكينه عليها السلام در روز عاشورا به خواهر سه ساله اى (كه به احتمال قوى همان رقيه عليه السلام باشد) گفت : بيا دامن پدر را بگيريم و نگذاريم برود كشته بشود(سلام الله عليها).
امام حسين عليه السلام با شنيدن اين سخن بسيار اشك ريخت و آنگاه رقيه عليها السلام صدا زد : بابا! مانعت نمى شوم . صبر كن تا ترا ببينم (سلام الله عليها) امام حسين عليه السلام او را در آغوش گرفت و لبهاى خشكيده اش را بوسيد. در اين هنگام آن نازدانه ندا در داد كه :
العطش العطش ، فان الظما قدا احرقنى بابا بسيار تشنه ام ، شدت تشنگى جگرم را آتش زده است . امام حسين عليه السلام به او فرمود : كنار خيمه بنشين تا براى تو آب بياورم آنگاه امام حسين عليه السلام برخاست تا به سوى ميدان برود، باز هم رقيه دامن پدر را گرفت و با گريه گفت : يا ابه اين تمضى عنا؟
بابا جان كجا مى روى ؟ چرا از ما بريده اى ؟ امام عليه السلام يك بار ديگر او را در آغوش گرفت و آرام كرد و سپس با دلى پر خون از او جدا شد . (وقايع عاشورا سيد محمد تقى مقدم ص 455 و حضرت رقيه عليه السلام تاليف شيخ على فلسفى ص 550)
آخرين ديدار امام حسين عليه السلام با حضرت رقيه عليه السلام
وداع امام حسين عليه السلام در روز عاشورا با اهل بيت عليهم السلام صحنه اى بسيار جانسوز بود، ولى آخرين صحنه دلخراش و جگر سوز، وداع ايشان با دخترى سه ساله بود كه ذيلا مى خوانيد:
هلال بن نافع ، كه از سربازان دشمن بود، مى گويد: من پيشاپيش صف ايستاده بودم . ديدم امام حسين عليه السلام ، پس از وداع با اهل بيت خود، به سوى ميدان مى آيد در اين هنگام ناگاه چشمم به دختركى افتاد كه از خيمه بيرون آمد و با گامهاى لرزان ، دوان دوان به �نبال امام حسين عليه السلام شتافت و خود را به آن حضرت رسانيد. آنگاه دامن آن حضرت را گرفت و صدا زد:
يا ابه ! انظر الى فانى عطشان .
بابا جان ، به من بنگر، من تشنه ام
شنيدن اين سخن كوتاه ولى جگر سوز از زبان كودكى تشنه كام ، مثل آن بود كه بر زخمهاى دل داغدار امام حسين عليه السلام نمك پاشيده باشند. سخن او آنچنان امام حسين عليه السلام را منقلب ساخت كه بى اختيار اشك از ديدگانش جارى شد. با چشمى اشكبار به آن دختر فرمود:
الله يسقيك فانه وكيلى . دخترم ، مى دانم تشنه هستى خدا ترا سيراب مى كند، زيرا او وكيل و پناهگاه من است .
هلال مى گويد: پرسيدم اين دخترك كه بود و چه نسبتى با امام حسين عليه السلام داشت ؟
به من پاسخ دادند: او رقيه عليها السلام دختر سه ساله امام حسين عليه السلام است . (سرگذشت جانسوز حضرت رقيه عليها السلام ص 22 به نقل از الوقايع و الحوادث محمد باقر ملبوبى ج 3 ص 192)
به ياد لب تشنه پدر آب نخورد!
عصر عاشورا كه دشمنان براى غارت به خيمه ها ريختند، در درون خيمه ها مجموعا 23 كودك از اهل بيت عليه السلام را يافتند. به عمر سعد گزارش دادند كه اين 23 كودك ، بر اثر شدت تشنگى در خطر مرگ هستند. عمر سعد اجازه داد به آنها آب بدهند. وقتى كه نوبت به حضرت رقيه عليه السلام رسيد آن حضرت ظرف آب را گرفت و دوان دوان به سوى قتلگاه حركت كرد.
يكى از سپاهيان دشمن پرسيد: كجا مى روى ؟ حضرت رقيه عليه السلام فرمود: (سلام الله عليها) بابايم تشنه بود. مى خواهم او را پيدا كنم و برايش آب ببرم (سلام الله عليها)
او گفت : آب را خودت بخور. پدرت را با لب تشنه شهيد كردند!
حضرت رقيه عليها السلام در حالي كه گريه مى كرد، فرمود: پس من هم آب نمى آشامم
نيز در كتاب مفاتيح الغيب ابن جوزى آمده است كه ، صالح بن عبدالله مى گويد: موقعى كه خيمه ها را آتش زدند و اهل بيت عليهم السلام رو به فرار نهادند، دخترى كوچك به نظرم آمد كه گوشه جامه اش آتش گرفته ، سراسيمه مى گريست و به اطراف مى دويد و اشك مى ريخت . مرا به حالت او رحم آمد. به نزد او تاختم تا آتش جامه اش را فرو نشانم . همين كه صداى سم اسب مرا شنيد اضطرابش بيشتر شد. گفتم : اى دختر، قصد آزارت ندارم . بناچار با ترس ايستاد. از اسب پياده شدم و آتش جامه اش را خاموش ‍ نمودم و او را دلدارى دادم . يكمرتبه فرمود: اى مرد، لبهايم از شدت عطش ‍ كبود شده ، يك جرعه آب به من بده . از شنيدن اين كلام رقتى تمام به من دست داده ظرفى پر از آب به او دادم . آب را گرفت و آهى كشيد و آهسته رو به راه نهاد. پرسيدم : عزم كجا دارى ؟ فرمود: خواهر كوچكترى دارم كه از من تشنه تر است . گفتم مترس ، زمان منع آب گذشت ، شما بنوشيد گفت : اى مرد سوالى دارم ، بابايم حسين عليه السلام تشنه بود ، آيا آبش دادند يا نه ! گفتم : اى دختر نه والله ، تا دم آخر مى فرمود: (اسقونى شربه من الماء) مى فرمود: يك شربت آب به من بدهيد، ولى كسى او را آبش نداد بلكه جوابش را هم ندادند.
وقتى كه آن دختر اين سخن را از من شنيد، آب را نياشاميد، بعضى از بزرگان مى گويند اسم او حضرت رقيه خاتون عليه السلام بوده است . (حضرت رقيه عليها السلام شيخ على فلسفى ص 13)
كناره سجاده ، چشم به راه پدر بود
از كتاب سرور المومنين نقل شده است : حضرت رقيه عليه السلام هر بار هنگام نماز، سجاده پدر را پهن مى كرد، و آن حضرت بر روى آن نماز مى خواند. ظهر عاشورا نيز ، طبق عادت ، سجاده پدر را پهن كرد و به انتظار نشست . ولى پس از مدتى ، ناگهان ديد شمر وارد خيمه شد.
رقيه عليه السلام به او گفت : آيا پدرم را نديدى ؟ شمر بعد از آنكه آن كودك را در كنار سجاده ، چشم به راه پدر ديد، به غلام خود گفت : اين دختر را بزن . غلام به اين دستور عمل نكرد. شمر خود پيش آمد و چنان سيلى به صورت آن نازدانه زد كه عرش خداوند به لرزه در آمد.
محدث خبير، مرحوم حاج شيخ عباس قمى ((قدس سره )) از كامل بهائى (ج 2 ص 179) نقل مى كند كه : زنان خاندان نبوت در حالت اسيرى حال مردانى را كه در كربلا شهيد شده بودند بر پسران و دختران ايشان پوشيده مى داشتند و هر كودكى را وعده مى دادند كه پدر تو به فلان سفر رفته است باز مى آيد، تا ايشان را به خانه يزيد آوردند. دختركى بود چهار ساله ، شبى از خواب بيدار شد و گفت : پدر من حسين عليه السلام كجاست ؟ اين ساعت او را به خواب ديدم . سخت پريشان بود. زنان و كودكان جمله در گريه افتادند و فغان از ايشان برخاست . يزيد خفته بود، از خواب بيدار شد و از ماجرا سوال كرد. خبر بردند كه ماجرا چنين است . آن لعين در حال گفت : بروند سر پدر را بياورند و در كنار او نهند. پس آن سر مقدس را بياوردند و دركنار آن دختر چهار ساله نهادند. پرسيد اين چيست ؟ گفتند: سر پدر توست . آن دختر بترسيد و فرياد بر آورد و رنجور شد و در آن چند روز جان به حق تسليم كرد.
سپس محدث قمى (ره ) مى فرمايد: بعضى اين خبر را به وجه ابسط نقل كرده اند و مضمونش را يكى از اعاظم رحمه الله به نظم در آورده و من در اين مقام به همان اشعار اكتفا مى كنم . (منتهى الامال ، محدث قمى ، ج 1 ص 317، چاپ علميه اسلاميه)
قال رحمه الله :
يكى نو غنچه اى از باغ زهرا
بجست از خواب نوشين بلبل آسا
به افغان از مژه خوناب مى ريخت
نه خونابه ، كه خون ناب مى ريخت
بگفت : اى عمه بابايم كجا رفت ؟
بد اين دم دربرم ، ديگر چرا رفت ؟
مرا بگرفته بود اين دم در آغوش
همى ماليد دستم بر سر و گوش
بناگه گشت غايب از بر من
ببين سوز دل و چشم تر من
حجازى بانوان دل شكسته
به گرداگرد آن كودك نشسته
خرابه جايشان با آن ستمها
بهانه ى طفلشان سربار غمها
ز آه و ناله و از بانگ و افغان
يزيد از خواب بر پا شد، هراسان
بگفتا كاين فغان و ناله از كيست
خروش و گريه و فرياد از چيست ؟
بگفتش از نديمان كاى ستمگر
بود اين ناله از آل پيمبر
يكى كودك ز شاه سر بريده
در اين ساعت پدر خواب ديده
كنون خواهد پدر از عمه خويش
و زين خواهش جگرها را كند ريش
چو اين بشنيد آن مردود يزدان
بگفتا چاره كار است آسان
سر بابش بريد اين دم به سويش
چو بيند سر بر آيد آرزويش
همان طشت و همان سر، قوم گمراه
بياورند نزد لشگر آه
يكى سر پوش بد بر روى آن سر
نقاب آسا به روى مهر انور
به پيش روى كودك ، سر نهادند
ز نو بر دل ، غم ديگر نهادند
به ناموس خدا آن كودك زار
بگفت : اى عمه دل ريش افگار
چه باشد زير اين منديل ، مستور
كه جز بابا ندارم هيچ منظور
بگفتش دختر سلطان والا
كه آن كس را كه خواهى ، هست اينجا
چو اين بشنيد خود برداشت سر پوش
چون جان بگرفت آن سر را در آغوش
بگفت : اى سرور و سالار اسلام
ز قتلت مر مرا روز است چون شام
پدر، بعد از تو محنتها كشيدم
بيابانها و صحراها دويدم
همى گفتند مان در كوفه و شام
كه اينان خارجند از دين اسلام
مرا بعد از تو اى شاه يگانه
پرستارى نبد جز تازيانه
ز كعب نيزه و از ضرب سيلى
تنم چون آسمان گشته است نيلى
بدان سر، جمله آن جور و ستمها
بيابان گردى و درد و المها
بيان كرد و بگفت : اى شاه محشر
تو بر گو كى بريدت سر ز پيكر
مرا در خردسالى در بدر كرد
اسير و دستگير و بى پدر كرد
همى گفت و سر شاهش در آغوش
به ناگه گشت از گفتار خاموش
پريد از اين جهان و در جنان شد
در آغوش بتولش آشيان شد
خديو بانوان دريافت آن حال
كه پر زد ز آشيان آن بى پر و بال
به بالينش نشست آن غم رسيده
به گرد او زنان داغديده
فغان برداشتندى از دل تنگ
به آه و ناله گشتندى هماهنگ
از اين غم شد به آل الله اطهار
دوباره كربلا از نو نمودار
بعضى گفته اند و شايد اتفاق افتاده باشد كه در شب دفن آن دختر مظلومه اهل بيت اطهار عليه السلام ، جناب ام كلثوم عليه السلام را ديدند كه قرار و آرام ندارد و با ناله و ندبه به دور خرابه مى گردد و هر چه تسلى مى دهند آرام نمى يابد. از علت اين بيقرارى پرسيدند، گفت : شب گذشته اين مظلومه در سينه من بود، چون بيدار شدم ديدم كه به شدت گريه مى كند و آرام نمى گيرد، از سببش پرسيدم ، گفت : عمه جان ، آيا در اين شهر مانند من كسى يتيم و اسير و دربدر مى باشد؟ عمه جان ، مگر اينها ما را مسلمان نمى دانند، به چه جهت آب و نان را از ما مضايقه مى نمايند و طعام به ما يتيمان نمى دهند؟ اين مصيبت مرا به گريه آورده و طاقت خوابيدن ندارم .
بپيچ اى قلم قصه شهر شام
كه شد صبح عالم ز غصه چو شام
تو شيخا نمودى قيامت پديد
به مردم عيان گشته يوم الوعيد
ز فرط بكا بر حسين شهيد
چو يعقوب شد چشم خلقى سفيد (مصباح الحرمين ص 371)
من طاقت شنيدن ندارم
در كتاب «مبكي العيون» آمده است كه : در شب شام غريبان حضرت زينب (سلام الله عليها) در زير خيمه نيم سوخته ، اندكي به خواب فرو رفت . ناگاه در عالم خواب حضرت زينب(سلام الله عليها) مادر خود حضرت فاطمه زهرا(سلام الله عليها) را ديد. او به مادر خويش عرض كرد :« مادرجان ! آيا از حال ما خبر داري ؟!»
حضرت فاطمه زهرا(سلام الله عليها) فرمودند : «من طاقت شنيدن ندارم» . حضرت زينب(سلام الله عليها) عرضه داشت : «پس من شكوه و شكايت خويش را به چه كسي بگويم ؟»
حضرت فاطمه زهرا(سلام الله عليها) فرمودند : «آن گاه كه سر از تن فرزندم حسين (عليه السلام) جدا كردند ، من حضور داشتم و شاهد اين قضيه بودم . اينك از جاي برخيز و حضرت رقيه(سلام الله عليها) را پيدا كن» . حضرت زينب(سلام الله عليها) از خواب برخواست . رقيه(سلام الله عليها) را صدا مي كرد ، اما پاسخي نمي شنيد . سرانجام با خواهرش حضرت ام كلثوم در حالي كه گريه مي كردند و ناله سر مي دادند ، از خيمه بيرون آمدند و براي پيدا كردن حضرت رقيه(سلام الله عليها) به راه افتادند . ناگاه در نزديكي قتلگاه صداي حضرت رقيه(سلام الله عليها) را شنيدند . جلوتر آمدند تا اينكه به پيكرهاي آغشته به خون رسيدند . در اين هنگام مشاهده كردند كه حضرت رقيه(سلام الله عليها) خود را بر روي پيكر پاك و مطهر پدر بزرگوارش حضرت امام حسين) ع) انداخته و در حالي كه دستهايش را به سينه پدر چسبانده با او درد و دل مي كند . حضرت زينب(سلام الله عليها) او را نوازش كرد . در اين هنگام حضرت سكينه(سلام الله عليها) آمد و آنها با هم به خيمه گاه برگشتند . در بين راه حضرت سكينه(سلام الله عليها) از حضرت رقيه(سلام الله عليها) پرسيد : «چگونه پيكر پدر را در اين شب تيره و تار پيدا كردي ؟!» حضرت رقيه(سلام الله عليها) پاسخ داد : «آنقدر پدر را صدا كردم و پدر پدر گفتم تا اينكه صداي پدرم را شنيدم كه فرمود : «اينجا بيا ، من اينجا هستم» . (200 داستان از فضايل و كرامات حضرت زينب ، ص 113).
سر امام حسين عليه السلام با دخترش - رقيه عليه السلام - سخن مى گويد :
در كتاب بحر الغرائب ، جلد 2، قريب به اين مضامين مى نويسد: حارث كه يكى از لشگريان يزيد بود گفت : يزيد دستور داد سه روز اهل بيت عليه السلام را در دم دروازه شام نگاه بدارند تا چراغانى شهر شام كامل �ود. حارث مى گويد: شب اول من به شكل خواب بودم ، ديدم دخترى كوچك بلند و نگاهى كرد. ديد لشگر از خستگى راه خوابيده اند و كسى بيدار نيست ، اما فورا از ترسش بازنشست و باز بلند شد و چند قدم آمد به طرف سر امام حسين عليه السلام كه بر درختى كه نزديك خرابه دم دروازه شام آويزان بود. آرى ، به طرف آن درخت و سر مقدس آمد و از ترس ‍ برگشت ، تا چند مرتبه . آخر الامر زير درخت ايستاد و به سر مقدس امام حسين عليه السلام پايين آمد و در مقابل نازدانه قرار گرفت و رقيه سلام الله عليها گفت : السلام عليك يا ابتاه و امصيبتاه بعد فراقك و اغربتاه بعد شهادتك .
بعد ديدم سر مقدس با زبان فصيح فرمود: اى دختر من ، مصيبت تو و رجز و تازيانه و روى خار مغيلان دويدن تو تمام شد، و اسيريت به پايان رسيد. اى نور ديده ، چند شب ديگر به نزد ما خواهى آمد آنچه بر شما وارد شده صبر كن كه جز او مزد او شفاعت را در بردارد. حارث مى گويد: من خانه ام نزديك خرابه شام بود، از اينكه حضرت به او فرموده بود نزد ما خواهى آمد منتظر بودم كى از دنيا مى رود، تا يك شبى شنيدم صداى ناله و فرياد از ميان خرابه بلند است ، پرسيدم چه خبر است ؟ گفتند: حضرت رقيه عليها السلام از دنيا رفته است . (نقل از كتاب حضرت رقيه ص 26)
نيز حجت الاسلام صدر الدين قزوينى در جلد دوم كتاب شريف ثمرات الحيوه ، به سند خود آورده است : حضرت رقيه عليه السلام لب خود را بر لب پدرش امام حسين عليه السلام نهاد و آن حضرت فرمود: الى ، الى ، هلمى فانا لك بالانتظار. يعنى اى نور ديده بيا بيا به سوى من ، كه من چشم به راه تو مى باشم ، و در اينجا بود كه ديدند حضرت رقيه عليها السلام از دنيا رفت . (سخن گفتن امام حسين عليه السلام در 120 محل ص 59)
ستاره درخشان شام پدر را در خواب مى بيند
صاحب ((مصباح الحرمين )) مى نويسد: طفل سه ساله امام حسين عليه السلام شبى از شبها پدر را در عالم رويا ديد و از ديدارش شاد گرديد و در ظل مرحمتش آرميد و فلك ستيزه جو، اين وع استراحت را براى آن صغيره نتوانست ببيند. چون آن محترمه از خواب بيدار شد پدر خود را نديد. شروع به گريه كردن كرد. هر چه اهل بيت عليه السلام او را تسلى دادند آرام نشد. سبب گريه از او پرسيدند، آن مظلومه در جواب گفت : اين ابى ابتونى بوالدى و قره عينى يعنى كجاست پدر من ، بياوريد پدر مرا و نور چشم مرا. پس آن مصيبت زدگان دانستند كه آن يتيم پدر را در خواب ديده است ، هر چند تسلى دادند آرام نشد. خود اهل بيت نيز منتظر بهانه براى گريه بودند، لذا گريه سكوت شب را شكست . همه با آن صغيره هماواز شده مشغول گريه و زارى و ناله شدند. پس موهاى خود را پريشان نموده و سيلى بر صورتها مى زدند و خاك خرابه را بر سر خود مى ريختند، و صداى گريه ايشان چنان بلند گرديد كه به گوش يزيد پليد كافر رسيد.
به روايتى ديگر، طاهر بن عبدالله دمشقى گويد: من نديم آن لعين بودم و اكثر شبها براى او صحبت مى كردم و او را مشغول مى نمودم . شبى نزد آن ملعون بودم و قدرى هم از شب گذشته بود، پس به من گفت : اى طاهر! امشب وحشت بر من غالب است و قلبم در تپش افتاده و دلم از غصه و حزن پر شده ، بسيار اندوه و غصه دارم كه حالت نشستن و صحبت كردن ندارم . بيا سر من را در دامن گير و از افعال ناشايسته و گذشت من صحبت من و طاهر گويد: من سر نحس او را در دامن گرفتم . آن لعين به خواب رفت ، و سر نورانى سيدالشهدا عليه السلام در آن وقت در طشت طلا در مقابل ما بود. چون ساعتى گذشت ديدم كه ناگهان پرد گيان حرم محترم امام حسين عليه السلام از خرابه بلند شد. آن لعين در خواب و من در اندوه بودم ، كه آيا چه ظلم و ستم بود كه يزيد بدماب به اولاد بوتراب نمود؟
به طرف طشت نظر كرده ديدم كه از چشمهاى امام حسين عليه السلام اشك جارى شده است ، تعجب كردم ، پس ديدم آن سر انور به قدر چهار ذراع گويا بلند شد و لبهاى مباركش به حركت آمده و آواز اندوهناك و ضعيفى از آن دهان معجز بيان بلند گرديد كه مى گفت : ((اللهم هولا اولادنا و اكبادنا و هولا اصحابنا)) يعنى خداوندا، اينان اولاد و جگر گوشه من هستند و اينها اصحاب منند
طاهر گويد: چون اين حال را از آن حضرت مشاهده كردم وحشت و دهشت بر من غلبه كرد. شروع به گريه كردن كردم . به بالاى عمارت يزيد آمدم كه خرابه در پشت آن عمارت بود، خيال مى كردم شايد يكى از اهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله فوت شده ، كه مرگ او باعث اين همه ناله وندبه شده است . وقتى بالاى قصر رسيدم ديدم تمامى اهل بيت اطهار عليه السلام طفل صغيرى را در ميان گرفته اند و آن دختر، خاك بر سر مى ريزد و با ناله و فغان مى گويد:
((يا عمتى و يا اخت ابى اين ابى اين ابى )) . يعنى : اى عمه ، واى خواهر پدر بزرگوار من ، كجاست پدر من ؟ كجاست پدر من ؟
آنها را صدا زدم و از ايشان پرسيدم كه چه پيش آمده كه باعث اين همه ناله و گريه شده است ؟ گفتند: اى مرد، طفل صغير سيدالشهدا عليه السلام پدرش ‍ را در خواب ديده ، و اينك بيدار شده و از ما پدر خود را مى خواهد، هر چه به وى تسلى مى دهيم آرام نمى گيرد.
طاهر گويد: بعد از مشاهده اين احوال دردناك ، پيش يزيد برگشتم . ديدم آن بدبخت بيدار شده به طرف آن سر، سر حسين بن على عليه السلام نگاه مى كند، و از كثرت وحشت و دهشت و خوف و خشيت ، مانند برگ بيد بر خود مى لرزد. در آن اثنا سر اطهر آن مولا به طرف يزيد متوجه شده فرمود: اى پسر معاويه ، من در حق تو چه بدى كرده بودم كه تو با من اين ستم و ظلم نمودى و اهل بيتم را در خرابه جا دادى ؟
((ثم توجه الراس الشريف الى الله الخبير اللطيف و قال : اللهم انتقم منه بما عامل بى و ظلمنى و اهلى (و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون ))
يعنى سر مبارك شريف آن حضرت به سوى خداوند خبير و لطيف توجه نموده و گفت : خداوندا، از يزيد به كيفر رفتارى كه با من كرده و به من و اهل بيت من ظلم نموده انتقام بگير.
وقتى يزيد اين را شنيد بدنش به لرزه در آمد و نزديك بود كه بندهايش از يكديگر بگسلد.
پس از من سبب گريه اهل بيت عليهم السلام را پرسيد و سر آن حضرت را به خرابه نزد آن صغيره فرستاد و گفت : سر را نزد آن صغيره بگذاريد، باشد كه با ديدن آن تسلى يابد. ملازمان يزيد سر حضرت سيدالشهدا عليه السلام را برداشته به در خرابه آمدند. چون اهل بيت دانستند كه سر امام حسين عليه السلام را آورده اند، تماما به استقبال آن سر شتافتند و سر امام حسين عليه السلام را از ايشان گرفته و اساس ماتم را از سر گرفتند، بويژه زينب كبرى عليه السلام كه پروانه وار به دور آن شمع محفل نبوت مى گرديد. پس ‍ چون نظر آن صغيره بر سر مبارك افتاد پرسيد: ((ما هذا الراس ؟)) اين سر كيست ؟ گفتند: ((هذا راس ابيك )) اين ، سر مبارك پدر توست . پس آن مظلومه آن سر مبارك را از طشت برداشت و در برگرفت و شروع به گريستن نمود و گفت : پدر جان ، كاش من فداى تو مى شدم ، كاش قبل از امروز كور و نابينا بودم ، و كاش مى مردم و در زير خاك مى بودم و نمى ديدم محاسن مبارك تو به خون خضاب شده است . پس اين مظلومه دهان خود را بر دهان پدر بزرگوار خود گذاشت و آن قدر گريست كه بيهوش شد.
چون اهل بيت (عليهم السلام) آن صغيره را حركت دادند، ديدند كه روح مقدسش از دنيا مفارقت كرده و در آشيان قدس در كناره جده اش فاطمه زهرا عليه السلام آرميده است .
چون آن بى كسان اين وضع را ديدند، صدا به گريه و زارى بلند كردند، و عزاى غم و زارى را تجديد نمودند
آن دخترى كه در خرابه شام از دنيا رحلت فرموده و شايد اسم شريفش رقيه عليه السلام بوده ، و از صباياى خود حضرت سيدالشهدا عليه السلام بوده چون مزارى كه در خرابه شام است منسوب به اين مخدره و معروف به مزار رقيه عليها السلام است . (منتخب التواريخ ، باب پنجم ، ص 299)
دختر حضرت سيدالشهدا عليه السلام و وفات او در خرابه شام و مكالماتش ‍ با حضرت زينب عليها السلام و رحلت او و غسل دادن زينب و ام كلثوم عليه السلام او را و آن كلمات و اخبار كه از آن صغيره نوشته اند، كه سنگ را آب و مرغ و ماهى را كباب مى كند و معلوم است حالت حضرت زينب عليه السلام چه خواهد بود. نوشته اند آن دختر سه ساله بود بعضى نامش را زينب و بعضى رقيه عليه السلام و بعضى سكينه عليه السلام دانسته اند.
و عده اى نوشته اند به دستور يزيد، عمارتى ساختند و واقعه روز عاشورا و حال شهدا و اسيرى اسرا را در آنجا نقش كردند و اهل بيت عليهم السلام را به آنجا وارد كردند، و اگر اين خبر مقرون به صدق باشد حالت اهل بيت عليهم السلام و محنت ايشان را در مشاهدات اين عمارات جز حضرت احديت نخواهد دانست . (ناسخ التواريخ زندگانى حضرت زينب كبرى عليها السلام ، ج 2، ص 456)

منبع:ستاره درخشان شام حضرت رقيه سلام الله عليها


حضرت رقيّه (س) در اوراق تاريخ
نويسنده:علي رباني خلخالي
 
 
مرحوم آية الله حاج ميرزا هاشم خراسانى (متوفّاى سال 1352 هجرى قمرى ) در منتخب التواريخ مى نويسد:عالم جليل ، شيخ محمّد على شامى كه از جملة علما و محصّلين نجف اشرف است به حقير فرمود: جدّ امّى بلاواسطه من ، جناب آقا سيّد ابراهيم دمشقى ، كه نسبش منتهى مى شود به سيّد مرتضى علم الهدى و سن شريفش از نود افزون بوده و بسيار شريف و محترم بودند، سه دختر داشتند و اولاد ذكور نداشتند.شبى دختر بزرگ ايشان جناب رقيّه بنت الحسين عليهماالسلام را در خواب ديد كه فرمود به پدرت بگو به والى بگويد ميان قبر و لحد من آب افتاده ، و بدن من در اذيّت است ؛ بيايد و قبر و لحد مرا تعمير كند.
دخترش به سيّد عرض كرد، و سيّد از ترس حضرات اهل تسنّن به خواب ترتيب اثرى نداد. شب دوّم ، دختر وسطى سيّد باز همين خواب را ديد. به پدر گفت ، و او همچنان ترتيب اثرى نداد. شب سوم ، دختر كوچكتر سيّد همين خواب را ديد و به پدر گفت ، ايضا ترتيب اثرى نداد. شب چهارم ، خود سيّد، مخدّره را در خواب ديد كه به طريق عتاب فرمودند: ((چرا والى را خبردار نكردى ؟!)).
صبح سيّد نزد والى شام رفت و خوابش را براى والى شام نقل كرد. والى امر كرد علما و صلحاى شام ، از سنّى و شيعه ، بروند و غسل كنند و لباسهاى نظيف در بر كنند، آنگاه به دست هر كس قفل درب حرم مقدّس باز شد همان كس برود و قبر مقدّس او را نبش كند و جسد مطهّرش را بيرون بياورد تا قبر مطهّر را تعمير كنند.
بزرگان و صلحاى شيعه و سنّى ، در كمال آداب غسل نموده و لباس نظيف در بركردند. قفل به دست هيچ يك باز نشد مگر به دست مرحوم سيّد ابراهيم . بعد هم كه به حرم مشرّف شدند، هر كس كلنگ بر قبر مى زد كارگر نمى شد تا آنكه سيّد مزبور كلنگ را گرفت و بر زمين زد و قبر كنده شد. بعد حرم را خلوت كردند و لحد را شكافتند، ديدند بدن نازنين مخدّره ميان لحد قرار دارد، و كفن آن مخدّرة مكرّمه صحيح و سالم م� باشد، لكن آب زيادى ميان لحد جمع شده است .سيّد بدن شريف مخدّره را از ميان لحد بيرون آورده بر روى زانوى خود نهاد و سه روز همين قسم بالاى زانوى خود نگه داشت و متّصل گريه مى كرد تا آنكه لحد مخدّره را از بنياد تعمير كردند. اوقات نماز كه مى شد سيّد بدن مخدّره را بر بالاى شى ء نظيفى مى گذاشت و نماز مى گزارد. بعد از فراغ باز بر مى داشت و بر زانو مى نهاد تا آنكه از تعمير قبر و لحد فارغ شدند. سيّد بدن مخدّره را دفن كرد و از كرامت اين مخدّره در اين سه روز سيّد نه محتاج به غذا شد و نه محتاج آب و نه محتاج به تجديد وضو. بعد كه خواست مخدّره را دفن كند سيّد دعا كرد خداوند پسرى به او مرحمت فرمود مسمّى به سيّد مصطفى .
در پايان ، والى تفصيل ماجرا را به سلطان عبدالحميد عثمانى نوشت ، و او هم توليت زينبيّه و مرقد شريف رقيّه و مرقد شريف امّ كلثوم و سكينه عليهماالسلام را به سيّد واگذار نمود و فعلا هم آقاى حاج سيّد عبّاس پسر آقا سيّد مصطفى پسر سيّد ابراهيم سابق الذكر متصدّى توليت اين اماكن شريفه است .آية الله حاج ميرزا هاشم خراسانى سپس مى گويد: گويا اين قضيّه در حدود سنة هزار و دويست و هشتاد اتّفاق افتاده است . (منتخب التواريخ ، حاج ميرزا هاشم خراسانى)
مرحوم آيت الله سيّد هادى خراسانى نيز در كتاب معجزات و كرامات ماجرايى را نقل مى كند كه مؤ يد قضيّة فوق است . وى مى نويسد:
روى پشت بام خوابيده بوديم كه ناگهان مار دست يكى از خويشان ما را گزيد. وى مدّتى مداوا كرد ولى سود نبخشيد. آخر الا مر جوانى به نام سيّد عبدالامير نزد ما آمد و گفت : كجاى دست او را مار گزيده است ؟ چون محل مار زدگى را به او نشان داد، بلافاصله دستى به آن موضع زد و بكلّى محل درد خوب شد. سپس گفت من نه دعايى دارم و نه دوايى ؛ فقط كرامتى است كه از اجداد ما به ما رسيده است : هر سمّى كه از زنبور يا عقرب يا مار باشد اگر آب دهان يا انگشت به آن بگذاريم خوب مى شود. جهتش نيز اين است كه جدّ ما، در شام موقعى كه آب به قبر شريف حضرت رقيّه افتاد جسد حضرت رقيّه عليهاالسلام را سه روز روى دست گرفت تا قبر شريف را تعمير كردند، و از آنجا اين اثر در خود و اولادش نسلا بعد نسل مانده است . (كرامات و معجزات خراسانى ص 9)
مرقدى كه داستان شگفت فوق در ارتباط با آن رخ داده است ، سابقة بناى آن دست كم به سيصد و اند سال پيش از آن تاريخ (يعنى حدود 4 قرن و نيم پيش از زمان حاضر) باز مى گردد.
عبدالوهّاب بن احمد شافعى مصرى ، مشهور به شعرانى (متوفّى به سال 397 ق )، در كتاب المنن ، باب دهم ، نقل مى كند:
نزديك مسجد جامع دمشق ، بقعه و مرقدى وجود دارد كه به مرقد حضرت رقيّه عليهاالسلام دختر امام حسين عليه السلام معروف است . بر روى سنگى واقع در درگاه اين مرقد، چنين نوشته است :
هذَا البَيْتُ بُقْعَةٌ شُرِّفَتْ بِآلِ النّبِىّ صلى الله عليه و آله و سلم وَ بِنْتُ الحُسَيْنِ الشَّهيد، رُقَيَّة عليهاالسلام
(اين خانه مكانى است كه به ورود آل پيامبر صلى الله عليه و آله سلم و دختر امام حسين عليه السلام ، حضرت رقيّه عليهاالسلام شرافت يافته است ). (سرگذشت جانسوز حضرت رقيه (ع ) ص 53 به نقل از معالى السبطين)
آيا تاريخ پيش از اين زمان (397 ق )نيز ردّپايى از رقيّه عليهاالسلام نشان مى دهد؟ بلى
مورّخ خبير و ناقد بصير، عمادالدين حسن بن على بن محمّد طبرى ، معاصر خواجه نصيرالدين طوسى ، در كتاب پر ارج كامل بهائى نقل مى كند كه :
زنان خاندان نبوّت در حالت اسيرى حال مردانى را كه در كربلا شهيد شده بودند بر پسران و دختران ايشان پوشيده مى داشتند و هر كودكى را وعده مى دادند كه پدر تو به فلان سفر رفته است باز مى آيد، تا ايشان را به خانه يزيد آوردند. دختركى بود چهارساله ، شبى از خواب بيدار شد و گفت : پدر من حسين كجاست ؟ اين ساعت او را به خواب ديدم . سخت پريشان بود. زنان و كودكان جمله در گريه افتادند و فغان از ايشان برخاست .
يزيد خفته بود، از خواب بيدار شد و از ماجرا سؤ ال كرد. خبر بردند كه ماجرا چنين است . آن لعين در حال گفت : بروند سر پدر را بياورند و در كنار او نهند. پس آن سر مقدّس را بياوردند و در كنار آن دختر چهارساله نهادند.
پرسيد اين چيست ؟ گفتند: سر پدر توست . آن دختر بترسيد و فرياد برآورد و رنجور شد و در آن چند روز جان به حق تسليم كرد. (كامل بهائى ،ج 2، ص 179)
علاء الدين طبرى اين كتاب كم نظير را در سال 567 ه. تاءليف كرده ، و در نگارش آن از منابع باارزش فراوانى استفاده نموده كه متاءسّفانه اغلب آنها به دست ما نرسيده است ؛ برخى در كشاكش روزگار از بين رفته ، و برخى ديگر به دست دشمنان اهل بيت عليهم السلام طعمه حريق شده است .
مرحوم محدّث قمى (فوائد الرضويه ، ص 111) مى نويسد: كتاب كامل بهائى ، نوشته عماد الدين طبرى ، شيخ عالم ماهر خبير متدرّب نحرير متكلّم جليل محدّث نبيل و فاضل فهّامه ، كتابى پرفايده است كه در سنة 675 تمام شده و قريب به 21 سال همت شيخ مصروف بر جمع آورى آن بوده ، اگر چه در اثناى آن چند كتاب ديگر تاءليف كرده است . سپس مى افزايد: از وضع آن كتاب معلوم مى شود كه نُسَخِ اصول و كتب قدماى اصحاب نزد او موجود بوده است . آنگاه اشاره مى كند كه يكى از آن منابعِ از دست رفته ، كتاب پرارج الحاوية در مثالب معاويه است كه تاءليف قاسم بن محمّد بن احمد ماءمونى ، از علماى اهل سنّت مى باشد، و عماد الدين طبرى سرگذشت اين دختر سه ساله را از آن كتاب نقل كرده است .پبدينگونه ، سابقه اشاره به ماجراى حضرت رقيّه عليهاالسلام در تاريخ ، به حدود هفت قرن و نيم پيش از زمان ما باز مى گردد.
آيا باز هم مى توان پيشتر رفت و نامى از رقيّه عليهاالسلام به عنوان دختر امام حسين عليه السلام - در اعماق تاريخ سراغ گرفت ؟ باز هم جواب مثبت است .
ماخذ كهنترى كه در آن ، ضمن شرح جريانات عاشورا، نامى از حضرت رقيّه عليهاالسلام به ميان آمده ، كتاب مشهور لهوف نوشتة محدّث و مورّخ جليل القدر، آية الله سيدبن طاووس (متوفّاى 664 ه- . ق ) است كه اطلاع و احاطه بسيار او به متون حديثى و تاريخى اسلام و شيعه ، ممتاز و چشمگير است .
سيد مى نويسد: حضرت سيّدالشهداء عليه السلام زمانى كه اشعار معروف ((يا دهر اُفّ لك من خليل ...)) را ايراد فرمود و زينب و اهل حرم عليهنّ السلام فرياد به گريه و ناله برداشتند، حضرت آنان را امر به صبركرده و فرمود: ((يا اختاه يا امّ كلثوم ، و اءنتِ يا زينب ، و اءنتِ يا رقيّة ، و اءنتِ يا فاطمة ، و اءنتِ يا رباب ، اُنْظُرْنَ إ ذا اءنا قُتِلْتُ فلا تشققن على جَيْبا و لا تخمشن علىّ وجها ولا تقلن على هجرا.)) (اللهوف على قتلى الطفوف ، سيد بن طاووس) يعنى خواهرم ام كلثوم ، و تو اى زينب ، و تو اى رقيّه ، و تو اى فاطمه ، و تو اى رباب ، زمانى كه من به قتل رسيدم در مرگم گريبان چاك نزنيد و روى نخراشيد و كلامى ناروا (كه با رضا به قضاى الهى ناسازگار است ) بر زبان نرانيد.مطابق اين نقل ، نام حضرت رقيّه بر زبان امام حسين عليه السلام در كربلا جارى شده است .
مؤ يّد اين نقل ، مطلبى است كه سليمان بن ابراهيم قندوزى حنفى ، متوفّاى 1294ه- در كتاب ينابيع المودّة ص 333-335 به نقل از مقتل مسمّى به ابومخنف آورده است .
مقتل منسوب به ابومخنف مطابق نقل قندوزى (ينابيع المودّة : ص 346 و احقاق الحق :11/633) پس از شرح كيفيّت شهادت طفل شش ماهه مى گويد:
ثُم نادى : يا اُم كُلثومَ، وَ يا سَكينةُ، و يا رقية ، وَ يا عاتِكَةُ وَيا زينب ؛ يا اءهلَ بَيتى عليكنّ مِنّى السَّلامُ)):
((آنگاه فرياد برآورد: اى اُمّكلثوم ، اى سكينه ، اى رقيّه ، اى عاتكه ، اى زينب ، اى اهل بيت من ، من نيز رفتم ، خداحافظ)).
آيا مى توان به همين گونه ، سيرِ تقهقر در تاريخ را ادامه داد و مدركى قديميتر كه در آن از رقيّة بنت الحسين عليهما السلام ياد شده باشد، باز جست ؟
بر آشنايان به تاريخ اسلام و تشيّع ، پوشيده نيست كه شيعه ، يك گروه ((ستمديده و غارت زده )) است ؛ گروهى است كه در طول تاريخ ، بارها و بارها هدف هجوم و تجاوزهاى وحشيانه قرار گرفته ، پيشوايان دين و رجال شاخصش شهيد گشته ، و آثار علمى و تاريخيش سوزانده شده است (بنگريد به : كتابسوزى مشهور محمود غزنوى در رى به سال 423 ق ، كشتار و كتابسوزى طغرل در بغداد عصر شيخ طوسى ، داستان حَسَنَك وزير و دربدرى فردوسى و... كشتارها و كتابسوزيهاى ((جَزّار)) حاكم مشهور عثمانى در شامات ، در جنوب لبنان و...).
شيعه ، در گذر از درازناى اين تاريخ پردرد و رنج ، اولا مجال ثبت بسيارى از حوادث تاريخى را- چنانكه شايد و بايد - نداشته و ثانيا بخشى قابل ملاحظه از آثار و مآخذ تاريخى خويش را (بويژه آن دسته از ((اطلاعات مكتوبى )) كه حاكى از پيشينه مظلوميت كم نظير شيعه و قساوت و مظالم حكومتهاى جور مى باشد) از دست داده است و آنچه برايش مانده ، تنها بخشى از آن آثار مكتوب ، همراه با اطلاعاتى است كه به گونه شفاهى ، سينه به سينه نقل شده و اكنون در ذهنيّت شيعه ، به صورت ((مشهوراتى نه چندان مستند يا مجهول السند)) موجود است .
بيجهت نيست كه اطلاعات مكتوب و مستند ما درباره سرنوشت شخصيتى چون زينب كبرى عليهاالسلام پس از بازگشت به مدينه از شام (با وجود جلالت قدر و نقش بسيار مهم آن حضرت در نهضت عاشورا) بسيار كم و تقريبا در حد صفر است و با چنين وضعى تكليف ديگران (همچون ام كلثوم و رقيّه عليهماالسلام ) ديگر معلوم است .در چنين شرايطى ، وظيفه محققان تيزبين و فراخ حوصله (كه خود را با نوعى گسست و انقطاع تاريخى يا كمبود اطلاع نسبت به جزئيات ، روبرو مى بينند) چيست ؟ راهى كه برخى از محقّقان يا محقّق نمايان در اين گونه موارد برمى گزينند، قضاوت عجولانه درباره موضوع ، و احيانا نفىِ اطلاعات و مشهورات موجود به بهانه برخى ((استحسانات و استبعاداتِ قابل بحث )) يا ((عدم ابتناى اطلاعات مزبور بر مستندات قوى )) است ، كه گاه ژستى از روشنفكرى از نيز به همراه دارد. امّا اين راه - كه طى آن آسان هم بوده و مؤ ونه زيادى نمى برد، بيشتر به پاك كردن صورت مسئله مى ماند تا حلّ معضلات آن .راه ديگرى كه ، البته پويندگان آن اندك شمارند و تنها محقّقان پرحوصله و خستگى ناپذير، همّت پيمودن آن را دارند، اين است كه بكوشيم به جاى ردّ و انكارهاى عجولانه ، كمر همّت بسته ، به كمك ((تتبّعى وسيع و تحقيقى ژرف )) به اعماق تاريخ فرو رويم و با غور در كتب تاريخ و تفسير و سيره و حديث و لغت و حتى دَواوين شعراى آن روزگار، و دقّت در منطوق و مفهوم و مدلول تطابقى و التزامى محتويات آنها، بر واقعيات هزارتوىِ آن روزگار ((احاطه و اشراف )) يابيم و به مدد اين احاطه و اشراف ، نقاط خالى تاريخ را پرسازيم و جامه چاك چاك و ژنده تاريخ را رفو كنيم و توجه داشته باشيم كه :
با توجه به كتابسوزيها، سانسورها و تفتيش عقايدهاى مكرّرى كه در تاريخ شيعه رخ داده ، اوّلا ((نيافتن )) هرگز دليل ((نبودن )) نيست (و به اصطلاح : عدم الوجدان لا يدلّ على عدم الوجود). ثانيا نمى توان همه جا به منطق لو كانَ لَبانَ (اگر چيزى بود، مسلّما آشكار مى شد) تمسّك جُست و مشهورات مجهول السند را - عجولانه و شتابزده - انكار كرد. ثالثا نبايستى بسادگى - و صرفا روى برخى استبعادات يا استحسانات ظاهرا موجّه - اطلاعات موجود را رد كرد و از سنخ خرافات و جعليّات انگاشت . زيرا چه بسا استبعادها يا استحسانهاى مزبور، محصول بى اطلاعى يا غفلت ما از برخى جهات و جوانبِ مكتومِ قضيه باشد و با روشن شدن آن جوانب ، تحليل ما اصولا عوض شده استبعادها جاى خود را به پذيرش قضيه (و يا بالعكس ) خواهد داد و يا برداشت تازه اى در افق ديد ما ظاهر خواهد شد.رابعا بايد توجّه داشت كه حتى اطلاعاتى هم كه احيانا به صورت خبر واحد يا متكى به منابع غير معتبر وجود دارد، لزوما دروغ و خلاف حق نيست و لذا بايد همانها را نيز (به جاى ((انكار عجولانه )) با حوصله تمام ، در جريان يك پژوهش و تحقيق وسيع ، مورد بررسى دقيق قرار داد و صحت و سُقمشان را محك زد و احيانا به صورت سر نخ تحقيق از آنها بهره جست ، يا در گردونه ((تعارض ادلّه ))، و صف بندى ((دلايل معارض ))، آنها را به عنوان مؤ يّد و مُرَجِّح به كار گرفت .اصولا ((نفى و انكار)) نيز، همچون ((اثباتِ)) هر چيز، دليل مى خواهد (و آنچه كه دليل نمى خواهد ((نمى دانم )) است ) و حتّى نفى و انكار، مؤ ونه بيشترى مى برد تا اثبات . و فراموش نكنيم كه هر چند در عرصه تحقيقات تاريخى ، تجزيه و تحليلهاى عقلى و استبعادها و استحسانهاى ذهنى ، جايگاه خاص خود را دارد و نبايستى چيزى را بر خلاف اصول مسلّم عقلى پذيرفت ، امّا در عين حال بايد دانست كه حرف آخر را در اين عرصه ، ((تتبّع و تحقيق ژرف و گسترده در اسناد و مدارك مستقيم و غيرمستقيم تاريخى )) مى زند.
موضوع مورد بحث در كتاب حاضر، يعنى رقيّة بنت الحسين عليهماالسلام ، نيز از آنچه گفتيم استثنا نيست . به پاره اى از مآخذ كهنِ تاريخيِ دالّ بر وجود آن حضرت ، پيش از اين اشاره كرديم . ببينيم آيا علاوه بر نوشتة كامل بهائى ولهوف ، باز هم مى توان به مددِ تتبّع بيشتر، ردّپايى كهنتر از حضرت رقيّه عليه السلام جست ؟ خوشبختانه پاسخ مثبت است و مسلّما با تتبّع و تحقيق بيشتر مدارك ديگرى به دست خواهد آمد. قديمترين ماءخذى كه - بر حسب تتبّع ما- در خيل فرزندان رنجديده و ستم كشيده سالار شهيدان عليه السلام در كربلا از وجود دخترى موسوم به رقيّه عليهماالسلام (در كنار سكينه عليهماالسلام ) خبر مى دهد، قصيده سوزناك سيف بن عَميره ، صحابى بزرگ امام صادق عليه السلام است .
سيف بن عَميره نخعى كوفى ، از اصحاب بزرگوار امام صادق و امام كاظم عليهماالسلام و از راويان برجسته و مشهور شيعه است كه رجال شناسان بزرگى چون شيخ طوسى (در فهرست )، نجاشى (در رجال )، علامة حلّى (در خلاصه الا قوال )، ابن داود (در رجال )، و علامه مجلسى (در وجيزه ) به وثاقت وى تصريح كرده اند. ابن نديم در فهرست خويش وى را از آن دسته از مشايخ شيعه مى شمرد كه فقه را از ائمّه عليهم السلام روايت كرده اند. شيخ طوسى در رجال خويش ، وى را صاحب كتابى مى داند كه در آن از امام صادق عليه السلام نقل روايت كرده است و مرحوم سيّد بحرالعلوم در الفوائد الرجاليّه ، ليستى از راويان شهير شيعه (همچون محمد بن ابى عمير و يونس بن عبدالرحمن ) را كه از وى روايت نقل كرده اند به دست داده است . سيف بن عميره ، همچنين از جمله راويان زيارت معروف عاشورا (به نقل از امام باقر عليه السلام ) است كه قرائت آن در طول سال ، از سنن رايج ميان شيعيان مى باشد.
بارى ، سيف بن عميره ، در رثاى سالار شهيدان عليه السلام چكامه بلند و پرسوزى دارد كه با مطلع :
جلّ المصائب بمن اءصبنا فاعذرى
يا هذه ، و عن الملامة فاقصرى
آغاز مى شود، كه حقيقتا سوخته و سوزانده است .
علّامه سيّد محسن امين (اعيان الشيعه) و به تبع وى شهيد سيد جواد شبّر (ادب الطف او شعراءالحسين) (از خطباى فاضل لبنان ) به اين مطلب اشاره كرده و تنها بيت نخست قصيده را ذكر كرده اند. امّا شيخ فخرالدين طريحى فقيه ، رجالى ، اديب و لغت شناس برجسته شيعه ، و صاحب مجمع البحرين - دركتاب ((المنتخب )) (المنتخب للطريحى) (كه سوگنامه اى منثور و منظوم در رثاى شهداى آل الله بويژه سالار شهيدان عليهم السلام است ) كلّ قصيده را آورده است كه در بيت ما قبل آخر آن ، شاعر صريحا به هويّت خود اشاره اى دارد؛ آنجا كه خطاب به سادات عصر مى گويد:
و عًبَيْدُكُمْ سيفٌ فَتَى ابْنُ عَميرة
عبدٌ لعبد عبيد حيدر قنبر
نكته قابل توجّه در ربط با بحث ما، ابيات زير از قصيده سيف مى باشد كه در آن دوبار از حضرت رقيّه عليهاالسلام ياد كرده است :و سكينه عنها السكينه فارقت
لما ابتديت بفرقة و تغيّر
و رقيّة رقّ الحسود لضعفها
و غدا ليعذرها الّذى لم يعذر
و لاُمّ كلثوم يجد جديدها
لثم عقيب دموعها لم يكرر
لم اءنسها وسكينة و رقية
يبكينه بتحسّر و تزفّر
يدعون اُمّهم البتولة فاطما
دعوى الحزين الواله المتحيّر
يا اُمّنا هذاالحسين مجدّلاٌ
ملقى عفيرا مثل بدر مزهر
فى تربها متعفّرا و مضخما
جثمانه بنجيع دم احمر (سياهپوشى در سوگ ائمه نور، همان ، ص 320، به نقل از المنتخب طريحى)
رقيه سلام الله عليها دختر خورشيد است... رقيه (سلام الله عليها) از تبار نور و از جنس آبي آسمان است. رقيه (سلام الله عليها) جلوه ديگري از شكوه و عظمت حماسه عاشورا است. حضور اين كودك خردسال در متن نهضت سرخ حسيني بي هيچ شك و شبههاي اتفاقي ساده و ناچيز نبوده است، چنانكه هر يك از كساني كه در واقعه نينوا حضور داشتهاند، چون نيك بنگريم، حامل پيامي شگرف و شگفت بودهاند.
به گواه تاريخ نگاران و مقتل نويسان رحلت شهادت گونه رقيه (سلام الله عليها) اندكي پس از واقعه خونين كربلا در سال شصت و يكم هجري رخ داده است و در اين هنگام وي سه يا چهار ساله بوده است و نخستين نكته شگفت درباره حضرت رقيه (سلام الله عليها)، شايد همين باشد كه با چنين عمر كوتاهي، از مرزهاي تاريخ عبور كرد و به جاودانگي رسيد، آن گونه كه برادر شيرخوارش علي اصغر (عليه السّلام) به چنين مرتبهاي نايل شد. به عبارت ديگر يكي از جلوههاي رويداد بزرگ عاشورا تنوع سني شخصيتهاي آن ميباشد كه از پايينترين سن آغاز و به بالاترين سنين (حضرت حبيب بن مظاهر) ختم ميگردد. نكته قابل تأمل ديگر در بررسي اين مهم آن است كه در پديد آوردن اين حماسه بي بديل و شكوهمند تنها يك جنسيت سهيم نبوده، بلكه در كنار اسامي مردان و پسران جانباز و ايثارگر اين واقعه، نام زنان و دختران نيز حضوري پررنگ و تابناك دارد.
مصائب و شدائدي را كه رقيه (سلام الله عليها) از كربلا تا كوفه و از كوفه تا شام متحمل ميشود، آنچنان تلخ و دهشتناك است كه وجدان هر انسان آزاده و صاحبدلي را ميآزارد و قلب و روح را متأثر و مجروح ميسازد. تحمل گرماي شديد كربلا همراه با تشنگي، حضور در صحنه شهادت خويشاوندان، اسارت و ناظر رفتارهاي شقاوت آلود بودن، آزار و شكنجه هاي جسمي و روحي فراوان، دلتنگي براي پدر در خرابه شام و ... نشانگر مصائب عظمايي است كه يك كودك خردسال با جسم و روح لطيف خود با آن مواجه شده است. از ديگر سو همين قساوت سپاه يزيد است كه بر عظمت نهضت سترگ عاشورا ميافزايد، زيرا حضرت امام حسين (عليه السّلام) با شناخت و پيشبيني تمام اين مصائب و شدائد به قيام در راه احياء دين جد بزرگوار خويش قد علم فرمود و چنين دشواريهايي نتوانست هيچ گونه خللي بر عزم استوار آن حضرت در راه آزمايش بزرگ الهي پديد آورد. رقيه (سلام الله عليها) برهان بزرگ ديگري است بر حقانيت قيام امام حسين (عليه السّلام) كه تنها كسي ميتواند چنين به مبارزه و مقابله با ستم برخيزد كه مقصدي الهي داشته باشد، و رقيه (سلام الله عليها) برهان بزرگ ديگري است بر مظلوميت عترت پاك پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) و رسواكننده سياهكاراني است كه داعيه جانشيني رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) را سر دادند و رقيه (سلام الله عليها) برهان بزرگ ديگري است براي آن كه اوج توحش و سنگدلي دژخيمان دستگاه بني اميه براي هميشه تاريخ به اثبات بماند، و رقيه (سلام الله عليها) فاتح شام و سفير بزرگ عاشورا در اين سرزمين است، و رقيه (سلام الله عليها) برهان بزرگ ديگري است بر اين حقيقت بزرگ كه حق بر باطل پيروز خواهد شد و اينك پس از قرنهاي متمادي آنان كه به مرقد مطهر آن حضرت در شام مشرف ميشوند به عينه تفاوت ميان مقام و مرتبه اين كودك سه ساله را با خليفه جابري چون يزيد درمييابند. آرامگاه ملكوتي دخت سه سـالـه امـام سـوم شيعيان در شام كنـار بـاب الفـراديـس مابين كوچه هاي تاريخي و پر ازدحام دمشـق است كه هر ساله بسياري از شيفتگان اهل بيت (عليهم السّلام) را از مناطق مختلف جهان به سوي خود جلب مي كند.

منبع:ستاره درخشان شام حضرت رقيه سلام الله عليها
 
 دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم

ادامه مطلب



[ جمعه 7 خرداد 1395  ] [ 5:09 AM ] [ احمد ]
نظرات 0

گزیده احادیث حضرت فاطمه(س) را اینجا بخوانید + دانلود نرم‌افزار

این نرم‌افزار شامل مجموعه سخنان و احادیث صدیقه طاهره، حضرت فاطمه زهرا(س) است.

به گزارش خبرنگار  ؛ در سالروز ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها و روز مادر نرم افزاری را به شما معرفی می کنیم که شامل مجموعه سخنان و احادیث این بانوی قدسی است.

نرم افزار اندروید سخنان حضرت فاطمه(س) با حجم بسیار کم طراحی شده و امکان تغییر سایز و فونت نوشته ها را نیز داراست.

گزیده ای از احادیث حضرت فاطمه(س) را اینجا بخوانید + دانلود نرم افزار  گزیده ای از احادیث حضرت فاطمه(س) را اینجا بخوانید + دانلود نرم افزار

انتهای پیام/


ادامه مطلب



[ جمعه 7 خرداد 1395  ] [ 5:07 AM ] [ احمد ]
نظرات 0

زندگینامه حضرت ابراهیم ((خلیل الله)) 


زندگینامه حضرت ابراهیم ((خلیل الله))
حضرت ابراهیم علیه السلام پسر تارخ از نوادگان حضرت نوح علیه السلام و از پیامبران بزرگ الهی است. پیامبران هر سه دین توحیدی جهان، یعنی اسلام، مسیحیت و یهودیت، از فرزندان ابراهیم به شمار می‌آیند.

ابراهیم بر طبق روایات، 3000 سال پس از آفرینش آدم یا 1263 سال پس از نوح، به دنیا آمد. محققان، سرزمین بابل یا شوش یا حران را زادگاه ابراهیم می‌دانند.

نمرود، پادشاه زمان حضرت ابراهیم، بر اساس پیشگویی کاهنان و ستاره شناسان که از به دنیا آمدن کودکی که تاج و تخت او را در هم می‌کوبد خبر داده بودند، دستور داده بود از زنان باردار مراقبت بسیار به عمل آید. از این رو مادر حضرت ابراهیم، امیله، به هنگام درد زایمان رو به صحرا نهاد و فرزند خود، ابراهیم، را در غاری در بالای کوهی به دنیا آورد و تا سال‌ها او را در همان مکان مخفی نگه داشت.

ابراهیم خلیل الله سال ها پیش در جنوب بین النهرین حکومتی به نام بابل به دنیا آمد.در آن زمان پادشاهی به نام نمرود در آن سرزمین حکومت می کرد.مردم بابل خدای یکتا و بزرگ را نمی شناختند و مشغول پرستش بت های سنگی بودند.تا این که حضرت ابراهیم (ع) به دنیا آمد پس از مرگ پدر و مادرش،سرپرستی حضرت ابراهیم (ع) را عمویش ، آذر بت تراش بر عهده گرفت.

او که خود مردی بت ساز بود از کودکی ساختن و پرستش بت ها را به آن حضرت آموزش می داد و این برای حضرت ابراهیم سوال بزرگی بود که چگونه می توان بتی را پرستش کرد که ساخته ی دست انسان است.حضرت ابراهیم (ع) که به خدای یکتا اعتقاد داشت روزی که مشغول ذکر گفتن در دشتی بود ، حضرت جبرائیل بر او نازل شد و ایشان به پیامبری برگزیده شدند.چندی بعد در شبی که اهالی شهر برای انجام مراسمی به خارج از شهر رفته بودند،حضرت ابراهیم (ع) به بهانه ی بیماری در شهر ماند و به امر خدا وارد بت خانه شد و همه ی بت ها را در هم شکست و تبری را که با خود داشت بر دوش بت بزرگ گذاشت سپس خارج شداز آن جایی که خدمتکار بتکده ایشان را دیده بود،شکستن بت ها را به هارپاگ - وزیر نمرود - گزارش داد و به این ترتیب ابراهیم (ع) را نزد نمرود بردند.علت شکستن بت ها و اهانت به خدایان را سوال کردند.ایشان فرمودند: که کار بت بزرگ است؛نمرود در جواب گفت: بت ها قادر به حرکت نیستند و توانایی انجام کاری را ندارند. در این جا بود که حضرت ابراهیم (ع) گفتند: چگونه خدایانی رامی پرستید که قادر به انجام هیچ کاری نیستند. نمرود که از این پاسخ عصبانی شده بود دستور داد تا آن حضرت را به درون آتشی به بلندی افلاک در میدان شهر بیندازند،تا درسی برای عبرت دیگران باشد.


زندگینامه حضرت ابراهیم ((خلیل الله))
در آن شب در میان انبوه مردم حضرت ابراهیم (ع) را توسط منجنیقی در آتش انداختند ولی به اذن خداوند آتش بر وی سرد شد و هیزم ها به گلستان تبدیل شدند. او بانگ برآورد: خداوند بزرگ و بکتا خالق دنیا و مخلوقات می باشد،نه می زاید و نه زاده ی کسی است او بی نیاز و یکتاست و همتا و مانندی ندارد و اوست که جان می بخشد و جان می ستاند ...

به دستور نمرود ابراهیم را به زندان می آورند و در آن جا دو زندانی محکوم به مرگ را نمرود یکی را کشت و دیگری را آزاد کرد و گفت: من هستم که می توانم جان دهم و جان بستانم و فردا هم با خدای تو خواهم جنگید.

فردای آن روز نمرود به بالای برج بابل رفت و اظهار قدرتمندی کردو آماده ی جنگ شد، تیری در کمان گذاشت و رها کرد.همه جا در سکوت بود که ناگهان مگسی از سوراخ بینی وی وارد مغز او شد و به دستور خدا زنده ماند و شروع به خوردن مغز نمرود کرد. کمی بعد، نمرود که خود را خدای بزرگ بابل می دانست از شدت درد جان به جان آفریت تسلیم کرد.

پس از گذشت سال ها از ازدواج حضرت ابراهیم (ع) با ساره چون بچه دار نشدند حضرت ابراهیم (ع) به اصرار ساره با حاجر که کنیزشان بود ازدواج کرد و از وی صاحب فرزند پسری به نام اسماعیل شد. ساره از حسادت به علاقه ی بیشتر ابراهیم (ع) به حاجر ، حاجر فرزندش را از خانه بیرون کرد.از طرف خداوند وحی بر حضرت ابراهیم (ع) نازل شد که آن ها را به منطقه ی بیابانی ای بین دو کوه صفا و مروه برده و رها سازد و آن حضرت نیز این کار را کرد. پس از تمام شدن ذخیره ی آب حاجر، اسماعیل که از تشنگی بی قراری می کرد؛مادر به دنبال آب بر قله ی دو کوه صفا و مروه سراب آب می دید و برای آوردن آب هفت مرتبه مسافت بین دو کوه را طی کرد. در آن لحظه به اذن خدا توانا و مهربان از ضربه ی پای اسماعیل (ع) بر زمین چشمه ای جوشید و خروشان شد.


زندگینامه حضرت ابراهیم ((خلیل الله))
سال ها گذشت تا این که روزی حضرت ابراهیم (ع) به فرمان خداوند جهت قربانی کردن فرزندش اسماعیل (ع) راهی آن جا شد. با دیدن فرزندش که اینک جوانی زیبا و برومند شده بود، ابتدا او را نشناخت. از این که باید او را قربانی می کرد بسیار غمگین شد ولی چون امر خداوند لازم الاجرا بود و به بزرگی و مهربانی خداوند ایمان داشت لذا این امر را با اسماعیل (ع) در میان گذاشت. اسماعیل (ع) هم که به خداوند یکتا ایمان داشت فرمان خدا را پذیرفت و به همراه پدرش راهی قربانگاه شد. در بین راه شیطان برای منحرف کردن حضرت ابراهیم (ع) بار ها ظاهر شد و هر بار آن حضرت سنگی به طرف شیطان پرتاب می نمود تا این که به محل مورد نظر رسیدند. حضرت ابراهیم (ع) چاقو را بر گردن اسماعیل (ع) نهاد ولی چاقو نبرید. ناگهان حضرت جبرائیل (ع) خوانده شد و فرمود: ابراهیم، تو از امتحان خداوند سربلند بیرون آمدی و اینک این گوسفند را به جای فرزندت، در راه خدا قربانی کن.

زندگینامه حضرت ابراهیم ((خلیل الله))

چند سال بعد حضرت ابراهیم (ع) از جانب خداوند مامور بازسازی کعبه- خانه ی خدا -شد و این کار را به کمک فرزندش اسماعیل (ع) انجام داد.

 

www.khabareruz.ir/


ادامه مطلب



[ جمعه 7 خرداد 1395  ] [ 5:04 AM ] [ احمد ]
نظرات 0

درب جدید ضریح حضرت اباالفضل +عکس  


ادامه مطلب



[ جمعه 7 خرداد 1395  ] [ 5:01 AM ] [ احمد ]
نظرات 0

حرم مطهر حضرت عباس (ع) در طول تاریخ با همت عاشقانش تغییرات زیادی داشته است.

به گزارش خبرنگار اخبار داغ گروه فضای مجازی باشگاه خبرنگاران جوان؛ حضرت ابوالفضل العباس نخستين فرزند از ازدواج حضرت امير المؤمنين على(عليه السلام) و ام البنين بود ايشان در روز چهارم شعبان  سال 26 هجرى در مدينه چشم به جهان گشودند.

 اين نوزاد بسيار خوش منظر و زيبا بود به طورى كه وى را قمر بنى هاشم ناميده اند و به ماه شب چهارده تشبيه نموده اند و حضرت علی(ع) وى را به نام عباس نام نهاد و آن به اين علت بود كه عباس هم به معناى شير شرزه و خشمگين است و هم به معناى عبوس و چهره گرفته زيرا كه ايشان نسبت به ظالمان چهره اى خشمگين داشتند.

تصاویر زیر نماهایی از حرم مطهر حضرت عباس(ع) در زمان های مختلف است.

قدیمی ترین عکس ها از حرم حضرت عباس
قدیمی ترین عکس ها از حرم حضرت عباس
قدیمی ترین عکس ها از حرم حضرت عباس
قدیمی ترین عکس ها از حرم حضرت عباس
قدیمی ترین عکس ها از حرم حضرت عباس

انتهای پیام/


ادامه مطلب



[ جمعه 7 خرداد 1395  ] [ 4:58 AM ] [ احمد ]
نظرات 0
کد خبر : 45094
تاریخ انتشار : پنج شنبه ۶ خرداد ۱۳۹۵ - ۲۰:۰۴
 

نگاهی به زندگی حضرت رقیه (س) به مناسبت ولادت حضرت رقیه(س)

[ad_1] کشاورزنیوز: شفقنا (پایگاه های خبری شیعه بین المللی همکاری) – زندگینامه حضرت رقیه (علیهاالسلام) نمونه هایی در کتاب‏های تاریخی کامل بهائی قدیمی‏ ترین کتابی که از حضرت رقیه (علیهاالسلام) به عنوان دختر امام حسین(علیه‏السلام) یاد کرده است و شهادت او را در خرابه شام می‏داند، همین کتاب است. این کتاب، اثر عالم بزرگوارشیخ عمادالدین الحسن بن علی بن محمد طبری امامی است که به […]

[ad_1]
کشاورزنیوز:

شفقنا (پایگاه های خبری شیعه بین المللی همکاری) – زندگینامه حضرت رقیه (علیهاالسلام)

نمونه هایی در کتاب‏های تاریخی

کامل بهائی

قدیمی‏ ترین کتابی که از حضرت رقیه (علیهاالسلام) به عنوان دختر امام حسین(علیه‏السلام) یاد کرده است و شهادت او را در خرابه شام می‏داند، همین کتاب است. این کتاب، اثر عالم بزرگوارشیخ عمادالدین الحسن بن علی بن محمد طبری امامی است که به امر وزیر بهاءالدین، حاکم اصفهان در روزگار سلطنت هلاکوخان، نوشته شده است. به ظاهر، نام گذاری آن به کامل بهائی از آن روست که به امر بهاءالدین نگاشته شده است.
این کتاب در سال ۶۷۵ هجری قمری تألیف شده و به دلیل قدمت زیادی که دارد، از ارزش ویژه‏ای برخوردار است؛ زیرا به جهت نزدیک بودن تألیف یا رویدادهای نگاشته شده ـ به نسبت منابع موجود در این راستا ـ حایز اهمیت است و منبعی ممتاز به شمار می‏رود و دستمایه تحقیقات بعدی بسیار در این زمینه قرار می‏ گرفته است. شیخ عباس قمی در نفس المهموم و منتهی الامال، ماجرای شهادت حضرت رقیه (علیهاالسلام) را از آن کتاب نقل می‏کند. هم چنین بسیاری از عالمان بزرگوار مطالب این کتاب را مورد تأیید، و به آن استناد کرده‏اند. این نگارنده، کتاب دیگری به نام بشاره ‏المصطفی (صلی ‏الله ‏علیه ‏و آله) لشیعه المرتضی (علیه‏السلام) دارد که در این کتاب نیز به برخی رویدادهای پس از واقعه عاشورا اشاره شده است. اولین منبعی که در آن تصریح شده که اسیران کربلا در اربعین اول، بر سر مزار شهدای کربلا نیامده‏اند، همین کتاب می‏باشد. او جریانی را از عطیه (۱۴) دوست جابربن عبدالله انصاری نقل می‏کند که به اتفاق هم بر سر مزار اباعبدالله الحسین (علیه‏السلام) و شهیدان کربلا حاضر شده، اولین زائرین قبر او در نخستین اربعین حسینی می‏گردند. اما نگارنده سخنی از ملاقات جابر با اسیران کربلا به میان نمی‏آورد و بر خلاف آنچه در برخی مقتل‏ها نگاشته شده، هیچ ملاقاتی در این روز بین او و اسیران کربلا صورت نمی‏گیرد. این موضوع نیز نقطه عطف دیگری در امتیاز و برتری این کتاب می‏باشد.

اللهـــــــوف

یکی دیگر از کتاب‏های کهن که در این زمینه مطالبی نقل نموده، کتاب اللهوف از سیدبن طاووس است. باید دانست احاطه ایشان به متون حدیثی و تاریخی اسلام و شیعه، ممتاز و چشم‏گیر است.
وی می‏ نویسد: «شب عاشورا که حضرت سیدالشهداء (علیه‏السلام) اشعاری در بی وفایی دنیا می‏خواند، حضرت زینب (علیهاالسلام) سخنان ایشان را شنید و گریست. امام (علیه‏السلام) او را به صبر دعوت کرد و فرمود: «خواهرم، ام کلثوم و تو ای زینب! تو ای رقیه و فاطمه و رباب! سخنم را در نظر دارید [و به یاد داشته باشید] هنگامی که من کشته شدم، برای من گریبان چاک نزنید و صورت نخراشید و سخنی ناروا مگویید [و خویشتن دار باشید].»
بنابر نقل ایشان، نام حضرت رقیه (علیهاالسلام) بارها بر زبان امام حسین (علیه‏السلام) جاری شده است. این مطلب در مقتل ابومخنف نیز هست که حضرت پس از شهادت علی اصغر (علیه‏السلام)، فریاد برآورد: «ای ام کلثوم، ای سکینه، ای رقیه، ای عاتکه و ای زینب! ای اهل بیت من! خدانگهدار؛ من نیز رفتم». این مطلب را سلیمان بن ابراهیم قندوزی حنفی (وفات: ۱۲۹۴ ه .ق) در کتاب ینابیع الموده از مقتل ابومخنف نقل می‏کند.

زندگینامه حضرت رقیه (علیهاالسلام)

داستانی جانسوز(۱۵)

مرحوم آیه الله حاج میرزا هاشم خراسانى (متوفّاى سال ۱۳۵۲ هجرى قمرى ) در منتخب التواریخ مى نویسد:
عالم جلیل ، شیخ محمّد على شامى که از جمله علما و محصّلین نجف اشرف است به حقیر فرمود: جدّ امّى بلاواسطه من ، جناب آقا سیّد ابراهیم دمشقى ، که نسبش منتهى مى شود به سیّد مرتضى علم الهدى و سن شریفش از نود افزون بوده و بسیار شریف و محترم بودند، سه دختر داشتند و اولاد ذکور نداشتند.
شبى دختر بزرگ ایشان جناب رقیّه بنت الحسین علیهماالسلام را در خواب دید که فرمود به پدرت بگو به والى بگوید میان قبر و لحد من آب افتاده ، و بدن من در اذیّت است ؛ بیاید و قبر و لحد مرا تعمیر کند.
دخترش به سیّد عرض کرد، و سیّد از ترس حضرات اهل تسنّن به خواب ترتیب اثرى نداد. شب دوّم ، دختر وسطى سیّد باز همین خواب را دید. به پدر گفت ، و او همچنان ترتیب اثرى نداد. شب سوم ، دختر کوچکتر سیّد همین خواب را دید و به پدر گفت ، ایضا ترتیب اثرى نداد. شب چهارم ، خود سیّد، مخدّره را در خواب دید که به طریق عتاب فرمودند: (چرا والى را خبردار نکردى ؟!).
صبح سیّد نزد والى شام رفت و خوابش را براى والى شام نقل کرد. والى امر کرد علما و صلحاى شام ، از سنّى و شیعه ، بروند و غسل کنند و لباسهاى نظیف در بر کنند، آنگاه به دست هر کس قفل درب حرم مقدّس باز شد همان کس برود و قبر مقدّس او را نبش کند و جسد مطهّرش را بیرون بیاورد تا قبر مطهّر را تعمیر کنند.
بزرگان و صلحاى شیعه و سنّى ، در کمال آداب غسل نموده و لباس نظیف در برکردند. قفل به دست هیچ یک باز نشد مگر به دست مرحوم سیّد ابراهیم . بعد هم که به حرم مشرّف شدند، هر کس کلنگ بر قبر مى زد کارگر نمى شد تا آنکه سیّد مزبور کلنگ را گرفت و بر زمین زد و قبر کنده شد. بعد حرم را خلوت کردند و لحد را شکافتند، دیدند بدن نازنین مخدّره میان لحد قرار دارد، و کفن آن مخدّره مکرّمه صحیح و سالم مى باشد، لکن آب زیادى میان لحد جمع شده است .
سیّد بدن شریف مخدّره را از میان لحد بیرون آورده بر روى زانوى خود نهاد و سه روز همین قسم بالاى زانوى خود نگه داشت و متّصل گریه مى کرد تا آنکه لحد مخدّره را از بنیاد تعمیر کردند. اوقات نماز که مى شد سیّد بدن مخدّره را بر بالاى شى ء نظیفى مى گذاشت و نماز مى گزارد. بعد از فراغ باز بر مى داشت و بر زانو مى نهاد تا آنکه از تعمیر قبر و لحد فارغ شدند. سیّد بدن مخدّره را دفن کرد و از کرامت این مخدّره در این سه روز سیّد نه محتاج به غذا شد و نه محتاج آب و نه محتاج به تجدید وضو. بعد که خواست مخدّره را دفن کند سیّد دعا کرد خداوند پسرى به او مرحمت فرمود مسمّى به سیّد مصطفى .
در پایان ، والى تفصیل ماجرا را به سلطان عبدالحمید عثمانى نوشت ، و او هم تولیت زینبیّه و مرقد شریف رقیّه و مرقد شریف امّ کلثوم و سکینه علیهماالسلام را به سیّد واگذار نمود و فعلا هم آقاى حاج سیّد عبّاس پسر آقا سیّد مصطفى پسر سیّد ابراهیم سابق الذکر متصدّى تولیت این اماکن شریفه است .
آیه الله حاج میرزا هاشم خراسانى سپس مى گوید: گویا این قضیّه در حدود سنه هزار و دویست و هشتاد اتّفاق افتاده است

مرحوم آیت الله سیّد هادى خراسانى نیز در کتاب معجزات و کرامات ماجرایى را نقل مى کند که مؤ ید قضیّه فوق است . وى مى نویسد:
روى پشت بام خوابیده بودیم که ناگهان مار دست یکى از خویشان ما را گزید. وى مدّتى مداوا کرد ولى سود نبخشید. آخر الا مر جوانى به نام سیّد عبدالامیر نزد ما آمد و گفت : کجاى دست او را مار گزیده است ؟ چون محل مار زدگى را به او نشان داد، بلافاصله دستى به آن موضع زد و بکلّى محل درد خوب شد. سپس گفت من نه دعایى دارم و نه دوایى ؛ فقط کرامتى است که از اجداد ما به ما رسیده است : هر سمّى که از زنبور یا عقرب یا مار باشد اگر آب دهان یا انگشت به آن بگذاریم خوب مى شود. جهتش نیز این است که جدّ ما، در شام موقعى که آب به قبر شریف حضرت رقیّه افتاد جسد حضرت رقیّه علیهاالسلام را سه روز روى دست گرفت تا قبر شریف را تعمیر کردند، و از آنجا این اثر در خود و اولادش نسلا بعد نسل مانده است

گــــــــوشه ای ازمصایب حضرت رقیــــــــــــــه(علیهاالسلام)

در بعضى روایات آمده است : حضرت سکینه علیها السلام در روز عاشورا به خواهر سه ساله اى (که به احتمال قوى همان رقیه علیه السلام باشد) گفت : بیا دامن پدر را بگیریم و نگذاریم برود کشته بشود
امام حسین علیه السلام با شنیدن این سخن بسیار اشک ریخت و آنگاه رقیه علیها السلام صدا زد : بابا! مانعت نمى شوم . صبر کن تا ترا ببینم (سلام الله علیها) امام حسین علیه السلام او را در آغوش گرفت و لبهاى خشکیده اش را بوسید. در این هنگام آن نازدانه ندا در داد که
العطش العطش ، فان الظما قدا احرقنى بابا بسیار تشنه ام ، شدت تشنگى جگرم را آتش زده است . امام حسین علیه السلام به او فرمود : کنار خیمه بنشین تا براى تو آب بیاورم آنگاه امام حسین علیه السلام برخاست تا به سوى میدان برود، باز هم رقیه دامن پدر را گرفت و با گریه گفت : یا ابه این تمضى عنا؟
بابا جان کجا مى روى ؟ چرا از ما بریده اى ؟ امام علیه السلام یک بار دیگر او را در آغوش گرفت و آرام کرد و سپس با دلى پر خون از او جدا شد . (وقایع عاشورا سید محمد تقى مقدم ص ۴۵۵ و حضرت رقیه علیه السلام تالیف شیخ على فلسفى ص ۵۵۰)

آخرین دیدار امام حسین علیه السلام با حضرت رقیه علیه السلام

وداع امام حسین علیه السلام در روز عاشورا با اهل بیت علیهم السلام صحنه اى بسیار جانسوز بود، ولى آخرین صحنه دلخراش و جگر سوز، وداع ایشان با دخترى سه ساله بود که ذیلا مى خوانید
هلال بن نافع ، که از سربازان دشمن بود، مى گوید: من پیشاپیش صف ایستاده بودم . دیدم امام حسین علیه السلام ، پس از وداع با اهل بیت خود، به سوى میدان مى آید در این هنگام ناگاه چشمم به دخترکى افتاد که از خیمه بیرون آمد و با گامهاى لرزان ، دوان دوان به دنبال امام حسین علیه السلام شتافت و خود را به آن حضرت رسانید. آنگاه دامن آن حضرت را گرفت و صدا زد

یا ابه ! انظر الى فانى عطشان
بابا جان ، به من بنگر، من تشنه ام

شنیدن این سخن کوتاه ولى جگر سوز از زبان کودکى تشنه کام ، مثل آن بود که برزخمهاى دل داغدارامام حسین علیه السلام نمک پاشیده باشند. سخن او آنچنان امام حسین علیه السلام را منقلب ساخت که بى اختیار اشک از دیدگانش جارى شد با چشمى اشکبار به آن دختر فرمود:الله یسقیک فانه وکیلى . دخترم ، مى دانم تشنه هستى خدا ترا سیراب مى کند، زیرا او وکیل و پناهگاه من است
هلال مى گوید: پرسیدم این دخترک که بود و چه نسبتى با امام حسین علیه السلام داشت ؟
به من پاسخ دادند: او رقیه علیها السلام دختر سه ساله امام حسین علیه السلام است . (سرگذشت جانسوز حضرت رقیه علیها السلام ص ۲۲ به نقل از الوقایع و الحوادث محمد باقر ملبوبى ج ۳ ص ۱۹۲)

 

به یاد لب تشنه پدر آب نخورد

عصر عاشورا که دشمنان براى غارت به خیمه ها ریختند، در درون خیمه ها مجموعا ۲۳ کودک از اهل بیت علیه السلام را یافتند. به عمر سعد گزارش دادند که این ۲۳ کودک ، بر اثر شدت تشنگى در خطر مرگ هستند. عمر سعد اجازه داد به آنها آب بدهند. وقتى که نوبت به حضرت رقیه علیه السلام رسید آن حضرت ظرف آب را گرفت و دوان دوان به سوى قتلگاه حرکت کردیکى از سپاهیان دشمن پرسید: کجا مى روى ؟ حضرت رقیه علیه السلام فرمود: (سلام الله علیها) بابایم تشنه بود. مى خواهم او را پیدا کنم و برایش آب ببرم (سلام الله علیها)او گفت : آب را خودت بخور. پدرت را با لب تشنه شهید کردند.حضرت رقیه علیها السلام در حالی که گریه مى کرد، فرمود: پس من هم آب نمى آشامم.

نیز در کتاب مفاتیح الغیب ابن جوزى آمده است که ، صالح بن عبدالله مى گوید
موقعى که خیمه ها را آتش زدند و اهل بیت علیهم السلام رو به فرار نهادند، دخترى کوچک به نظرم آمد که گوشه جامه اش آتش گرفته ، سراسیمه مى گریست و به اطراف مى دوید و اشک مى ریخت . مرا به حالت او رحم آمد. به نزد او تاختم تا آتش جامه اش را فرو نشانم . همین که صداى سم اسب مرا شنید اضطرابش بیشتر شد. گفتم : اى دختر، قصد آزارت ندارم . بناچار با ترس ایستاد. از اسب پیاده شدم و آتش جامه اش را خاموش ‍ نمودم و او را دلدارى دادم . یکمرتبه فرمود: اى مرد، لبهایم از شدت عطش ‍ کبود شده ، یک جرعه آب به من بده . از شنیدن این کلام رقتى تمام به من دست داده ظرفى پر از آب به او دادم . آب را گرفت و آهى کشید و آهسته رو به راه نهاد. پرسیدم : عزم کجا دارى ؟ فرمود
خواهر کوچکترى دارم که از من تشنه تر است . گفتم مترس ، زمان منع آب گذشت ، شما بنوشید گفت : اى مرد سوالى دارم ، بابایم حسین علیه السلام تشنه بود ، آیا آبش دادند یا نه ! گفتم : اى دختر نه والله ، تا دم آخر مى فرمود(اسقونى شربه من الماء) مى فرمود: یک شربت آب به من بدهید، ولى کسى او را آبش نداد بلکه جوابش را هم ندادند
وقتى که آن دختر این سخن را از من شنید، آب رانیاشامید،بعضى ازبزرگان مى گوینداسم اوحضرت رقیه خاتون علیه السلام بوده است . (حضرت رقیه علیها السلام شیخ على فلسفى ص ۱۳)

کناره سجاده ، چشم به راه پدر بود

از کتاب سرور المومنین نقل شده است : حضرت رقیه علیه السلام هر بار هنگام نماز، سجاده پدر را پهن مى کرد، و آن حضرت بر روى آن نماز مى خواند. ظهر عاشورا نیز ، طبق عادت ، سجاده پدر را پهن کرد و به انتظار نشست . ولى پس از مدتى ، ناگهان دید شمر وارد خیمه شد،رقیه علیه السلام به او گفت :
آیا پدرم را ندیدى ؟ شمر بعد از آنکه آن کودک را در کنار سجاده ، چشم به راه پدر دید، به غلام خود گفت : این دختر را بزن . غلام به این دستور عمل نکرد. شمر خود پیش آمد و چنان سیلى به صورت آن نازدانه زد که عرش خداوند به لرزه در آمد
محدث خبیر، مرحوم حاج شیخ عباس قمى ((قدس سره )) از کامل بهائى (ج ۲ ص ۱۷۹) نقل مى کند که : زنان خاندان نبوت در حالت اسیرى حال مردانى را که در کربلا شهید شده بودند بر پسران و دختران ایشان پوشیده مى داشتند و هر کودکى را وعده مى دادند که پدر تو به فلان سفر رفته است باز مى آید، تا ایشان را به خانه یزید آوردند. دخترکى بود چهار ساله ، شبى از خواب بیدار شد و گفت : پدر من حسین علیه السلام کجاست ؟ این ساعت او را به خواب دیدم . سخت پریشان بود. زنان و کودکان جمله در گریه افتادند و فغان از ایشان برخاست . یزید خفته بود، از خواب بیدار شد و از ماجرا سوال کرد. خبر بردند که ماجرا چنین است . آن لعین در حال گفت : بروند سر پدر را بیاورند و در کنار او نهند. پس آن سر مقدس را بیاوردند و درکنار آن دختر چهار ساله نهادند. پرسید این چیست ؟ گفتند: سر پدر توست . آن دختر بترسید و فریاد بر آورد و رنجور شد و در آن چند روز جان به حق تسلیم کرد
سپس محدث قمى (ره) مى فرماید: بعضى این خبر را به وجه ابسط نقل کرده اند و مضمونش را یکى از اعاظم رحمه الله به نظم در آورده و من در این مقام به همان اشعار اکتفا مى کنم . (منتهى الامال ، محدث قمى ، ج ۱ ص ۳۱۷، چاپ علمیه اسلامیه)
بعضى گفته اندوشایداتفاق افتاده باشدکه درشب دفن آن دختر مظلومه اهل بیت اطهار علیه السلام ، جناب ام کلثوم علیه السلام را دیدند که قرار و آرام ندارد و با ناله و ندبه به دور خرابه مى گردد و هر چه تسلى مى دهند آرام نمى یابد. از علت این بیقرارى پرسیدند، گفت : شب گذشته این مظلومه در سینه من بود، چون بیدار شدم دیدم که به شدت گریه مى کند و آرام نمى گیرد، از سببش پرسیدم ، گفت : عمه جان ، آیا در این شهر مانند من کسى یتیم و اسیر و دربدر مى باشد؟ عمه جان ، مگر اینها ما را مسلمان نمى دانند، به چه جهت آب و نان را از ما مضایقه مى نمایند و طعام به ما یتیمان نمى دهند؟ این مصیبت مرا به گریه آورده و طاقت خوابیدن ندارم

بپیچ اى قلم قصه شهر شام
که شد صبح عالم ز غصه چو شام
تو شیخا نمودى قیامت پدید
به مردم عیان گشته یوم الوعید
ز فرط بکا بر حسین شهید

چو یعقوب شد چشم خلقى سفید (مصباح الحرمین ص ۳۷۱)

من طاقت شنیدن ندارم

در کتاب «مبکی العیون» آمده است که : در شب شام غریبان حضرت زینب (سلام الله علیها) در زیر خیمه نیم سوخته ، اندکی به خواب فرو رفت.ناگاه درعالم خواب حضرت زینب(سلام الله علیها) مادر خود حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) را دید. او به مادر خویش عرض کرد :« مادرجان ! آیا از حال ما خبر داری ؟
حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) فرمودند : «من طاقت شنیدن ندارم» . حضرت زینب(سلام الله علیها) عرضه داشت پس من شکوه و شکایت خویش را به چه کسی بگویم ؟
حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) فرمودند
آن گاه که سر از تن فرزندم حسین (علیه السلام) جدا کردند ، من حضور داشتم و شاهد این قضیه بودم . اینک از جای برخیز و حضرت رقیه(سلام الله علیها) را پیدا کن» .حضرت زینب(سلام الله علیها) ازخواب برخواست.رقیه(سلام الله علیها) را صدا می کرد ، اما پاسخی نمی شنید . سرانجام با خواهرش حضرت ام کلثوم در حالی که گریه می کردند و ناله سر می دادند ، از خیمه بیرون آمدند و برای پیدا کردن حضرت رقیه(سلام الله علیها) به راه افتادند . ناگاه در نزدیکی قتلگاه صدای حضرت رقیه(سلام الله علیها) را شنیدند . جلوتر آمدند تا اینکه به پیکرهای آغشته به خون رسیدند . در این هنگام مشاهده کردند که حضرت رقیه(سلام الله علیها) خود را بر روی پیکر پاک و مطهر پدر بزرگوارش حضرت امام حسین( ع) انداخته و در حالی که دستهایش را به سینه پدر چسبانده با او درد و دل می کند . حضرت زینب(سلام الله علیها) او را نوازش کرد . در این هنگام حضرت سکینه(سلام الله علیها) آمد و آنها با هم به خیمه گاه برگشتند.دربین راه حضرت سکینه(سلام الله علیها) از حضرت رقیه(سلام الله علیها) پرسید : چگونه پیکر پدر را در این شب تیره و تار پیدا کردی ؟
حضرت رقیه(سلام الله علیها) پاسخ داد : «آنقدر پدر را صدا کردم و پدر پدر گفتم تا اینکه صدای پدرم را شنیدم که فرمود : اینجا بیا ، من اینجا هستم
. (۲۰۰ داستان از فضایل و کرامات حضرت زینب ، ص ۱۱۳)

سر امام حسین علیه السلام با دخترش – رقیه علیه السلام – سخن مى گوید

در کتاب بحر الغرائب ، جلد ۲، قریب به این مضامین مى نویسد: حارث که یکى از لشگریان یزید بود گفت : یزید دستور داد سه روز اهل بیت علیه السلام را در دم دروازه شام نگاه بدارند تا چراغانى شهر شام کامل شود. حارث مى گوید: شب اول من به شکل خواب بودم ، دیدم دخترى کوچک بلند و نگاهى کرد. دید لشگر از خستگى راه خوابیده اند و کسى بیدار نیست ، اما فورا از ترسش بازنشست و باز بلند شد و چند قدم آمد به طرف سر امام حسین علیه السلام که بر درختى که نزدیک خرابه دم دروازه شام آویزان بود. آرى ، به طرف آن درخت و سر مقدس آمد و از ترس ‍ برگشت ، تا چند مرتبه . آخر الامر زیر درخت ایستادوبه سرمقدس امام حسین علیه السلام پایین آمدودرمقابل نازدانه قرارگرفت ورقیه سلام الله علیها گفت : السلام علیک یا ابتاه و امصیبتاه بعد فراقک و اغربتاه بعد شهادتک بعد دیدم سر مقدس با زبان فصیح فرمود: اى دختر من ، مصیبت تو و رجز و تازیانه و روى خار مغیلان دویدن تو تمام شد، و اسیریت به پایان رسید. اى نور دیده ، چند شب دیگر به نزد ما خواهى آمد .
حارث مى گوید: من خانه ام نزدیک خرابه شام بود، از اینکه حضرت به او فرموده بود نزد ما خواهى آمد منتظر بودم کى ازدنیامیرود،تایک شبى شنیدم صداى ناله وفریادازمیان خرابه بلنداست،پرسیدم چه خبراست؟گفتند:حضرت رقیه علیها السلام ازدنیا رفته است . (نقل از کتاب حضرت رقیه ص ۲۶)
نیز حجت الاسلام صدر الدین قزوینى در جلد دوم کتاب شریف ثمرات الحیوه ، به سند خود آورده است
حضرت رقیه علیه السلام لب خود را بر لب پدرش امام حسین علیه السلام نهاد و آن حضرت فرمود: الى ، الى ، هلمى فانا لک بالانتظار. یعنى اى نور دیده بیا بیا به سوى من ، که من چشم به راه تو مى باشم ، و در اینجا بود که دیدند حضرت رقیه علیها السلام از دنیا رفت .
(سخن گفتن امام حسین علیه السلام درمحل ص ۵۹-۱۲۰)

ستاره درخشان شام پدر را در خواب مى بیند

صاحب مصباح الحرمین مى نویسد: طفل سه ساله امام حسین علیه السلام شبى از شبها پدر را در عالم رویا دید و از دیدارش شاد گردید و در ظل مرحمتش آرمید و فلک ستیزه جو، این نوع استراحت را براى آن صغیره نتوانست ببیند. چون آن محترمه از خواب بیدار شد پدر خود را ندید. شروع به گریه کردن کرد. هر چه اهل بیت علیه السلام او را تسلى دادند آرام نشد. سبب گریه از او پرسیدند، آن مظلومه در جواب گفت : این ابى ابتونى بوالدى و قره عینى یعنى کجاست پدر من ، بیاورید پدر مرا و نور چشم مرا. پس آن مصیبت زدگان دانستند که آن یتیم پدر را در خواب دیده است ، هر چند تسلى دادند آرام نشد. خود اهل بیت نیز منتظر بهانه براى گریه بودند، لذا گریه سکوت شب را شکست . همه با آن صغیره هم اواز شده مشغول گریه و زارى و ناله شدند. پس موهاى خود را پریشان نموده و سیلى بر صورتها مى زدند و خاک خرابه را بر سر خود مى ریختند، و صداى گریه ایشان چنان بلند گردید که به گوش یزید پلید کافر رسید.
به روایتى دیگر، طاهر بن عبدالله دمشقى گوید: من ندیم آن لعین بودم و اکثر شبها براى او صحبت مى کردم و او را مشغول مى نمودم . شبى نزد آن ملعون بودم و قدرى هم از شب گذشته بود، پس به من گفت : اى طاهر! امشب وحشت بر من غالب است و قلبم در تپش افتاده و دلم از غصه و حزن پر شده ، بسیار اندوه و غصه دارم که حالت نشستن و صحبت کردن ندارم بیا سر من را در دامن گیر و از افعال ناشایسته و گذشت من صحبت مکن و طاهر گوید: من سر نحس او را در دامن گرفتم . آن لعین به خواب رفت ، و سر نورانى سیدالشهدا علیه السلام در آن وقت در طشت طلا در مقابل ما بود. چون ساعتى گذشت دیدم که ناگهان پرد گیان حرم محترم امام حسین علیه السلام از خرابه بلند شد. آن لعین در خواب و من در اندوه بودم که آیا چه ظلم و ستم بود که یزید بدمآب به اولاد بوتراب نمود؟
به طرف طشت نظر کرده دیدم که از چشمهاى امام حسین علیه السلام اشک جارى شده است ، تعجب کردم ، پس دیدم آن سر انور به قدر چهار ذراع گویا بلند شد و لبهاى مبارکش به حرکت آمده و آواز اندوهناک و ضعیفى از آن دهان معجز بیان بلند گردید که مى گفت : ((اللهم هولا اولادنا و اکبادنا و هولا اصحابنا)) یعنى خداوندا، اینان اولاد و جگر گوشه من هستند و اینها اصحاب منند
طاهر گوید: چون این حال را از آن حضرت مشاهده کردم وحشت و دهشت بر من غلبه کرد. شروع به گریه کردن کردم . به بالاى عمارت یزید آمدم که خرابه در پشت آن عمارت بود، خیال مى کردم شاید یکى از اهل بیت رسول خدا صلى الله علیه و آله فوت شده ، که مرگ او باعث این همه ناله وندبه شده است . وقتى بالاى قصر رسیدم دیدم تمامى اهل بیت اطهار علیه السلام طفل صغیرى را در میان گرفته اند و آن دختر، خاک بر سر مى ریزد و با ناله و فغان مى گوید
((یا عمتى و یا اخت ابى این ابى این ابى )) . یعنى : اى عمه ، واى خواهر پدر بزرگوار من ، کجاست پدر من ؟ کجاست پدر من ؟
آنها را صدا زدم و از ایشان پرسیدم که چه پیش آمده که باعث این همه ناله و گریه شده است ؟ گفتند: اى مرد، طفل صغیر سیدالشهدا علیه السلام پدرش ‍ را در خواب دیده ، و اینک بیدار شده و از ما پدر خود را مى خواهد، هر چه به وى تسلى مى دهیم آرام نمى گیرد
طاهر گوید: بعد از مشاهده این احوال دردناک ، پیش یزید برگشتم . دیدم آن بدبخت بیدار شده به طرف آن سر، سر حسین بن على علیه السلام نگاه مى کند، و از کثرت وحشت و دهشت و خوف و خشیت ، مانند برگ بید بر خود مى لرزد. در آن اثنا سر اطهر آن مولا به طرف یزید متوجه شده فرمود: اى پسر معاویه ، من در حق تو چه بدى کرده بودم که تو با من این ستم و ظلم نمودى و اهل بیتم را در خرابه جا دادى ؟ثم توجه الراس الشریف الى الله الخبیر اللطیف و قال : اللهم انتقم منه بما عامل بى و ظلمنى و اهلى و سیعلم الذین ظلموا اى منقلب ینقلبون
یعنى سر مبارک شریف آن حضرت به سوى خداوند خبیر و لطیف توجه نموده و گفت : خداوندا، از یزید به کیفر رفتارى که با من کرده و به من و اهل بیت من ظلم نموده انتقام بگیر
وقتى یزید این را شنید بدنش به لرزه در آمد و نزدیک بود که بندهایش از یکدیگر بگسلد پس از من سبب گریه اهل بیت علیهم السلام را پرسید و سر آن حضرت را به خرابه نزد آن صغیره فرستاد و گفت : سر را نزد آن صغیره بگذارید، باشد که با دیدن آن تسلى یابد. ملازمان یزید سر حضرت سیدالشهدا علیه السلام را برداشته به در خرابه آمدند. چون اهل بیت دانستند که سر امام حسین علیه السلام را آورده اند، تماما به استقبال آن سر شتافتند و سر امام حسین علیه السلام را از ایشان گرفته و اساس ماتم را از سر گرفتند، بویژه زینب کبرى علیه السلام که پروانه وار به دور آن شمع محفل نبوت مى گردید. پس ‍ چون نظر آن صغیره بر سر مبارک افتاد پرسید: ((ما هذا الراس ؟)) این سر کیست ؟ گفتند: ((هذا راس ابیک )) این ، سر مبارک پدر توست . پس آن مظلومه آن سر مبارک را از طشت برداشت و در برگرفت و شروع به گریستن نمود و گفت : پدر جان ، کاش من فداى تو مى شدم ، کاش قبل از امروز کور و نابینا بودم ، و کاش مى مردم و در زیر خاک مى بودم و نمى دیدم محاسن مبارک تو به خون خضاب شده است . پس این مظلومه دهان خود را بر دهان پدر بزرگوار خود گذاشت و آن قدر گریست که بیهوش شد.
چون اهل بیت (علیهم السلام) آن صغیره را حرکت دادند، دیدند که روح مقدسش از دنیا مفارقت کرده و در آشیان قدس در کناره جده اش فاطمه زهرا علیه السلام آرمیده است
چون آن بى کسان این وضع را دیدند، صدا به گریه و زارى بلند کردند، و عزاى غم و زارى را تجدید نمودند
آن دخترى که در خرابه شام از دنیا رحلت فرموده و شاید اسم شریفش رقیه علیه السلام بوده ، و از صبایاى خود حضرت سیدالشهدا علیه السلام بوده چون مزارى که در خرابه شام است منسوب به این مخدره و معروف به مزار رقیه علیها السلام است . منتخب التواریخ ، باب پنجم ، ص ۲۹۹

————————————–
منابع:
۱ ـ الاربلی، علی بن عیسی، کشف الغمه فی معرفه الائمه، تهران، کتاب فروشی اسلامیه، بی‏تا، ج۲، ص۲۱۶ ؛ الطبرسی، ابوعلی فضل بن الحسن، اعلام الوری بأعلام الهدی، بیروت، دار المعرفه، ۱۳۹۹ ه .ق، ص۲۵۱٫
۲ ـ مفید، محمد بن محمد، الارشاد، تهران، انتشارات دفتر نشر فرهنگ اسلامی، چاپ چهارم، ۱۳۷۸ ه . ش، ج۲، ص۲۰۰، اعلام الوری، ص۲۵۱٫
۳ ـ حایری، محمد مهدی، معالی السبطین، قم، منشورات الرضی، ۱۳۶۳ ه . ش، ج۲، ص۲۱۴٫
۴ ـ ابن منظور، محمد بن مکرم، لسان العرب، بیروت، دار احیاءالتراث العربی، چاپ اول، ۱۴۱۶ ه . ق، ج۵، ص۲۹۳٫
۵ ـ نظری منفرد، علی، قصه کربلا، قم، انتشارات سرور، ۱۳۷۹ ه . ش، پاورقی ص۵۱۸٫
۶ ـ ر.ک: مجلسی، محمد باقر، بحار الانوار، بیروت، مؤسسه الوفاء، ۱۴۰۴ ه . ق، ج۴۴، ص۲۱۰٫
۷ ـ همان، ج۱۵، ص۳۹٫
۸ ـ الارشاد، ج۲، ص۲۲٫
۹ ـ همان، ص۳۴۳٫
۱۰ـ محمدی اشتهاردی، محمد، سرگذشت جان سوز حضرت رقیه (علیهاالسلام)، تهران، انتشارات مطهر، ۱۳۸۰ ه . ش، ص ۱۲٫
۱۱ـ جمعی از نویسندگان، موسوعه کلمات الامام الحسین (علیه‏السلام)، قم، دارالمعروف، چاپ اول، ۱۳۷۳ ه . ش، ص ۵۱۱٫
۱۲ ـ ابن طاووس، ابوالقاسم ابوالحسن بن سعدالدین، اللهوف علی قتلی الطفوف، قم، انتشارات اسوه، چاپ اول، ۱۴۱۴ ه . ق، ص ۱۴۱؛ اعلام الوری، ص ۲۳۶،(با اندکی تغییر)
۱۳ـ قمی، شیخ عباس، نفس المهموم، تهران، مکتبه‏الاسلامیه، ۱۳۶۸ ه . ق، ص ۲۵۲؛ بحارالانوار، ج ۴۵، ص ۱۱۵٫
۱۴ـ در گفتار برخی ذاکران و واعظان مشهور است که عطیه غلام جابربن عبدالله انصاری بوده، در حالی که این مطلب تحریف تاریخ است. عطیه عوفی از رجال کوفه و از اصحاب امیرالمؤمنین (علیه‏السلام) بوده و حتی نام گذاری او نیز هنگام تولدش توسط امام علی (علیه‏السلام) صورت گرفته است. او پنج امام را درک نموده و در زمان امام باقر (علیه‏السلام) از دنیا رفت (ر.ک: التستری، محمد تقی، قاموس الرجال، قم، انتشارات جامعه مدرسین)
۱۵-ستاره درخشان شا

انتهای پیام

 

[ad_2]

منابع : ناموجود
نویسندگان : ناموجود
 

ادامه مطلب



[ جمعه 7 خرداد 1395  ] [ 4:55 AM ] [ احمد ]
نظرات 0
گزارش تصویری "رویکرد":
مراسم جشن ولادت حضرت رقیه (س) در دمشق
تاریخ انتشار : سه شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۰۸:۴۲
 
مراسم جشن ولادت ریحانه الحسین و شرکیه الزینب خانم بی بی رقیه (س) با حضور مداح اهل بیت حاج محمد طاهری شب گذشته در جوار بارگاه ملکوتی آن حضرت در دمشق برگزار شد.
مراسم جشن ولادت حضرت رقیه (س) در دمشق
 
 
 
 
کد مطلب: 68797
 
 
 

ادامه مطلب



[ جمعه 7 خرداد 1395  ] [ 4:52 AM ] [ احمد ]
نظرات 0
کد خبر: ۴۲۴۹۷۳
 
 
 
 

برگزاری مراسم جشن میلاد حضرت رقیه(س) در دمشق+تصاویر 

همزمان با روز 17 شعبان، گروهی از زائران و شیعیان مقیم شهر دمشق با حضور در حرم حضرت رقیه(س) سالروز میلاد آن حضرت را گرامی داشتند.
 گروه بین الملل مشرق-  همزمان با روز 17 شعبان، گروهی از زائران و شیعیان مقیم شهر دمشق با حضور در حرم حضرت رقیه(س) سالروز میلاد آن حضرت را گرامی داشتند. 
 
برگزاری مراسم جشن میلاد حضرت رقیه(س) در دمشق+تصاویر
 
برگزاری مراسم جشن میلاد حضرت رقیه(س) در دمشق+تصاویر
 
برگزاری مراسم جشن میلاد حضرت رقیه(س) در دمشق+تصاویر
 
برگزاری مراسم جشن میلاد حضرت رقیه(س) در دمشق+تصاویر
 
برگزاری مراسم جشن میلاد حضرت رقیه(س) در دمشق+تصاویر
 
برگزاری مراسم جشن میلاد حضرت رقیه(س) در دمشق+تصاویر
 
برگزاری مراسم جشن میلاد حضرت رقیه(س) در دمشق+تصاویر
 
برگزاری مراسم جشن میلاد حضرت رقیه(س) در دمشق+تصاویر
 
برگزاری مراسم جشن میلاد حضرت رقیه(س) در دمشق+تصاویر
 
 

ادامه مطلب



[ جمعه 7 خرداد 1395  ] [ 4:50 AM ] [ احمد ]
نظرات 0
گلبرگ - فروردین 1383، شماره 49 - ستاره دمشق(حضرت رقیه علیهاالسلام )
 
 

کودکی در کربلا

بچه ها! همه شما بارها و بارها داستان های زیادی از عاشورا و شهادت امام حسین علیه السلام شنیدید. ببینم، تا حالا درباره کودکانی که در کربلا بودن هم چیزی شنیدید و اونارو می شناسید. یکی ازکودکان امام حسین علیه السلام که در کربلا بود، رقیه نام داشت. بچه ها! رقیه علیهاالسلام دختر سه ساله امام حسین علیه السلام بود که به همراه خانواده امام حسین علیه السلام به کربلا اومده بود تا در کنار پدرو خویشانش باشه. اون پدرش امام حسین علیه السلام رو خیلی خیلی دوست داشت و بالاخره هم درهمون سن کم، در سرزمین شام به شهادت رسید. امیدوارم که از بزرگ تراتون بخواید تا بیش تر درباره حضرت رقیه براتون حرف بزنن.

به یاد پدر

زینب کوچولو، هر وقت اسم رقیه علیهاالسلام رو می شنوه، اشک توی چشماش حلقه می زنه. می دونید چرا بچه ها؟ آخه اون یه داستان درباره حضرت رقیه علیهاالسلام شنیده که خیلی ناراحتش کرده. شما هم می خواید اون داستان رو بشنوید، پس خوب گوش کنید. عصر عاشورا، وقتی دشمنان دین خدا، امام حسین و یارانش رو به شهادت رسونده بودن، یه عده کودک توی یکی از خیمه ها جمع شده بودن. اونا خیلی خیلی تشنه بودن. فرمانده سپاه دشمن که دید اونا دارن از شدت تشنگی می میرن، خواست کمی آب به اونا بده. ولی وقتی به حضرت رقیه رسید،حضرت رقیه از اون آب نخورد، ظرف آب رو برداشت و به طرف پدرش امام حسین علیه السلام دوید. اون می خواست آب رو برای پدرش ببره، ولی بچه ها امام حسین علیه السلام ، پدر رقیه، حالا دیگه شهید شده بود. همه با هم سلام می فرستیم به روح بزرگ رقیه کوچک.

سق

مرضیه، دختر کوچولوییه که همیشه با مادرش تو مراسم عزاداری امام حسین و یارانش شرکت می کنه. اون هر سال چنین روزی که روز شهادت حضرت رقیه علیهاالسلام هست، یه کار خیلی خیلی زیبا انجام می ده. مرضیه که تازه به کودکستان می ره، هر سال کوزه آبی رو برمی داره و توی این روز به یاد کودک تشنه کربلا حضرت رقیه، به اهالی محل و رهگذرانی که تشنه هستن آب می رسونه. آفرین به مرضیه خانوم و همه دخترها و پسرهای خوب و با ایمان که دوستان خونواده پیامبراند.

کودک اسیر

بعد از واقعه عاشورا چه اتفاقی افتاد؟ شما می دونید. حتما تا حالا از بزرگ تراتون شنیدید. بله دشمن تمام کسایی رو که زنده مونده بودن، اسیر کرد. میون این اسرا، یه دختر کوچولو هم دیده می شد. این دختر کوچولو رقیه بود. رقیه دختر امام حسین علیهاالسلام که حالا بعد از شهادت پدرش به همراه عمه اش زینب و اسرای دیگه به طرف شام می رفت. می بینید بچه ها، حضرت رقیه با اون سن و سال کم چقدر سختی کشیده. اون دشمنا اون قدر بی رحم بودن که حتی این دختر کوچولو رو هم آزار می دادن. پس همه دست هامون رو به آسمون بلند می کنیم و از خدا می خوایم که تمام دشمنای دین خدا واهل بیت نابود بشن. ان شاءالله.

شهید کوچک

از توی خرابه های شام، صدای یه کودک به گوش می رسید. همه اونایی که در میون اسرا بودن، می دونستن که این صدای رقیه، دختر کوچک امام حسینه. اون حالا از خواب بیدار شده بود و سراغ پدرش رو می گرفت. او انگار خواب پدرش رو دیده بود. اون وقت یزید، کسی که دستور داده بود امام حسین و یارانش رو به شهادت برسونن، دستور داد سر امام حسین علیه السلام رو به دختر کوچولو نشون بدن. وقتی حضرت رقیه علیهاالسلام سر بریده پدرش امام حسین علیه السلام رو دید، با فریاد و ناله خودشو روی سر بریده پدرش انداخت و همون جا، روحش به سوی آسمون آبی پرواز کرد. سلام ما به روح بلند او.

حوزه*


ادامه مطلب



[ جمعه 7 خرداد 1395  ] [ 4:48 AM ] [ احمد ]
نظرات 0
فرهنگ كوثر - بهار 1384، شماره 61 - حیات سیاسی امام رضا(ع)
 
 

 

اشاره

 

علی بن موسی الرضا علیه السلام، امام هشتم شیعیان روز یازدهم ذیقعده سال 148 ق. در مدینه دیده به جهان گشود و در صفر سال 203 ق. در 55 سالگی به وسیله مأمون (هفتمین خلیفه عباسی) در سنابادِ نوقان (که امروز یکی از محل های شهر مشهد است) مسموم شد و به شهادت رسید. مرقد منوّر این امام همام در مشهد مقدّس مزار عاشقان و دلدادگان اهل بیت علیهم السلام است. دوران امامت آن حضرت 20 سال (183 - 203 ق.) بود؛ حدود 10 سال از امامت آن حضرت در عصر خلافت هارون الرشید (پنجمین خلیفه عباسی)، قاتل پدر بزرگوارش امام کاظم علیه السلام بود. امام رضا علیه السلام، در این عصر در مدینه می زیست و همواره تحت نظر و مورد مزاحمت هارون و حاکمان منصوب از جانب او به سر می برد. در حدود سال 196 ق. مأمون، فرزند هارون با نیرنگ و قتل امین (برادرش) بر مسند خلافت نشست و خلافت او 21 سال طول کشید. مأمون، امام هشتم علیه السلام را از مدینه به خراسان آورد و به ظاهر می خواست با نزدیک جلوه دادن خود به آن حضرت، جلوی شورش ها را بگیرد و مردم را از خود راضی نگهدارد.

در مورد تاریخ زندگانی حضرت رضا علیه السلام چه بسا سؤالاتی مطرح شود؛ از جمله اینکه:

1. چرا امام رضا علیه السلام ولایت عهدی را از مأمون پذیرفت؟

2. دلائل پذیرش ولایت عهدی چیست؟

3. اوضاع فرهنگی و اجتماعی جامعه آن روز و موضع گیری امام علیه السلام در پذیرش ولایت عهدی چگونه بود و...؟

در این پژوهش مختصر، قصد داریم پاسخ جامع و قانع کننده ای برای این سؤالات بیابیم.

پس از آنکه امام پیشنهاد خلافت (خلیفه شدن) را نپذیرفت، خود را در برابر نقشه سیاسی دیگری یافت. مأمون بعد از امتناع امام از خلافت، این بار ولایت عهدی خویش را به وی پیشنهاد کرد. امام می دانست که منظور مأمون، تأمین هدف های شخصی است؛ لذا این بار نیز امتناع ورزید؛ ولی اصرار و تهدیدهای مأمون چنان اوج گرفت که امام به نا چار با پیشنهاد او موافقت کرد.

 

دلائل پذیرش ولایت عهدی

 

امام رضا علیه السلام به این حقیقت توجه داشت که در صورت نپذیرفتن ولایت عهدی، نه تنها جان خود؛ بلکه جان علویان و دوستدارانش نیز در معرض خطر قرار خواهد گرفت.

افزون بر آنچه گفته شد، بر امام لازم بود که جان خویش و شیعیان را از گزندها برهاند؛ زیرا امت اسلامی به وجود آنان و آگاهی بخشیدنشان بسیار نیاز داشت. اینان باید باقی می ماندند تا برای مردم چراغ راه و راهبر و مقتدا در حلّ مشکلات و هجوم شبهه ها باشند.

آری، مردم به وجود امام و دست پروردگان مکتب وی نیاز داشتند؛ چرا که در آن زمان، موج فکری و فرهنگی بیگانه ای بر جامعه اسلامی چیره شده بود که در قالب بحث های فلسفی و تردید برانگیز نسبت به مبادی خداشناسی، با خود کفر و الحاد به ارمغان می آورد.

روشن است که ردّ قاطع ولایت عهدی، امام و پیروانش را به دست نابودی می سپرد؛ علاوه بر این، پذیرش از سوی امام علیه السلام نوعی اعتراف از سوی عبّاسیان به سهیم بودن علویان در حکومت بود.

از دیگر دلائل قبول ولایت عهدی از سوی امام، این بود که مردم، اهل بیت علیهم السلام را در صحنه سیاست حاضر بیابند و آنان را به دست فراموشی نسپارند و نیز گمان نکنند که آنان همان گونه که شایع شده بود، فقط عالمان و فقیهانی هستند که در عمل، هرگز به کار ملت نمی آیند. امام خود نیز به این نکته اشاره نموده است؛ هنگامی که «ابن عرفه» از حضرت پرسید:

«ای فرزند رسول خدا! با چه انگیزه ای وارد ماجرای ولایت عهدی شدی؟»

امام پاسخ داد:

«با همان انگیزه ای که جدّم علی علیه السلام وادار به حضور در شورا شد.»(1)

و نیز امام با پذیرش این مسئولیت، چهره واقعی مأمون را به همه شناساند و با افشا ساختن نیّت و هدف های وی، هرگونه شبهه و تردیدی را در مورد نیّت های شوم او برطرف نمود.

آیا امام، رغبتی به این کار داشت؟

اینها که گفتیم، هرگز دلیلی بر میل باطنی امام برای پذیرفتن ولایت عهدی نیست. همان گونه که حوادث بعدی اثبات کرد، امام علیه السلام می دانست که هرگز از دسیسه های مأمون و دار و دسته اش در امان نخواهد بود و گذشته از جانش، مقامش نیز تا مرگ مأمون پایدار نخواهد ماند. امام به خوبی درک می کرد که مأمون به هر وسیله ای که شده، برای نابودی وی تلاش و اقدام خواهد کرد. تازه اگر هم فرض می شد که مأمون هیچ نیّت شومی در دل نداشت، با توجّه به سنّ امام، امید زیستن تا پس از مرگ مأمون بسیار ضعیف می نمود. پس، این دلایل هیچ کدام برای توجیه پذیرش ولایت عهدی از سوی امام کافی نبود.

 

برنامه پیشگیری امام

 

از آنجا که امام رضا علیه السلام در پذیرفتن ولایت عهدی اختیاری ندارد و نمی تواند این مقام را وسیله رسیدن به هدف های خویش قرار دهد، زیان های گرانباری پیکر امت اسلامی را تهدید می کند. از سویی، امام نمی تواند ساکت بنشیند و چهره ای موفّق در برابر اقدامات دولتمردان نشان دهد... پس باید در برابر مشکلاتی که در آن زمان وجود دارد، برنامه ای بریزد. اکنون درباره این مشکلات سخن خواهیم گفت:

 

1. انحراف فرمانروایان

 

با کمترین توجه در تاریخ، روشن می شود که فرمانروایان اموی و عباسی تا چه حدّ از نظر عقیدتی و منش عملی، با مبانی دین اسلام تعارض و ستیز داشتند؛ همان اسلامی که با نامش بر مردم حکم می راندند. مردم نیز به موجب تسلّط حکومت، «اسلام» را همان گونه می فهمیدند که اجرایش را در متن زندگی خویش مشاهده می کردند. پیامد این اوضاع، انحراف روز افزون و گسترده از خطّ صحیح اسلام بود که دیگر مقابله با آن، آسان نبود.

 

2. عالمان فرومایه و عقیده جبر

 

گروهی خود فروخته که فرمانروایان، آنها را «عالم» می خواندند، برای خشنودی حکومت ها، مفاهیم و تعالیم اسلامی را به بازی می گرفتند تا بتوانند «دین» را طبق دلخواه حکمرانان استخدام کنند و خود نیز به پاس این خدمتگزاری، به نعمت و ثروتی برسند. این مزدوران حتی عقیده «جبر» را جزو عقاید اسلامی قرار دادند؛ عقیده فاسدی که بی مایگی آن بر همگان روشن است. این عقیده به این دلیل رواج داده شد تا حکمرانان بتوانند آسان تر به استثمار مردم بپردازند و هرکاری که می کنند، قضا و قدر الهی معرّفی شود تا کسی جرأت اعتراض نداشته باشد. در زمان امام رضا علیه السلام از عمرِ این عقیده فاسد، یک قرن و نیم می گذشت؛ یعنی از آغاز خلافت معاویه تا زمان مأمون.

 

3. تحریم قیام

 

عالمان خود فروخته دستگاه جور، قیام بر ضدّ سلاطین ستمگر را از گناهان بزرگ می شمردند و با همین دستاویز، از برخی عالمان بزرگ اسلامی سلب آبرو می کردند. این دسته از عالمان درباری «تحریم قیام و انقلاب» را از عقاید دینی می شمردند.(2)

 

برنامه امام رضا علیه السلام

 

امام علیه السلام با سرگرم دیدن حکمرانان، فرصت کوتاهی به دست آورد تا وظیفه خود را برای آگاه کردن مردم ایفا نماید. این فرصت، همان فاصله زمانی بین در گذشت هارون الرشید و قتل امین بود؛ ولی شاید بتوان گفت که فرصت مزبور - البتّه به شکلی محدود - تا پایان عمر امام درسال 203 ق. نیز امتداد یافت. امام با شگرد ویژه خود، نفوذ گسترده ای بین مردم پیدا کرد و حتی نوشته هایش را در شرق و غرب کشور اسلامی منتشر می کردند.

 

موضع گیری های امام علیه السلام

 

امام رضا علیه السلام مواضع گوناگونی برای رو به رو شدن با توطئه های مأمون اتّخاذ می کرد که مأمون انتظارش را نداشت.

 

موضع نخست

 

امام تا وقتی در مدینه بود، از پذیرفتن پیشنهاد مأمون خودداری کرد و آن قدر سرسختی نشان داد تا برای همه روشن شود که مأمون به هیچ قیمتی از او دست بردار نیست. حتّی برخی از متون تاریخی به این نکته اشاره کرده اند که دعوت امام از مدینه به مرو، به اختیار خود او نبوده است.

اتّخاذ چنین موضع سرسختانه ای بدین دلیل بود که حضرت به خوبی به توطئه ها و هدف های پنهان مأمون آگاهی دارد... تازه با این شیوه، امام توانسته بود شکّ مردم را نیز پیرامون آن رویداد برانگیزد.

 

موضع دوم

 

به رغم آنکه مأمون از امام خواسته بود از خانواده اش هرکه را می خواهد همراه خویش به مرو بیاورد، امام با خود هیچ کس؛ حتی فرزندش امام جواد علیه السلام را هم به همراه نبرد. در حالی که این سفر، سفرِ کوتاهی نبود. امام حتی می دانست از این سفر بازگشتی نخواهد داشت.

 

موضع سوم

 

امام در نیشابور، در میان ده ها و بلکه صدها هزار تن از مردم استقبال کننده، روایت «سلسلةالذّهب» زیر را خواند:

«حدّثنی ابی موسی الکاظم، عن ابیه جعفرالصادق، عن ابیه محمدالباقر، عن ابیه علیّ زین العابدین، عن ابیه شهید کربلاء، عن ابیه علیّ المرتضی قال: حدّثنی حبیبی و قرّة عینی رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم قال: حدّثنی جبریل علیه السلام قال: سمعتُ رَبَّ العزّة یقول: کلمة لا اله الاّ الله حصنی فَمَنْ قالها دخل حصنی و مَنْ دخل حصنی امن من عذابی (3)؛ پدرم موسی کاظم، از پدرش جعفر صادق، از پدرش محمدباقر، از پدرش زین العابدین، از پدرش شهید کربلا، از پدرش علی مرتضی نقل کرد که فرمود: دوست من و نور چشم من رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم فرمود: جبرئیل علیه السلام گفت که: از پروردگار شنیدم که فرمود: کلمه «لا اله الاّ الله» (توحید) دژ من است، پس هرکس آن را بگوید، داخل دژ من شده است و هرکس به دژ من وارد شود، از عذاب من در امان است.»

صاحب کتاب نیشابور می گوید:

«شمرده شد بیش از 20 هزار نفر این حدیث را می نوشتند».(4)

در کتاب اعیان الشیعه آمده است:

امام در فقره آخر حدیث «سلسلة الذّهب» پس از اندکی تأمّل، به آنها (حضّار و نویسندگان) فرمود: این موضوع شروطی دارد: «و انا من شروطها؛ پذیرش امامت از جمله شروط آن (ایمنی از عذاب الهی به واسطه پذیرش توحید) است.» 20 هزار یا به قولی 24 هزار نفر، این سخن را نوشتند.»(5)

«احمد بن حنبل»، رئیس مذهب حنابله در جامع مُسند معروف به مسند احمد، می گوید:

«اگر این اسناد بر دیوانه ای خوانده شود، شفا می یابد»!

جالب اینکه امام درآن شرایط، هرگز مسایل فرعی دین و زندگی مردم را عنوان نکرد؛ نه از نماز و روزه و از این قبیل مطالب چیزی گفت و نه مردم را به زهد و آخرت اندیشی تشویق کرد. امام حتی از آن موقعیت شگرف برای تبلیغ به نفع شخص خویش نیز سود نجست و با آنکه به یک سفر سیاسی به مرو می رفت، هرگز مسایل سیاسی یا شخصی خویش را با مردم در میان ننهاد. به جای همه اینها، امام به عنوان رهبر حقیقی مردم، توجه همگان را به مسئله ای که مهم ترین مسئله زندگی حال و آینده شان به شمار می رفت، جلب کرد.

آری، امام در آن شرایط حسّاس فقط بحث «توحید» را پیش کشیدند؛ چرا که توحید پایه هر زندگی با فضیلتی است که ملت ها به کمک آن از هر بدبختی و رنجی، رهایی می یابند. اگر انسان توحید را در زندگی خویش گم کند، همه چیز را از کف داده است.

 

رابطه ولایت و توحید

 

پس از خواندن حدیث توحید، ناقه امام به راه افتاد؛ ولی هنوز دیدگان هزاران انسان شیفته به سوی او بود. همچنان که مردم غرق در افکار خویش بودند و یا به حدیث توحید می اندیشیدند، ناگهان ناقه ایستاد و امام سر از عَماری بیرون آورد و با صدای رسا فرمود:

«کلمه توحید شروطی هم دارد، و آن از جمله من هستم.»

در این جا، امام یک مسئله بنیادین دیگری را عنوان کرد؛ یعنی «ولایت» که همبستگی شدیدی با «توحید» دارد؛ چرا که اگر ملّتی خواهان زندگی با فضیلت است، پیش از آنکه مسئله رهبری حکیمانه و دادگرانه برایش حلّ نشود، هرگز امورش به سامان نخواهد رسید. اگر مردم به ولایت نگروند، جهان صحنه تاخت و تاز ستمگران و استعمارگران خواهد بود که برای خویش حقّ قانونگذاری - که مختصّ خداست - قائل شده و با اجرای احکامی غیر از حکم خدا، جهان را به وادی بدبختی، شقاوت، سرگردانی و بطالت خواهند کشاند.

اگر به راستی رابطه ولایت با توحید را درک کنیم، درخواهیم یافت که فرموده امام «و آن شرط، من هستم» یک مسئله شخصی نبوده است. هدف امام این بود تا یک موضوع اساسی و کلّی را خاطر نشان سازد. بنابراین پیش از قرائت حدیث مزبور، سلسله آن را هم ذکر می کند و به مخاطب می فهماند که این حدیث، کلام خداست که از زبان پدرانش نقل شده و آنان نیز از رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم شنیده اند. چنین شیوه ای در نقل حدیث، از امامان ما بسیار کم سابقه است؛ مگر در موارد بسیار نادری مانند این جا که امام می خواست «رهبری امّت» را به مبدأ اعلی و خدا پیوند دهد.

 

امامت، مقام الهی

 

امام در نیشابور از فرصتِ به دست آمده برای بیان این حقیقت سود جست و در برابر صدها هزار نفر، خویشتن را به حکم خدا، «امام مسلمانان» معرّفی کرد.

بنابراین، امام بزرگ ترین هدف مأمون را با آگاهی بخشیدن به توده های مردم، درهم کوبید؛ زیرا مأمون می خواست با کشاندن امام به مرو، از وی اعتراف بگیرد که بنی عباس و حکومتش قانونی است.

 

نکته مهم

 

امامان علیهم السلام در هر مسئله ای که ممکن بود «تقیّه» را روا بدانند، در مسئله امامت هرگز تقیّه نمی کردند. روشن است که تقیّه نکردن در بیشتر موارد، برایشان خطرناک بود و این، خود حاکی از اعتماد و اعتقاد عمیق امامان علیهم السلام به حقّانیت ادّعایشان بود. از باب مثال، در زندگی امام کاظم علیه السلام مشاهده می کنیم که آن حضرت با ستمگری چون هارون الرشید برخورد می کند؛ ولی بارها و در فرصت های گوناگون حقّ خویش را برای رهبری و امامت به رخ او می کشد و خود را امام و جانشین پیامبرخدا صلی الله علیه وآله وسلم می داند.(6) هارون نیز در مواردی به حقّانیّت امام علیه السلام اعتراف می کند.

 

موضع چهارم

 

امام علیه السلام چون به مرو رسید، ماه ها گذشت و او همچنان از موضع منفی با مأمون سخن می گفت. او نه پیشنهاد خلافت و نه پیشنهاد ولایت عهدی؛ هیچ کدام را نمی پذیرفت تا اینکه مأمون با تهدیدهای پی درپی قصد جان حضرت را کرد.

امام با موضع خود، زمینه را طوری آماده کرد تا مأمون را رویاروی حقیقت قرار دهد. امام فرمود: «می خواهم کاری کنم که مردم نگویند علی بن موسی به دنیا چسبیده؛ بلکه این دنیاست که از پی او روان شده است». حضرت با این شگرد، به مأمون فهماند که نیرنگش موفّقیت آمیز نبوده و در آینده نیز همین گونه خواهد بود.

 

موضع پنجم

 

امام رضا علیه السلام به همین جا بسنده نکرد؛ بلکه در هر فرصتی تأکید می کرد که مأمون او را به اجبار و با تهدید، به ولایت عهدی رسانده است. امام، مردم را در فرصت های مناسب آگاه می نمود که مأمون به زودی دست به نیرنگ زده، پیمان خود را خواهد شکست. حضرت به صراحت می فرمود که به دست کسی جز مأمون کشته نخواهد شد و کسی جز او، امام را مسموم نخواهد کرد و این موضوع را حتی پیش روی مأمون هم فرموده بود.

امام تنها به گفتار بسنده نمی کرد؛ بلکه رفتارش در طول مدّت ولایت عهدی، همه از عدم نارضایتی و مجبور بودنش حکایت می کرد.

 

موضع ششم

 

امام علیه السلام از کوچک ترین فرصت ها سود می جُست تا به دیگران یادآوری کند که مأمون در اعطای سِمت ولایت عهدی کار مهمّی نکرده، جز آنکه در راه برگرداندن حقّ مسلّم و غصب شده او، گام برداشته است. امام قانونی نبودن خلافت مأمون را پیوسته به مردم خاطر نشان می ساخت.

نخست در شیوه اخذ بیعت می نگریم که امام، جهل مأمون نسبت به شیوه رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم را که مدّعی جانشینی اش بود، برملا ساخت. مردم برای بیعت با امام آمده بودند، که امام دست خود را به گونه ای نگاه داشت که پشت دست در برابر صورتش و روی دست رو به مردم قرار می گرفت. مأمون به وی گفت: چرا دستت را برای بیعت پیش نمی آوری؟ امام فرمود: «تو نمی دانی که رسول خدا به همین شیوه از مردم بیعت می گرفت؟»(7)

از نکات قابل توجه دیگر، این است که در مجلس بیعت، امام به جای ایراد سخنرانی طولانی، عبارات کوتاه زیر را بر زبان جاری ساخت:

«ما به خاطر رسول خدا بر شما حقّی داریم و شما نیز به خاطر او بر ما حقّی.

هرگاه شما حقّ ما را در نظر بگیرید، بر ما نیز واجب است که حقّ شما را منظور بداریم.»

این جملات، میان مورّخان و سیره نویسان، معروف است و غیر از آن نیز چیزی از امام علیه السلام در آن مجلس نقل نشده است.

امام حتی از کوچک ترین سپاسگزاری از مأمون خودداری کرد و این، خود موضع سرسختانه و قاطعی بود که ماهیّت بیعت را در ذهن مردم، به خوبی ترسیم می کرد و در ضمن، موقعیّت امام را نسبت به زمامداری در همان مجلسِ حسّاس می فهماند.

 

اعتراف

 

روزی مأمون خواست از امام اعتراف بگیرد که علویان و عباسیان در درجه خویشاوندی با پیامبر، با هم یکسانند؛ تا به گمان خویش ثابت کند که خلافتش و خلافت پیشینیانش همه بر حقّ بوده است.

مأمون و امام رضا علیه السلام با هم قدم می زدند که مأمون به حضرت گفت: ای ابوالحسن! من پیش خود اندیشه ای دارم که سرانجام به درست بودن آن پی برده ام. آن، اینکه ما و شما در خویشاوندی با پیامبر، یکسان هستیم؛ بنابراین، اختلاف شیعیان ما همه ناشی از تعصّب و سبک اندیشی است.

امام فرمود: «این سخن تو پاسخی دارد که اگر بخواهی، می گویم و گرنه، سکوت می کنم.» مأمون اصرار کرد که: نه، نظر خود را بگویید تا ببینم شما در این باره چگونه می اندیشید.

امام پرسید: «بگو ببینم اگر هم اکنون خداوند، پیامبرش محمّد صلی الله علیه وآله وسلم را بر ما ظاهر گرداند و او به خواستگاری دختر تو بیاید، آیا موافقت می کنی؟»

مأمون پاسخ داد: سبحان الله! چرا موافقت نکنم؟ مگر کسی از رسول خدا روی برمی گرداند!

امام بی درنگ افزود: «بسیار خوب! حالا بگو ببینم آیا رسول خدا می تواند از دختر من هم خواستگاری کند؟»

مأمون در دریایی از سکوت فرو رفت و سپس بی اختیار چنین اعتراف کرد: آری، به خدا سوگند! که شما در خویشاوندی به مراتب به او نزدیک تر هستید تا ما!(8)

 

موضع هفتم

 

آنچه امام در سند ولایت عهدی نوشت، از موضع گیری های دیگرش مؤثّرتر بود. در هر سطر و هر کلمه که به خطّ امام نوشته شده، معنایی عمیق نهفته و به وضوح بیانگر برنامه اش برای مواجه شدن با توطئه های مأمون است. امام با توجه به این نکته که سند ولایت عهدی در سراسر قلمرو اسلامی منتشر می شود، آن را وسیله ابلاغ حقایقی مهم به امّت اسلامی قرار داد. حضرت با این کار از مقاصد و اهداف باطنی مأمون پرده برداشت و بر حقوق علویان پافشرد و توطئه ای را که برای نابودی آنان انجام می شد، آشکار کرد.

امام در این سند، نوشته خود را با جمله هایی آغاز می کند که به ظاهر تناسبی با موارد مشابه ندارد.

«ستایش برای خداوندی است که هرچه بخواهد، همان کند. هرگز چیزی بر فرمانش نتوان افزود و از تنفیذ مقدّراتش نتوان سر باز زد...»

آنگاه به جای آنکه خداوند را در برابر مقامی که به او بخشید (ولایت عهدی) سپاس بگوید، با کلماتی که در ظاهر بی تناسب با آن مقام است، پروردگار را چنین توصیف می کند:

«او از حقّانیت چشم ها و از آنچه در سینه ها پنهان است، آگاهی دارد.»

امام علیه السلام با انتخاب این جملات می خواهد مردم را به خیانت ها و نقشه های پنهانی توجّه دهد. سپس چنین ادامه می دهد:

«و درود خدا بر پیامبرش محمّد، خاتم پیامبران، و بر خاندان پاک و مطهّرش باد...»

در آن عصر هرگز روش نگارش، چنین نبود که در اسناد رسمی پس از درود بر پیغمبر، کلمه «خاندان پاک و مطهّرش» را نیز بیفزایند؛ اما امام می خواست با آوردن این کلمات، به پاکی اصل و دودمان خویش اشاره کند و به مردم بفهماند که اوست که به چنین خاندان مقدّس و ارجمندی تعلّق دارد؛ نه مأمون. امام در ادامه می نویسد:

«... امیرالمؤمنین حقوقی از ما می شناخت که دیگران بدان آگاه نبودند».

حال می پرسیم: این چه حقّی است که مردم، حتّی عباسیان به جز مأمون، آن را درباره امام نمی شناختند؟

آیا مگر ممکن است امّت اسلامی منکر آن باشند که وی فرزند دختر پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم بود؟! بنابراین، آیا گفته امام اعلانی به امّت اسلامی نبود که مأمون چیزی را در اختیارش قرار داده که حقّ خود حضرت بوده؟! حقّی که پس از غصب، دوباره به دست اهلش بر می گشت. آری، حقّی که مردم آن را نمی شناختند، «حقّ طاعت» بود. البته امام علیه السلام در برابر هیچ کس، حتی مأمون و دولتمردان، در اظهار این حقیقت تقیّه نمی کرد.

از عبارات دیگر، امام رضا علیه السلام که در سند ولایت عهدی آمده، چنین است:

«و او (مأمون) ولایت عهدی خود و فرمانروایی این قلمرو بزرگ را به من واگذار کرد، البته اگر پس از وی زنده باشم...»!

امام با جمله «البته اگر پس از وی زنده باشم»، بدون شک اشاره به تفاوت فاحش سنّی خود با مأمون داشت و در ضمن می خواست توجه مردم را به غیر طبیعی بودن آن ماجرا و بی میلی خودش جلب کند. امام نوشته خود را چنین ادامه می دهد:

«هرکس گرهی را که خدا، بستنش را امر کرده، بگشاید و ریسمانی که همو استواری اش را پسندیده، قطع کند، به حریم خداوند تجاوز کرده است؛ چه او با این عمل، امام را تحقیر نموده و حُرمت اسلام را دریده است...»

امام با این جملات به حقّ خود اشاره داشت که توسّط مأمون و پدرانش غصب شده بود.

پس منظور وی از گره و ریسمانی که نباید هرگز گسسته شود، خلافت و رهبری است، که نباید پیوندش را از خاندانی که خدا مأمور این امر کرده است، جدا نمود.

امام در ادامه می فرماید:

«... در گذشته کسی این چنین کرد؛ ولی برای جلوگیری از پراکندگی در دین و جدایی مسلمانان، اعتراضی به تصمیم ها نشد و امور تحمیلی به عنوان راه گریز، تحمّل گردید...».(9)

در این کلام، گویا امام به مأمون کنایه می زند و به او می فهماند که باید به اطاعت وی در آید و بر تمرّد و توطئه علیه وی، علویان و شیعیان اصرار نورزد. امام با اشاره به گذشته، دورنمای زندگی علی علیه السلام و خلفای معاصرش را ارائه می دهد که چگونه او را به ناحق از صحنه سیاست و خلافت کنار زدند و او نیز برای جلوگیری از تشتّت مسلمانان، بر تصمیم هایشان گردن می نهاد و اشتباهاتشان را نیز تحمّل می نمود.

امام سپس می افزاید:

«... خدا را بر خویشتن گواه می گیرم که اگر رهبری مسلمانان را به دستم دهد، با همه؛ به ویژه بنی عباس به مقتضای اطاعت از خدا و سنّت پیامبرش عمل کنم؛ هرگز خونی را به ناحق نریزم و ناموس و ثروتی را از چنگ دارنده اش به در نیاورم، مگر در آنجا که حدود الهی مرا دستور داده است...»

اینها همه کنایه و تعرّض به جنایات بنی عباس است؛ زیرا آنها چه نابسامانی ها که در زندگی علویان پدید نیاوردند و چه جان ها و خانواده هایی که به دست آنان تار و مار و آواره نگردیدند؟

امام، تعهّد می کند که به مقتضای اطاعت از خدا و سنّت پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم با همه و به ویژه با عباسیان رفتار می کند و این، درست همان خطّی است که علی علیه السلام خود را بدان ملزم کرده بود. پیروی از خطّ و برنامه علی علیه السلام برای مأمون و عباسیان نیز قابل تحمّل نبود و آن را به زیان خود می دیدند.

امام همچنین می افزاید:

«اگر چیزی از پیش خود آوردم، یا در حکم خدا تغییر و دگرگونی نمودم، شایسته این مقام نبوده، خود را مستحقّ کیفر نموده ام و من به خدا پناه می برم از خشم او...»

طرح این جمله، برای مبارزه با عقیده رایج در میان مردم بود که عالمانِ درباری و فاسد چنین به ایشان فهمانده بودند که: خلیفه یا هر حکمرانی، مصون از هرگونه کیفر و بازخواستی است؛ چه او در مقامی برتر از قانون قرار گرفته و دست به هر جرم و انحرافی بیالاید، کسی نباید بر او اشکال بگیرد، تا چه رسد به قیام بر ضدّ او!

امام علیه السلام با توجه به شیوه مأمون و سایر خلفای عباسی می خواست این معنا را به همگان تفهیم کند که فرمانروا باید پاسدار نظام و قانون باشد، نه آنکه برتر از آن قرارگیرد؛ از این رو هرگز نباید از کیفر و بازخواست مصون بماند.

امام علیه السلام در پایانِ دست نوشته خویش در پشت سند ولایت عهدی، تنها خداوند را بر خویشتن شاهد می گیرد و هرگز مأمون یا افراد دیگر حاضر در آن مجلس را به عنوان شهود بر نمی گزیند؛ چون می دانست که در دل هایشان نسبت به وی چه می گذرد. اهمیّت این نکته آنجا روشن می شود که می بینیم مأمون با خطّ خویش سند مزبور را می نویسد، آن هم با متنی بسیار طولانی و بعد به امام می گوید: «موافقت خود را با خطّ خویش بنویس و خدا و حاضران را نیز شاهد بر خویشتن قرار بده.»

 

موضع هشتم

 

امام برای پذیرفتن مقام ولایت عهدی شروطی گذاشت و در آنها از مأمون خواست:

«امام هرگز کسی را بر مقامی نگمارد و نه کسی را عزل و نه رسم و سنّتی را نقض کند و نه چیزی از وضع خود را دگرگون سازد و از دور، مشاور در امر حکومت باشد.»(10)

مأمون به تمام این شروط پاسخ مثبت داد؛ بنابراین، امام بر پاره ای از هدف های مأمون خطّ بطلان کشید؛ زیرا اتّخاذ چنین موضعی، آثاری در پی داشت که عبارتند از:

الف) متّهم ساختن مأمون به بر انگیختن شبهه ها و ابهام های بسیاری در ذهن مردم.

ب) اعتراف نکردن به قانونی بودن سیستم حکومتی وی.

ج) سیستم موجود، هرگز نظر امام را به عنوان یک نظام حکومتی تأمین نمی کرد.

د) مأمون بر خلاف نقشه هایی که در سر پرورانده بود، دیگر با قبول این شروط نمی توانست کارهایی را به دست امام انجام دهد.

ه) امام هرگز حاضر نبود تصمیم های قدرتِ حاکمه را عملی سازد.

و) امام، نهایت پارسایی و زهد خود را با جعل این شروط به همگان اثبات کرد.

آنان که امام رضا علیه السلام را به خاطر پذیرفتن ولایت عهدی به دنیا دوستی متّهم می کردند، باتوجه به این شروط، متقاعد گردیدند که بالاتر از این حدّ، درجه ای برای زهد قابل تصوّر نیست. امام با این کار، نه تنها پیشنهاد خلافت و ولایت عهدی را ردّ کرد؛ بلکه پس از اجبار به پذیرفتن آن، با قبولاندن این شروط به مأمون، خود را در عمل از صحنه سیاست به دور نگاه داشت.

 

موضع نهم

 

امام به مناسبت برگزاری دو «نماز عید» استراتژی ای اتّخاذ کرد که جالب توجّه است. در یکی از اعیاد، ماجرا چنین رخ داد:

مأمون از امام درخواست نمود که با مردم نماز عید را برگزار نماید تا با سخنرانی وی آرامشی به قلبشان فرود آید و با پی بردن به فضایل امام، اطمینان عمیقی نسبت به حکومت بیابند.

امام پس از دریافت این پیام، شخصی را نزد مأمون فرستاد تا به او بگوید: مگر یکی از شروط ما این نبود که من دخالتی در امر حکومت نداشته باشم؟ بنابراین، مرا از اقامه نماز معاف بدار! مأمون پاسخ داد که: می خواهم امر ولایت عهدی در دل مردم و لشکریان، رسوخ یابد تا احساس اطمینان کرده، بدانند خدا چگونه تو را بدان برتری بخشیده است!

امام با اصرار مأمون رو به رو شد؛ بنابراین شرط کرد که: «من به [جایگاه ] نماز آن چنان خواهم رفت که رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم و امیرمؤمنان علی علیه السلام می رفتند.»

مأمون شرط امام را پذیرفت. از سوی دیگر، مأمون به فرماندهان و همه مردم دستور داد که قبل از طلوع آفتاب بر در منزل امام اجتماع کنند. از این رو، تمام خیابان ها و کوچه ها مملوّ از جمعیت شد. از کوچک و پیر، زن و مرد، همه با اشتیاق گرد آمدند و همه فرماندهان نیز سوار بر مرکب های خویش در اطراف خانه امام به انتظار طلوع آفتاب ایستادند.

همین که آفتاب طلوع نمود، امام از جا برخاست، خود را شست و شو داد و عمّامه ای سفید بر سر نهاد. آنگاه با معطّر ساختن خویش، با گام هایی استوار به راه افتاد. امام از خادمان منزل نیز خواست که همین گونه به راه بیفتند. همه در حالی که امام را در حلقه خود گرفته بودند، از منزل خارج شدند. امام سر به آسمان برداشت و با صدایی نافذ چهار بار تکبیر گفت. گویی هوا و دیوارها تکبیرش را پاسخ می گفتند. فرماندهان ارتش و مردم بر در منزل منتظر ایستاده و خود را به بهترین وجهی آراسته بودند. امام با اطرافیانش با پای برهنه از منزل خارج شد، لحظه ای بر در منزل توقّف کرد و این کلمات را بر زبان جاری ساخت:

«الله اکبر، الله اکبرُ علی ما هدانا. الله اکبرُ علی ما رزقنا من بهیمة الانعام، والحمدلله علی ما أبلانا».

امام علیه السلام این جملات را با صدای بلند می خواند و مردم نیز یک صدا با او تکبیر می گفتند. شهر مرو یکپارچه غوغا شده بود و مردم تحت تأثیر آن شرایط به گریه افتاده، شهر را زیر پای خود به لرزه انداخته بودند. فرماندهان ارتش و نظامیان چون با آن صحنه مواجه شدند، همه بی اختیار از مرکب ها به زیر آمده، کفش های خویش را در آوردند. امام به سوی مصلاّ حرکت کرد؛ ولی هر قدمی که به پیش می رفت، می ایستاد و چهار بار تکبیر می گفت.

گزارش صحنه های مهیّج این حرکت به گوش مأمون رسید. وزیرش، «فضل» به او گفت: اگر امام به همین شیوه راه خود را تا جایگاه نماز ادامه دهد، مردم چنان شیفته اش خواهند شد که دیگر ما تأمین جانی نخواهیم داشت؛ بنابراین، بهتر است او را از نیمه راه بازگردانیم.

مأمون نیز همین گونه با امام رفتار کرد؛ یعنی حضرت را از رسیدن به مصلاّ بازداشت و امام جماعتِ همیشگی را مأمور گزاردن نماز عید نمود. در آن روز وضع مردم بسیار آشفته شد و صفوفشان در نماز، دیگر به نظم نپیوست.

رفتار و آداب معاشرت عمومی امام علیه السلام - چه پیش از ولایت عهدی و چه پس از آن - به گونه ای بود که پیوسته نقشه های مأمون را برهم می زد. هرگز مردم ندیدند امام علیه السلام تحت تأثیر زرق و برقِ شئون حکومتی قرار گرفته و در نحوه رفتار و سلوکش با مردم اندکی تغییر پدید آید.

 

ابراهیم بن عباس، - منشی عباسیان - می گوید:

«هرگز کسی را با سخنانش نیازرد. هرگز کلام کسی را نیمه کاره قطع نکرد. هیچ گاه در بر آوردن نیاز کسی به حدّ توانش کوتاهی ننمود. در برابر کسی که پیشش می نشست، هرگز پاهایش را دراز نمی کرد و از روی ادب حتّی تکیه هم نمی داد. کسی از کارکنان و خدمتگزارانش هرگز از او ناسزا نشنید. هرگز بوی زننده ای از بدن وی استشمام نشد. در خندیدن، قهقهه سر نمی داد و سر سفره اش خدمتگزاران و حتّی دربانان نیز می نشستند...».

بی شک این صفات پسندیده در محبوبیت امام نقش بزرگی ایفا می کرد؛ به طوری که او را در نظر خاصّ و عام به عنوان شخصیتی پسندیده تر از هرکس دیگر، جلوه می داد. امام علیه السلام مقام حکمرانی را هرگز به عنوان یک مزیّت تلقّی نمی کرد؛ بلکه آن را مسئولیتی بزرگ می دانست.

 

سخن آخر

 

مواضعی که ذکر شد، برای روشن شدن برنامه امام رضا علیه السلام بود که جهت خنثی کردن نقشه ها و توطئه های مأمون، در پیش گرفته شده و برای خنثی کردن نقشه های شوم مأمون کافی بود.

برنامه امام برای شکست و ناکامی مأمون، چنان موفّق بود که عاقبت مأمون - لعنةالله علیه - به کشتن آن امام همام همّت گماشت، تا به این وسیله، خود را از چنگال رسوایی هایی که پیوسته برایش پیش می آمد، برهاند.

و سرانجام مأمون به هدف شوم خود جامه عمل پوشاند و آن حضرت را مسموم و شهید کرد و لعنت ابدی را برای خود و دودمانش خرید.

 

پی نوشت ها:

 

 

1. مناقب آل ابی طالب(ع)، ج 4، ص 364؛ معادن الحکمة، ص 192؛ عیون اخبارالرضا، ج 2، ص 140؛ بحارالانوار، ج 49، ص 140 و 141.

2. احمد بن حنبل در رساله السنة به این موضوع تصریح کرده که این البته از عقاید اهل حدیث و سنّت است. ابویعلی در طبقات الحنابلة، ج 1، ص 26 آن را نقل کرده و اشعری نیز در مقالات الاسلامیّین، ج 1، ص 232 و در الایانة، ص 9 بدان اشاره کرده است.

3. عیون اخبار الرّضا، ج 2، ص 135.

4. تاریخ نیشابور.

5. اعیان الشیعه، ج 2، ص 18.

6. الصواعق المحرقة؛ ینابیع المودّة؛ وفیات الاعیان؛ بحارالانوار؛ قاموس الرّجال و منابع دیگر.

7. مناقب آل ابی طالب(ع)، ج 4، ص 364 و 369؛ بحارالانوار، ج 49، ص 144؛ علل الشّرایع. مقاتل الطالبیین؛ نورالابصار؛ نزهةالجلیس؛ عیون اخبار ال رّضا.

8. کنز الفوائد، کراجکی، ص 166؛ الفصول المختارة من العیون والمحاسن، ص 15 و 16؛ بحارالانوار، ج 49، ص 188؛ مسند الامام رضا(ع)، ج 1، ص 100.

9. بسیار احتمال دارد که امام به جمله عمر(بیعت با ابوبکر، گریز گاهی بود) اشاره کرده؛ ولی آن چنان تعمیم داده که شامل بیعت های دیگر نیز بشود؛ چرا که بیعت با خود عمر، عثمان، معاویه و دیگران نیز همه راه گریز بودند...

10. الفصول المهمّه، ابن صبّاغ مالکی، ص 241؛ نورالبصائر، ص 43 به بعد؛ عیون اخبارالرّضا، ج 1، ص 20 و ج 2، ص 183؛ مناقب آل ابی طالب، ج 4، ص 363؛ علل الشّرایع، ج 1، ص 238؛ اعلام الوری، ص 230؛ بحارالانوار، ج 49، ص 34، 35 و صفحات دیگر؛ ارشاد، مفید، ص 310؛ روضةالواعظین، ج 1، ص 268 و 269.


ادامه مطلب



[ جمعه 7 خرداد 1395  ] [ 4:46 AM ] [ احمد ]
نظرات 0
فرهنگ كوثر - بهار 1384، شماره 61 - دختری یتیم از آل محمّد، در شام
 
 

 

خرابه شام

 

پس از انتقال اهل بیت به شام، ایشان را در ویرانه ای جای دادند، که باعث وارد آمدن اذیت های فراوان به ایشان گردید. عموم محدّثان و تاریخ نگاران از این مکان به عنوان مکانی که موجب ایجاد تغییر در پوست بدن ایشان شد، یاد می کنند که سخنان برخی از آنها را می آوریم:

1. شیخ صدوق (متوفّای 381 ق.) به سندش از فاطمه بنت علی علیها السلام نقل می کند:

«ثمّ انّ یزید (لعنه الله) أمر بنساء الحسین علیه السلام، فحبسن مع علیّ بن الحسین علیه السلام فی محبس لایکنّهم من حرّ و لاقرّ، حتّی تقشّرت وجوههم (1)؛ یزید دستور داد تا زنان کاروان حسینی را همراه علی بن الحسین علیهما السلام در زندانی جای دادند که آنان را از گرما و سرما حفظ نمی کرد، تا آنجا که پوست صورت ایشان دگرگون شد.»

2. قاضی نعمان (متوفّای 363 ق.) پس از ذکر گریه نمایشی یزید، می نویسد:

«و قیل انّ ذلک بعد أن أجلسهنّ فی منزل لا یکنّهنّ من برد و لا حر، فأقاموا شهراً و نصف، حتّی اقشّرت وجوههنّ من حرّالشّمس، ثمّ أطلقهم (2)؛ گفته شده: این کار یزید (گریه نمایشی او) پس از زمانی بود که او ایشان را در منزلی جای داد که آنان را از سرما و گرما محافظت نمی نمود. آنان یک ماه و نیم در این وضع به سر بردند، تا آنکه پوست صورت ایشان از حرارت خورشید کنده شد، و پس از آن، اقدام به آزادی ایشان نمود.»

3. ابن نما (متوفّای 645 ق.) می نگارد:

«واسکنّ فی مساکن لاتقیهنّ من حرّ و لا برد، حتّی تقشّرت الجلود، و سال الصّدید(3)؛ و آنان را در جاهایی قرار دادند که ایشان را از گرما و سرما نگاه نمی داشت، تا آنگاه که پوست ها کنده شد، و خون جراحات بدن سرازیر گشت.»

4. سید ابن طاوس (متوفّای 664 ق.) می نویسد:

«ثمّ أمر (یزید) بهم الی منزل لا یکنّهم من حرّ و لا برد، فأقاموا فیه حتّی تقشّرت وجوههم (4)؛ یزید دستور داد تا آنان را در منزلی جای دادند که ایشان را از گرما و سرما محافظت نمی نمود، و آنان در آنجا جای گرفتند، تا آنکه صورتشان پوست انداخت.»

نیز همین مضمون را سید محمد بن ابی طالب آورده است.(5)

از برخی روایات استفاده می گردد که آن مکان به قدری ویران بود که خطر زیر آوار قرار گرفتن اهل بیت را به همراه داشت.

صاحب بصائرالدّرجات به سندش از محمد بن علی الحلبی، از امام صادق علیه السلام نقل می کند که وقتی امام زین العابدین علیه السلام و همراهانش را در آن خانه جای دادند، بعضی از آنان گفتند: «ما را در اینجا جای دادند تا بر سر ما خراب شود، و ما کشته شویم.»(6)

و همین مضمون را ابن شهرآشوب آورده است.(7)

طبری (امامی) به سندش از یحیی بن عمران الحلبی، از امام صادق علیه السلام چنین روایت می کند:

«أُتی بعلیّ بن الحسین علیه السلام الی یزید بن معاویة و من معه من النّساء أسری، فجعلوهم فی بیت و وکّلوا بهم قوماً من العجم لا یفهمون العربیّة، فقال بعض لبعض: انّما جُعِلنا فی هذا البیت لیُهدم علینا، فیقتلنا فیه. فقال علیّ بن الحسین علیه السلام للحرس بالرّطانة(8): تدرون مایقول هؤلاء النّساء؟ یقلن کیت و کیت! فقال الحرس: قد قالوا انّکم تخرجون غداً و تقتلون! فقال علیّ بن الحسین علیه السلام: کلاّ، یأبی الله ذلک. ثمّ أقبل علیهم یعلّمهم بلسانهم (9)؛ علی بن الحسین علیه السلام و زنان همراه را در حال اسارت به نزد یزید آوردند و آنان را در خانه ای قرار دادند و عده ای را از عجم (رومیان) که آشنایی با زبان عربی نداشتند، به نگهبانی واداشتند. برخی از اسیران اهل بیت به عدّه ای دیگر گفتند: «ما را در چنین خانه ای جای دادند تا بر سر ما خراب گردد و ما در زیر آوار کشته شویم.» حضرت علی بن الحسین علیه السلام رو به نگهبانان نمود و با زبان رومی از ایشان پرسید: آیا می دانید که این زنان چه می گویند؟ آنان چنین می گویند (و آن حضرت سخنانشان را نقل نمود)! نگهبانان گفتند: به ما گفته اند که شما را فردا از اینجا بیرون آورده و خواهند کشت! حضرت علی بن الحسین علیه السلام فرمود: نه، هرگز چنان نخواهد شد و خداوند نخواهد گذاشت که چنان کنند. آنگاه رو به ایشان کرده و با زبان رومی اقدام به آموزششان نمود!»

 

از مجموعه مطالبی که گفته شد، چند نکته برداشت می شود:

1. یزید به قصد وارد آوردن فشار روحی و جسمی، اهل بیت علیهم السلام را در جایی بسیار نامناسب قرار داد که به هیچ وجه، ایشان را از گرمای روز و سرمای شب محافظت نمی کرد. لذا اثر گرما بر بدن مطهّرشان نمایان گردید؛ به نحوی که پوست چهره ایشان دگرگون شده، خشک گردیده و کنده شد. از آنجا که آنان در این مکان تحت نظر بودند، در واقع آنجا برایشان زندان بود.

2. یزید قصد کشتن امام سجادّ علیه السلام و چه بسا دیگر اسیران را داشت، همان طوری که از این روایت و دیگر روایات فهمیده می شود؛ ولی تغییر شرایط سیاسی و اجتماعی به واسطه نقش امام زین العابدین علیه السلام و حضرت زینب علیها السلام و دیگر اسیران اهل بیت علیهم السلام، مانع از اجرای این نقشه گردید، که همه اینها با اراده الهی انجام پذیرفت تا حجّت خداوند محفوظ ماند، و سلسله حجج الهی استمرار یابد.

3. امام زین العابدین علیه السلام با آنکه در شرایط دشوار به سر می برد، از فرصت استفاده نمود و با زبان رومی اقدام به تعلیم و آموزش نگهبانان رومی - که از حقائق دین و واقعیت های روز چیزی نمی دانستند - نمود.

 

رقیّة بنت الحسین علیها السلام

 

یکی از مشکلات موجود در تاریخ، به دست آوردن خبر در مورد رقیّة بنت الحسین علیها السلام است که ماجرایی بس حزن انگیز دارد.

قدیمی ترین منبعی که در این زمینه در دست است، کتاب کامل بهایی، اثر شیخ عمادالدّین حسن بن علی بن محمد بن علی طبری آملی است. او که از معاصران خواجه نصیر طوسی است، کتاب را به دستور وزیر بهاءالدّین محمد، فرزند وزیر شمس الدّین جوینی صاحب دیوان و حاکم اصفهان در دولت هولاکوخان نگاشته و از این رو، به کامل بهایی شهرت یافته است. نام دیگر این کتاب، کامل السّقیفة است. این کتاب در دو جلد و در مدّت 12 سال نگارش یافته است. تاریخ پایان تألیف کتاب، سال 675 ق. است. مؤلّف این کتاب، آثار دیگری چون: مناقب الطّاهرین، معارف الحقائق و اربعین البهائی از خود به یادگار گذاشته است.(10) از مجموعه این آثار به خوبی می توان فهمید که وی دانشمند شیعی و تاریخ نگاری متعهّد است.

عماد الدّین طبری نیز ماجرا را به نقل از کتاب الحاویة نقل می کند، که متأسّفانه اثری از این کتاب در دست نیست!

وی می نویسد:

«در حاویة آمد که زنان خاندان نبوّت در حالت اسیری، حال مردان که در کربلا شهید شده بودند، بر پسران و دختران ایشان پوشیده می داشتند و هر کودکی را وعده ها می دادند: که پدر تو به فلان سفر رفته است، باز می آید. تا ایشان را به خانه یزید آوردند، دخترکی بود چهار ساله، شبی از خواب بیدار شد و گفت: «پدرم حسین کجاست؟ این ساعت او را به خواب دیدم سخت پریشان.» زنان و کودکان، جمله در گریه افتادند و فغان از ایشان برخاست. یزید خفته بود، از خواب بیدار شد و حال تفحّص کرد. خبر بردند که: حال چنین است. آن لعین در حال گفت که بروند و سر پدر او را بیاورند و در کنار او نهند. مَلاعین سر بیاورده و در کنار آن دختر چهار ساله نهادند. پرسید: این چیست؟ ملاعین گفتند: سر پدر تو است. آن دختر بترسید و فریاد برآورد و رنجور شد و در آن چند روز، جان به حق تسلیم کرد.»(11)

بر اساس نقل طبری، استفاده می گردد که امام حسین علیه السلام دختری چهار ساله داشت که در فراق پدر، در شام پرپر گردید؛ ولی از نام او سخنی به میان نیامده است و تاریخ نگارانِ پس از او نیز این جریانِ جان گداز را با اختلافی اندک و برخی اضافات که به «زبان حال» می نماید، در کتاب های خود آورده اند؛ از جمله:

1. ملاّحسین کاشفی سبزواری (متوفّای 910 ق.) در کتاب روضةالشّهداء(12) به نقل از کتاب کنزالغرائب.

2. شیخ فخرالدّین طریحی نجفی (متوفّای 1085 ق.) در کتاب المنتخب.(13)

3. سید محمدعلی شاه عبدالعظیمی (متوفّای 1334 ق.) در کتاب الایقاد.(14)

4. شیخ محمد هاشم بن محمد علی خراسانی (متوفّای 1352 ق.) در کتاب منتخب التّواریخ.(15)

5. شیخ عباس قمی (متوفّای 1359 ق.) در کتاب نفس المهموم (16) و منتهی الآمال.(17)

6. شیخ محمد مهدی حائری مازندرانی در کتاب معالی السّبطین.(18)

البته برخی از ایشان، به نام «رقیّه» نیز اشاره نموده اند:

الف) شیخ محمد هاشم خراسانی در ضمن شمارش بانوان اسیر، می گوید:

«التّاسعة: آن دختری است که در خرابه شام از دنیا رحلت فرموده، و شاید اسم شریفش «رقیه» بوده و از صبایای خودِ حضرت سیّدالشّهدا علیه السلام بوده، چون مزاری که در خرابه شام است، منسوب است به این مخدّره، و معروف است به مزار «ستّ رقیّة».(19)

ب) سید محمدعلی شاه عبدالعظیمی نیز آورده است:

«امام حسین علیه السلام را دختری بود کودک، که مورد علاقه وی بود و او نیز به پدر عشق می ورزید. گفته شده است که نام وی «رقیّه» و عمر وی سه سال بود. او که با اسیران در شام به سر می برد، در فراق پدر شبانه روز گریه می کرد و به او می گفتند که: «پدرت در سفر است.»(20) تا آنگاه که شبی او را در خواب دید، وقتی که بیدار شد، به گریه شدیدی افتاد و می گفت: «پدرم را و نور چشمانم را بیاورید!» اهل بیت علیهم السلام هرچه کردند که او را آرام کنند، اثری نبخشید، و بر گریه و زاری او اضافه گردید و در اثر گریه او، غم و اندوه اهل بیت شعله ور گردید، و آنان نیز به گریه افتادند؛ بر صورت خود زده و خاک بر سر خود ریخته و موها را پریشان ساختند. صدای ناله و گریه از هر سو برخاست، یزید ناله و گریه ایشان را شنید و گفت: چه خبر شده است؟! به او گفتند که: دختر کوچک حسین، پدر را در خواب دیده است، از خواب برخاسته و او را طلب می کند و گریه و فریاد برآورده است. یزید گفت: سر پدر را برایش ببرید و در برابرش قرار دهید تا آرام گیرد! چنان کردند و سر بریده را در حالی که در میان طبقی سر پوشیده نهاده بودند، در برابر وی قرار دادند. او که طبق را دید (فکر کرد برایش غذایی آورده اند)، گفت: من پدرم را می خواهم، نه غذا! گفتند: پدرت در آنجاست! پارچه را از روی آن برداشت، سری را دید. گفت: این سر از آنِ کیست؟ گفتند: سر پدر تو است. سر را برداشت و به سینه اش چسباند و گفت: پدرم! چه کسی تو را با خون سرت خضاب کرد؟ بابا! چه کسی رگ هایت را برید؟ پدرم! چه کسی مرا در کودکی یتیم ساخت؟!... آنگاه لب ها را بر لب های پدر نهاد و گریه سر داد، تا از حال رفت! وقتی او را تکان دادند، دیدند که قالب تهی کرده و جان به جان آفرین تسلیم نموده است، ناله های اهل بیت علیهم السلام از هر سو به آسمان برخاست...»(21)

این جریان به همین شکل بر سر زبان هاست. سید شاه عبدالعظیمی آن را از کتاب عوالم و همین مضمون را شیخ طریحی و به نقل از او، شیخ مهدی مازندرانی آورده است. گرچه چنین مطلبی در عوالم بحرانی یافت نشد؛ ولی ممکن است مقصود از عوالم کتاب دیگری باشد. در هر صورت، اینجا چند سؤال مطرح است:

1. امام حسین علیه السلام چند دختر داشته است؟

2. آیا امام حسین علیه السلام دختری به نام «رقیّه» داشته است؟

3. آیا امام حسین علیه السلام نام «رقیّه» را بر زبان جاری ساخته است؟

4. چند «رقیّه» در کربلا وجود داشته اند؟ و احتمالات مسئله کدام است؟

5. آیا غیر از نقل و روایت، چیز دیگری هم در دست است؟

 

1. امام حسین علیه السلام چند دختر داشته است؟

 

سه قول در این مسئله وجود دارد:

 

الف) دو دختر

 

شیخ مفید برای ایشان تنها دو نفر را به عنوان دختران آن حضرت یاد کرده که آن دو نیز «فاطمه» و «سکینه»اند.(22) عدّه ای (23) نیز از شیخ مفید اقتباس کرده و یا با وی موافقت نموده اند؛ ولی شیوه تاریخ نگاری ایشان بر اهل فن پوشیده نیست.

 

ب) سه دختر

 

در برخی از کتاب ها سه دختر برای آن حضرت ذکر شده است.

طبری امامی می نویسد:

«و له من البنات زینب و سکینة و فاطمة(24)؛ دختران او زینب، سکینه و فاطمه اند.»

همین مضمون نیز در کلام ابن شهرآشوب (25)، خصیبی (26)، ابن خشّاب (27) و شیخ محمد الصبّان (28)، آمده است.

 

ج) چهار دختر

 

شیخ کمال الدّین محمد بن طلحه شافعی (متوفّای 652 ق.)(29) در کتاب مطالب السّؤول فی مناقب آل الرّسول به وجود چهار دختر برای آن حضرت تصریح کرده و حتی بر آن، ادّعای شهرت نیز نموده است و می نویسد:

«کان له - أی للحسین علیه السلام - من الأولاد ذکور و اناث عشرة، ستة ذکور، و أربع اناث، فالذّکور: علیّ الاکبر، علیّ الاوسط و هو سیّد العابدین...، و علیّ الاصغر، محمّد، عبدالله و جعفر. فامّا علیّ الاکبر فانّه قاتل بین یدیّ أبیه حتّی قُتِل شهیداً. و امّا علیّ الاصغر جاءه سهم و هو طفل فقتله... و قیل: انّ عبدالله ایضاً قُتِل مع ابیه شهیداً. و امّا البنات: فزینب و سکینة و فاطمة. هذا هوالمشهور، و قیل: بل کان له اربع بنین و بنتان، و الاوّل أشهر(30)؛ آن حضرت دارای ده فرزند پسر و دختر بود که شش نفرشان پسر و چهار نفر دیگر دختر بودند. پسران عبارتند از: علی اکبر، علی اوسط - که همان سیّد العابدین علیه السلام است -، علی اصغر، محمّد، عبدالله و جعفر. علی اکبر در برابر چشم پدر به میدان جنگ رفت تا به شهادت رسید. علی اصغر نیز در حالی که کودکی خردسال بود، تیر به او اصابت نمود و شهید شد... و گفته شده است که: عبدالله نیز با پدرش به شهادت رسید. و امّا دختران عبارتند از: زینب، سکینه و فاطمه. و این، قول مشهور است. و گفته شده است که: آن حضرت دارای چهار پسر و دو دختر بوده است. ولی قول اوّل، مشهورتر است.»

ابن صبّاغ مالکی نیز آن را نقل کرده و می نویسد:

«قال الشیخ کمال الّدین بن طلحة: کان للحسین علیه السلام من الأولاد ذکوراً و اناثاً عشرة، ستّة ذکور و أربع اناث، فالذّکور علیّ الاکبر، علیّ الاوسط و هو زین العابدین، و علیّ الاصغر، محمّد، عبدالله و جعفر... و امّا البنات فزینب و سکینة و فاطمة، هذا قول مشهور؛(31) شیخ کمال الّدین بن طلحه می گوید: حضرت حسین علیه السلام دارای ده فرزند پسر و دختر بود که شش نفرشان پسر و چهار نفر دیگر دختر بودند. پسران عبارتند از: علی اکبر، علی اوسط - که همان زین العابدین علیه السلام است.- علی اصغر، محمّد، عبدالله و جعفر... و دختران عبارتند از: زینب، سکینه و فاطمه. و این، قول مشهور است.»

و همین مضمون را علاّمه اربلی نیز آورده است.(32)

بنابر این قول، که ادّعای شهرت بر آن شده است، و عدّه ای از بزرگان تاریخ چون: علاّمه اربلی در کشف الغمّة و ابن صبّاغ مالکی در الفصول المهمّة نیز آن را نقل کرده و رد ننموده اند، آن حضرت دارای چهار دختر بوده است که تنها به نام سه نفر از ایشان تصریح شده و نام چهارمین دختر مجهول مانده است.

 

2. آیا امام حسین علیه السلام دختری به نام «رقیّه» داشته است؟

 

 

همان گونه که در پاسخ سؤال اوّل عنوان شد، وقتی که حصر دختران در دو نفر شکسته شد و بنا بر قولی که ادّعای شهرت بر آن شده بود، آن حضرت دارای چهار دختر بودند که به نام های سه تن از ایشان (زینب، سکینه و فاطمه) تصریح شده است، احتمال آن می رود که چهارمین دختر آن حضرت همین دختری باشد که در زبان مردم به نام «رقیّه» معروف شده است.

شایان توجّه اینکه: پاسخ گویی به دیگر پرسش ها، فرصت و تحقیق بیشتری نیاز دارد.

 

پی نوشت ها:

 

 

1. امالی الصدوق، ص 231، مجلس 31؛ بحارالانوار، ج 45، ص 140.

2. شرح الاخبار، ج 3، ص 269.

3. مثیرالأحزان، ص 102.

4. اللهوف، ص 219.

5. تسلیةالمجالس، ج 2، ص 396.

6. بصائرالدّرجات، ج 1، ص 338؛ بحارالانوار، ج 45، ص 177.

7. المناقب آل ابی طالب(ع)، ج 4، ص 145.

8. «الرّطانة» در نزد مردم مدینه به معنای «رومی» است. (بصائرالدّرجات، ص 338.)

9. دلائل الامامة، ص 204.

10. الذّریعه، ج 17، ص 252 و 255.

11. کامل بهایی، ج 2، ص 179.

12. روضةالشّهداء، ص 484.

13. المنتخب، الطّریحی، ج 1، ص 136، مجلس 7، باب 2.

14. الایقاد، ص 179.

15. منتخب التّواریخ، ص 299.

16. نفس المهموم، ص 416، به نقل از کامل بهایی.

17. منتهی الآمال، ص 510.

18. معالی السّبطین، ج 2، ص 170.

19. منتخب التّواریخ، ص 299.

20. مقصود، سفر آخرت بود.

21. الایقاد، ص 179؛ معالی السّبطین، ج 2، ص 170.

22. الارشاد، ج 2، ص 135؛ کشف الغمّه، ج 2، ص 249؛ بحارالانوار، ج 45، ص 328؛ عوالم (امام حسین(ع))، ص 637.

23. تاج الموالید (چاپ شده در المجموعة النفیسة)، ص 34، حافظ عبدالعزیز بن الاخضر (متوفّای 611 ق.)؛ بحارالانوار، ج 45، ص 331.

24. دلائل الامامة، ص 181.

25. المناقب آل ابی طالب(ع)، ج 4، ص 77.

26. الهدایة الکبری، ص 202.

27. کشف الغمّة، ج 2، ص 39.

28. اسعاف الرّاغبین (چاپ شده به همراه نورالأبصار)، ص 195؛ احقاق الحق، ج 11، ص 451.

29. وی از بزرگان فقه، حدیث، تاریخ، ادبیات و سیاست است که مورد احترام مورّخان فریقین قرار گرفته است که سخن برخی از ایشان را می آوریم:

ابوشامة (متوفّای 665 ق.) که از معاصران وی بوده در ذیل الرّوضتین، ص 188 می نویسد: «... و کان فاضلاً عالماً».

اربلی (متوفّای 692 ق.) در کشف الغمّه، ج 1، ص 53 می نویسد: «و کان شیخاً مشهوراً و فاضلاً مذکوراً... و حاله فی ترفّعه و زهده و ترکه وزارةالشّام و انقطاعه و رفضه الدّنیا حالٌ معلومة قرب العهد بها، و فی انقطاعه عمل هذا الکتاب - مطالب السّؤول - و کتاب الدّائرة، و کان شافعی المذهب من أعیانهم و رؤساهم».

صفدی در الوافی بالوفیات، ج 3، ص 76، می نگارد: «... و کان صدراً معظّماً محتشماً...»

و در العبر، ج 5، ص 213 چنین آمده است: «... و کان رئیساً محتشماً و بارعاً فی الفقه و الخلاف، ولّی الوزارة ثمّ زهد و جمع نفسه...»

ابن کثیر در البدایة و النهایة، ج 13، ص 186 چنین آورده است: «... کان عالماً فاضلاً».

ابن قاضی شهبة در طبقات الشّافعیة، ج 2، ص 153 چنین نگاشته است: «تفقّه و شارک فی العلوم و کان فقیهاً بارعاً عارفاً بالمذهب و الاصول و الخلاف... سمع الحدیث و حدّث ببلاد کثیرة... قال السّیّد عزّالدین: افتی و صنّف و کان أحد العلماء المشهورین و الرّؤساء المذکورین».

در همان کتاب، ص 503 نیز آمده است: «... کان اماماً بارعاً فی الفقه و الخلاف عالماً بالأصلین رئیساً کبیراً معظّماً...»

یافعی در مرآةالجنان، در وفیات سال 652 ق. می نویسد: «... المفتیّ الشّافعی، و کان رئیساً محتشماً بارعاً فی الفقه و الخلاف».

ابن الفوطی در تلخیص مجمع الآداب، ج 5، ص 255 شماره 515 آورده است: «... کان عارفاً بفنون کثیرة من المذهب و الاصول و الفرائض و الخلاف و التّفسیر و النّحو و اللّغة و التّرسّل و نظم الشّعر...»

ابن المعاد در شذرات الذّهب، ج 5، ص 259 می نگارد: «... المفتیّ الرّجال... و أحد الصّدور و الرّؤساء المعظمین... و تفقّه فبرع فی الفقه و الاصول و الخلاف...»

30. مطالب السّؤول فی مناقب آل الرّسول، ج 2، ص 69.

31. الفصول المهمّة، ص 199.

32. کشف الغمّة، ج 2، ص 38.

 

حوزه*


ادامه مطلب



[ جمعه 7 خرداد 1395  ] [ 4:44 AM ] [ احمد ]
نظرات 0
فرهنگ كوثر - بهار 1384، شماره 61 - حقوق همسایگان در سیره و سخن نبوی(ص)
 
 

 

برآوردن حوائج همسایگان sو نیازمندان

یکی از وظایف اخلاقی و انسانی در برابر همسایگان، رسیدگی به مشکلات و ادای حاجت آنهاست که اگر به قصد «قربت» انجام شود، موفقیت های دنیوی و اخروی را به همراه خواهد آورد؛ به همین دلیل، رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم فرموده است:

«کسی که حاجت مسلمانی را برآورده نماید، خداوند بسیاری از تقاضاهای او را اجابت می نماید که کمترین آن، ورود به بهشت است.»(1)

رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم مسلمانان را به همنشینی با فقرا امر نموده است: «جالِسُوا الفُقرا»(2)؛ زیرا چنین اُنسی، سبب آشنایی با مشکلات و درک نیازهای این قشر محروم گشته و آدمی را برای رفع نابسامانی ها و گرفتاری های آنها مهیّا می کند. ابوذر غفاری فرزند صحرا و بیابان بود و در قبیله ای فقیر روزگار می گذرانید. وی ضمن عبادت و مبارزه با زورگویان و انتقاد از حکّام غاصب و ترویج تعلیمات اسلامی، به «همسایگان فقیر» خود توجّه داشت و چون از گوسفندان خویش شیر می دوشید، مقدار قابل توجّهی از آن را به همسایگان کم بضاعت می داد.(3)

ابوذر غفاری در جایی گفته است: مرا رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم چنین توصیه نمود: «چون غذایی را طبّاخی کردی، محتویات آن را چنان زیاد کن که بتوانی همسایه را از آن برخوردار نمایی.»(4)

رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم فرمود:

«کسی که از پی مال مشروع و حلال برود برای آن که خود را از ذلّت دست دراز کردن پیشاین و آن مصون دارد و عائله خویش را اداره نماید و به همسایه خود کمک کند، در پیشگاه خداوند سربلند و روسفید بوده و هنگام ملاقات با پروردگارش، سیمایش چون ماه شب چهارده می درخشد.»(5)

همچنین فرموده است: «ما آمَنَ بی مَنْ باتَ شَبْعان وَ جارُهُ جائِع (6)؛ به من ایمان نیاورده است کسی که خود را سیر کند، ولی همسایه اش در گرسنگی به سر برد.»

 

و نیز می فرماید:

«لایَشْبَعُ المُؤمِنُ دُونَ جاره(7)؛ مؤمن اجازه ندارد خود را سیر کند در حالی که همسایه اش با حال گرسنگی به سر می برد.»

سوره «واللیل» از سُوَر مکّی است، تمامی مفسّران شیعه و اهل سنّت و نیز کتب «اسباب النّزول» در شأن نزول آیاتی از این سوره، نوشته اند:

مردی درخت خرمایی داشت که برخی شاخه های آن به سوی خانه همسایه اش، که مرد فقیری بود و فرزندانی خردسال داشت، خمیده شده بود. آنگاه که این مرد بر فراز درخت خرمایش می رفت تا خوشه های آن را بچیند، گاهی چند دانه خرما در خانه مرد فقیر می افتاد. چون کودکان این مرد بینوا آن دانه ها را بر می داشتند، او از بالای درخت فرومی آمد و از شدّت بخل و سنگدلی، آن خرماها را از دست کودکان می گرفت و حتّی اگر می دید در دهانشان می باشد، انگشتان خود را در دهان اطفال می کرد تا خرماها را بیرون آورد!

شخص تهی دست از رفتار این مرد بخیل نزد رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم شکایت نمود. پیامبر فرمود: برو تا به کارت رسیدگی کنم. سپس آن حضرت با صاحب درخت خرما دیدار کرد و به وی فرمود:

«آیا حاضری درخت خرمایت را که به سوی خانه همسایه فقیرت خم شده، به من بدهی تا در برابر آن برایت نخلی در بهشت ضمانت کنم.» آن مرد که مسلمان هم بود، عرض کرد: در میان درختانم این نخل بارورتر و بهتر می باشد و حاضر به چنین معامله ای نخواهم شد. و از نزد رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم رفت. فرد دیگری که از یاران پیامبر بود، این سخن را شنید و خطاب به حضرت عرض کرد: آیا اگر من این درخت را از صاحبش بستانم و به شما اهدا نمایم، همان درخت خرمای بهشتی نصیبم می شود؟ پیامبر فرمود: آری. سپس به سوی صاحب درخت خرما رفت تا آن را از او بخرد و پس از اصرار زیاد و پافشاری فراوان، موفّق گردید آن را در ازای چهل درخت خرما مالک شود. آنگاه نزد رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم آمد و عرض کرد: درخت خرما را خریدم و اکنون به شما تقدیم می کنم. حضرت به سوی خانه آن مرد فقیر رفت و به وی فرمود: «از این پس درختی که به سوی منزلت آویخته است، از آنِ تو و اهل خانه ات می باشد.» مرد فقیر بسیار شادمان گردید. در این حال، نود و دومین سوره قرآن کریم؛ یعنی سوره «واللیل» نازل گردید که آیات 5 تا 7 آن ناظر به ستایش مردی است که درخت را به پیامبر اهدا کرد:

«فامّا من اعطی واتّقی و صدّق بالحُسنی فسنیسّرُهُ للیُسری»؛ پس آن کس که در راه خدا انفاق کند و تقوا پیشه نماید و سزای نیک (وعده پیامبر) را تصدیق کند، او را در مسیر آسانی قرار می دهیم.

آیات 8 تا 11 این سوره در مذمّت مرد بخیل است که حاضر نگردید درخت را به رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم بفروشد:

«و امّا من بخل واستغنی و کذّب بالحُسنی فسنیسّرُهُ للعُسری و ما یغنی عنه مالُهُ اذا ترَدّی »؛ اما آن کس که بخل ورزید و طلب بی نیازی کرد و سزای نیک (وعده پیامبر) را تکذیب کرد، برای دوزخ آماده اش می کنیم و چون زمان هلاکتش فرا رسد (و در جهنّم یا قبر سقوط کند)، اموالش به حال او سودی ندارد.(8)

در آیه هفتم سوره «ماعون»، چنین می خوانیم: «و یمنعون الماعون»؛ منظور از «ماعون» اشیاء جزیی است که همسایه ها به عنوان قرض یا تملّک می گیرند تا حوائج آنان را برآورده سازد.

در درّالمنثور آمده است که حضرت علی علیه السلام فرمود:

از رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم شنیدم، می فرمود: «مسلمان، برادر مسلمان است؛ وقتی با او برخورد می کند، سلامش می گوید و او سلام را به وجهی بهتر بر وی برمی گرداند. و باید که ماعون را از او دریغ ندارد.»

پرسیدم: یا رسول الله! ماعون چیست؟ فرمود:

«از سنگ گرفته تا آهن و از آب گرفته تا هر چیز دیگر.»

در روایتی دیگر پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم آهن را به دیگ های مسین، و سنگ را به ظروف سنگی تفسیر فرموده است.(9)

 

نیز رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم می فرماید:

«هرکس از همسایه اش (اثاث مورد نیاز او را) منع کند و به عاریه ندهد، روز قیامت خداوند خیر خود را از وی منع کند و به نفس خویش واگذارد. پس چه حال بدی خواهد داشت!»(10)

 

همسایگان بد رفتار

 

آخرین فرستاده الهی یکی از موارد شومی خانه را «همسایه بد» دانسته و در فرمایش دیگری «جار سوء» را مصداق شقاوت تلقّی نموده است.(11) آن حضرت همچنین «دو کس را خداوند روز قیامت به نظر رحمت نمی نگرد؛ آن که با خویشان قطع رابطه کند و آن فردی که با همسایگان بدی نماید.»

می فرماید:

سه چیز کمرشکن است:

1. قدرتمندی که اگر به او نیکی کنی، سپاسگزاری نمی کند و اگر به وی بدی کردی، هرگز تو را عفو نمی کند.

2. همسایه ای که چشم او مراقب توست و دل او چشم به راه خبر مرگ تو؛ اگر از تو رفتار خوب و عمل نیکی بیند، آن را مستور نماید و کسی را به آن آگاه نکند، ولی اگر عمل ناگواری از تو سرزد، آن را آشکار ساخته و منتشر نماید.

3. همسری که اگر نزد او باشی، چشم تو را روشن نکند و اگر غایب شوی، از او مطمئن نباشی.(12)

سعدی از این کلام نورانی، الهام گرفته و گفته است:

خداوند تعالی می بیند و می پوشد و همسایه نمی بیند و می خروشد!

 

نعوذ بالَّه اگر خلق غیب دان بودی

کس به حال خود از دست کس نیاسودی (13)

همسایه بدرفتار و کج مدار، خود را از رحمت الهی دور می کند؛ چنانچه رحمت عالمیان، حضرت محمّد صلی الله علیه وآله وسلم فرموده است:

«دو کس را خداوند روز قیامت به نظر رحمت نمی نگرد؛ آن که با خویشان قطع رابطه کند و آن فردی که با همسایگان بدی نماید.»(14)

 

آن حضرت تأکید نموده است:

«بنده خدا ایمان ندارد مگر آن که همسایه اش از مزاحمت او امنیت داشته و مصون باشد.»(15)

آن برگزیده الهی در فرمایشی دیگر، گوشزد نموده است:

«هرکس به همسایه آزاری برساند، خداوند بوی بهشت را بر وی حرام می گرداند و جهنّم که بد جایگاهی است، مکانش خواهد بود و کسی که حقّ همسایه را تباه کند، از ما نیست.»(16)

در فرازی از سخنان رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم آمده است:

«از نشانه ها و خصوصیات مؤمن این است که همسایه را نمی آزارد و نیز همسایگان به دلیل مجاورت با منزل وی، اذیت نمی شوند.»(17)

روزی اصحاب رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم به آن حضرت عرض کردند: زنی روزها صائم و شب ها اهل تهجّد است، صدقه هم می دهد ولی همسایه را به زبان آزار می رساند؟ پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم فرمود: «خیری در آن نیست.» آنان افزودند: زن دیگری تنها واجبات خود را اعمّ از نماز، روزه و... به جای می آورد، ولی به همسایه اش آزاری نمی رساند؟ فرمود: «این زن، اهل بهشت است.»(18)

اذیت کنندگان به همسایگان، در سرای دیگر وضع ناگواری دارند؛ لذا رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم سرنوشت آشفته آنان را چنین ترسیم می فرماید:

«کسی که به اندازه یک وجب زمین به همسایه اش خیانت ورزد، خداوند آن یک وجب زمین را از پوسته هفتم زمین به گردنش حلقه کند. و بدین حالت، خداوند را در روز جزا ملاقات کند، مگر این که توبه کند و دست از ظلم به همسایه بردارد.»(19)

یکی از اصحاب، همسایه ای تندخو و مردم آزار داشت. آن مرد از اذیت های بی شمار وی به ستوه آمد و تصمیم گرفت شرح این شوکران را در محضر رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم باز گوید. پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم به او توصیه نمود با رفق و مدارا در اصلاح اخلاق و رفتار ناپسند این همسایه بکوشد. مرد صحابی به سخنان پیامبراکرم صلی الله علیه وآله وسلم عمل کرد، ولی آن مرد مغرور همچنان بر تعدّی خود افزود و رفتار ناستوده خویش را شدّت بخشید. صحابی بار دیگر به محضر پیامبر رفت و نتیجه معکوس تلاش خود را برای آن حضرت باز گفت و توضیح داد که زندگی اش در آن خانه قابل تحمّل نمی باشد و کوچ کردن به منزلی دیگر و دور ماندن از جوار مسجد و محروم شدن از شنیدن بانگ اذان بلال، برای او دشوار است. این بار چون حضرت محمّد صلی الله علیه وآله وسلم شکوه این مرد مسلمان را بشنید و پریشان حالی او را بدید، فرمود تا لوازم منزل را از خانه بیرون ببرد و در رهگذر مردم بگذارد.

شاکیِ آشفته حال چنین کرد و اثاث خانه خود را در کوچه قرار داد! رهگذران، گرد او اجتماع کردند و از ماجرایی که موجب این برنامه شده بود، سؤال کردند، او نیز از اذیت و فشارهای روحی ناشی از آزار همسایه لب به سخن گشود و زبان به شکوه باز کرد. مسلمانان چون به قصّه پر غصّه او گوش دادند، سیل نفرین، توبیخ و ملامت برای آن همسایه مردم آزار روانه کردند و بانگ برآوردند که: خدایا! بر او لعنت فرست. پروردگارا! او را از منزلش آواره کن.

همسایه متجاوز که دانست فریاد مردم به لعن و سرزنش بلند شده و همسایه اش از شرّ او در رهگذر مردم مسکن گزیده، سراسیمه به سوی محلّ استقرار شاکی خویش شتافت و سر و رویش را بوسه داد و زبان به عذرخواهی گشود. در آغاز، همسایه رنج دیده به التماس او اعتنایی نکرد تا آن که مرد سخت بگریست و چون تضرّع او با سیلابی اشک توأم گردید، بر وی رحم و شفقّت آورد و اثاث خویش را به منزل برد و از آن زمان، صلح و صفا میان این دو همسایه حاکم گردید. مهر و محبّت، قلوبشان را به هم پیوند داد و هیچ گاه کسی شکایتی از این دو همسایه ندید و کدورتی در میان آنان مشاهده نشد.(20)

فقهای مسلمان، این فرمان حکیمانه نبوی را از جمله وسایل داوری و اصلاح شناخته اند؛ یعنی دفع ظلم به «تدبیر شرعی و عقلی» مباح است. آری این حکم، نمونه یک تدبیر حکیمانه ای است که شخص متجاوز را به ترک رفتار مذموم خویش ملزم می سازد. و در این میان، وسایلی که بدین منظور به کار می رود، هیچ کدام سخت تر از هیجان عمومی و خشم اجتماعی نیست؛ چرا که مقام و موقعیت شخص خاطی را در معرض انهدام قرار می دهد.

 

ملایمت در مقابل مزاحمت همسایگان

 

در منابع اسلامی «بردباری نشان دادن در مقابل آزار همسایگان» از نشانه های انسان باایمان و همسایه خوب و خوش رفتار معرّفی شده است. در روایتی آمده که رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم فرموده است:

«سه کس هستند که خداوند آنان را دوست می دارد و سه فردند که پروردگار با آنان دشمن است؛ ... سوم مردی که همسایه اش او را آزار می دهد، ولی او اذیت وی را تحمّل می کند تا مرگ یا سفر بین آنان جدایی افکند...»(21)

از پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم روایت شده است: «دنیا، زندان مؤمن است و بهشت کافر و مؤمن اگر در سوراخ موش باشد، خداوند کسی را برپا دارد تا او را آزار رساند و نیز نباشد در دنیا مؤمنی جز آن که همسایه اش آزارش دهد.»(22)

هنگامی که رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم در مکّه به سر می بردند، همسایگان بد رفتاری مدام اسباب آزار و اذیت آن وجود با کرامت را فراهم می نمودند. حضرت علی علیه السلام در خطبه دوم نهج البلاغه به دوران جاهلیت اشاره کرده و می فرماید:

فتنه مانند حیوان پیروزمندی که طعمه خود را زیر دست و پای خود له کرده بود، گردن بر می افراشت؛ مردم در فتنه ها گم گشته بودند؛ در بهترین خانه ها بابدترین همسایگان زندگی می کردند.

با بعثت حضرت رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم و پایداری آن حضرت و پیوستن روز افزون مردم به او، اشراف مکّه، که در همسایگی آن حضرت اقامت داشتند، به وحشت افتادند. ابوجهل که در زمره همسایگان بد رفتار پیامبر بود، خطاب به مخالفان پیامبر گفت: به نظر من این سر و دست شکستن همسایه، دیگر فایده ای ندارد و باید چنان او را اذیت کنیم که خسته شده و همسایگی با ما را ترک گوید. آنان گفتند: چه کنیم؟ او گفت: وقتی محمّد از کوچه عبور می کند، از بالای پشت بام بر سرش خاکستر می ریزیم.

مجری این نقشه، فردی به نام عامر - از افراد شرور محلّه - بود. او یک روز که خاتم رسولان از کوچه ای عبور می نمود، طشتی از خاکستر بر سر مبارک آن حضرت ریخت؛ در این حال، دشمنان پیامبر خندیدند و فریاد زدند و اشعار بدی را خواندند و منتظر عکس العمل پیامبر گردیدند؛ ولی با شگفتی مشاهده کردند آن حضرت به آرامی خاکسترها را از خود دور نمود و ضمن پاک کردن جامه خویش با مهربانی به مردم نگریست!

روزهای بعد، این عمل تکرار شد و هر بار آنان با شکیبایی، بردباری و ملایمت پیامبر مواجه شدند. یک روز که پیامبر از کوچه عبور می نمود، مشاهده کرد چیزی بر سرش ریخته نشد، از جوانی پرسید: این فردی که هر روز بر سرم خاکستر می ریخت، کجاست و چه وضعی دارد؟ او جواب داد: اگر منظورتان عامر است، او اکنون در بستر بیماری به سر می برد. رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم به عیادت وی رفت و از حالش جویا گردید و برای شفایش دعا کرد. بارسنگین خجالت و شرمساری بیش از بیماری، عامر را اذیت می کرد؛ ولی حال تازه ای به وی دست داد، احساس کرد دیگر نسبت به همسایه اش کینه ندارد و به او علاقه مند گردیده است. در حالی که به شدّت می گریست و ابوجهل را به عنوان محرّک رفتار بد خویش معرّفی می کرد، لحاف را از روی خود کنار زد و خطاب به پیامبر عرض کرد: می خواهم مسلمان شوم؛ آیا لیاقت آن را دارم؟

رحمت عالمیان با مهربانی فرمود: آری! در این حال، همسایه ای که به بهترین انسان روی زمین اذیت می رساند، اسلام آورد و عهد کرد تا آخر عمر در کنار پیامبر باشد و با دشمنان اسلام و قرآن مبارزه کند.

ابولهب - عموی پیامبر - جزو همسایگانی بود که حضرت محمّد صلی الله علیه وآله وسلم از آزارش مصون نبود. حضرت خدیجه علیها السلام هنگامی که دست نوازش بر سر دخترانش - که در آن زمان، عروس ابولهب بودند - می کشید، گفت: فرزندانم! ما گرفتار بد همسایگانی هستیم، اکنون چاره ای جز صبر نداریم. آیا سزاوار است این مردم، پیامبر را که جز صلاح و نیکی سخن نگفته، این قدر اذیت کنند؟

امّ جمیل - زن ابولهب - بوته های خار را از بیابان جمع می کرد و بر سر راه پیامبر می ریخت و به شوهرش می گفت: ما برای کسب رضایت تو، این همسایه را آزار می دهیم. در این میان، آنان صدای رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم را شنیدند که آهسته می فرمود: «آیا همسایگان باید این گونه رفتار کنند؟!»

امّا امّ جمیل از این که توانسته است همسایه خود را بیازارد، شادمان به نظر می رسید.

اذیت این مخالفان در حدّی بود که قرآن درباره ابولهب فرمود: «تبّت یدا ابی لهبٍ و تبّ...»؛ شکسته باد دو دست ابولهب!...

امّ جمیل نیز به سزای خود رسید و ابولهب بعد از پیروزی مسلمانان در «جنگ بدر» از شدّت ناراحتی دق کرد و مُرد.

در این جنگ، پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم بر دهانه چاهی که کشتگان مشرکان را در آن افکنده بودند، ایستاد و فرمود:

«شما چه بد همسایگانی برای رسول خدا بودید! او را از منزلش که در مکّه بود، بیرون نمودید، سپس با وی جنگیدید! آنچه را که خدا به من وعده داده است، دیدم که حق است...»(23)

پس از فتح مکّه، رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم در حالی به دشمنان خود امان داد که آنان همسایگانی نامناسب بودند؛ رسالتش را تکذیب کردند و با فشار، اذیت، تبلیغات منفی و تهدیدات روزافزون، آن فرستاده الهی را از خانمانش جدا کردند و چون به مدینه هجرت نمود، با وی و همراهانش به نبرد پرداختند.

حضرت محمّد صلی الله علیه وآله وسلم پس از مهاجرت به مدینه، به خانه ابوایّوب انصاری - که از نیکان مدینه و در زمره فقیران این دیار بود - وارد شد و در منزل دو طبقه او با صاحب خانه همسایه گردید. ابوایّوب در حفظ حُرمت پیامبر نهایت تلاش را داشت و به عنوان میزبانی علاقه مند، با همسایه خویش رفتار نیکویی داشت و از این که پیامبر او را شایسته چنین امری دانسته، مباهات می کرد.(24)

عبدالله بن مسعود نیز افتخار همسایگی با رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم را داشت و از برکت این هم جواری، دارای مقامی بس ارجمند در «تفسیر قرآن» گردید.(25)

اما در مدینه نیز همسایگانی بودند که پیامبر را آزار می دادند، که قرآن بدین موضوع اشاره می کند:

«لئن لم ینته المنافقون والّذین فی قلوبهم مرض والمرجفون فی المدینة لنغرینّک بهم ثمّ لایجاورونک فیها الاّ قلیلاً»(26)؛ اگر منافقان و آنان که در دلهایشان مرضی است و آنها که در مدینه به شایعه افکنی می پردازند، و از کار خود دست بر ندارند، تو را بر آنها مسلّط می گردانیم تا از آن پس جز اندکی با تو در شهر همسایه نباشند.

به همین دلیل است که پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم می فرمود:

«من و پیامبران قبل از من، پیوسته گرفتار کسانی بودیم که ما را اذیت می کردند.»(27)

و نیز می فرمود: «ما گروه پیامبران، بلاکش ترین مردمان هستیم.»(28)

 

پی نوشت ها:

 

 

1. نخبةالانوار فی هدایةالابرار، ص 190 و 191.

2. تحف العقول، ص 43.

3. ابوذر غفاری، شهید ربذه، محمّد محمّدی اشتهاردی، ص 93.

4. المحجّةالبیضاء، ج 3، ص 425.

5. تأمین اجتماعی، آیةالله جعفر سبحانی، ص 54، به نقل از بحارالانوار، ج 103، ص 8.

6. وافی، ج 1، جزء سوم، ص 96؛ اصول کافی، ج 4، ص 493؛ مکارم الاخلاق، ص 71؛ نهج الفصاحه، ص 559؛ مستدرک الوسایل، ج 2، ص 80.

7. نهج الفصاحه، ص 529.

8. مجمع البیان، طبرسی، ج 10، ص 502؛ المیزان فی تفسیر القرآن، ج 20، ص 306؛ اسباب النّزول، سید محمدباقر حجّتی، ص 157 - 154.

9. المیزان، ذیل تفسیر سوره ماعون.

10. تفسیر نورالثقلین، ج 5، ص 679؛ اقوال الائمّه، سید علی اکبر واعظ موسوی، ج 6، ص 132؛ جامع الاحادیث الشیعه، ج 16، کتاب العشرة، باب 87، (جملة من حقوق الجار)، ص 92؛ لئالی الاخبار، ج 3، ص 6؛ مستدرک بحار، ج 2، ص 150.

11. حلیةالمتقین، ص 445.

12. بحارالانوار، ج 74، ص 151.

13. گلستان سعدی، تصحیح و توضیح: غلامحسین یوسفی.

14. نهج الفصاحه، ص 11.

15. مستدرک سفینةالبحار، ج 2، ص 149.

16. بحارالانوار، ج 56، ص 333؛ مکارم الاخلاق، ص 429؛ مشکوةالانوار، ص 213؛ مجموعه ورّام، ج 2، ص 260.

17. کتاب جهادالنفس، «وسایل الشیعه»، (متن ترجمه) ص 39.

18. مستدرک الوسایل، ج 2، ص 97.

19. لئالی الاخبار، ج 3، ص 6؛ رساله لقاءالله، علاّمه حسن زاده آملی، ص 164.

20. بحارالانوار، ج 14، ص 384؛ سفینةالبحار، ج 1، ص 96؛ المحجّةالبیضاء، ج 3، ص 427.

21. نهج الفصاحه، ص 258 و 259.

22. بحارالانوار، ج 71، کتاب العشرة باب حقّ الجار.

23. معادشناسی، علاّمه تهرانی، ج 2، ص 242.

24. سفینةالبحار، ج 1، ص 51.

25. همان؛ مقدّمه تفسیر مجمع البیان.

26. احزاب / 60.

27. علل الشّرایع، ج 1، ص 26.

28. همان، ج 2، ب 40، ص 169.

حوزه*


ادامه مطلب



[ جمعه 7 خرداد 1395  ] [ 4:43 AM ] [ احمد ]
نظرات 0
.: Weblog Themes By themzha :.

تعداد کل صفحات : 53 :: 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 >

درباره وبلاگ


استان خراسان رضوی:شهرستان مشهدمقدس

آمار سايت
كل بازديدها : 4072379 نفر
تعداد نظرات : 49 عدد
تاريخ ايجاد وبلاگ : پنج شنبه 14 خرداد 1394  عدد
كل مطالب : 13380 عدد
آخرين بروز رساني : یک شنبه 3 فروردین 1399 
کد موزیک آنلاین برای وبگاه
امکانات وب