
خاطرات طلبگی
از خاطرات شیرین محسن قرائتی
مردم به هم نگاه کردند و از سالن به خیابان ریختند و دور من جمع شدند و یکییکی مرا بوسیدندمیگفتند: «عجب شیخی! صاف میگوید بلد نیستم!»
به گزارش مباحث،جلسه پاسخ به سؤالات بود و من مسوول پاسخگویی به سوالات. سوال اول مطرح شد؛ گفتم: «بلد نیستم.» سوال دوم: «بلد نیستم.» سوال سوم: «بلد نیستم.» تا بیست سوال کردند؛ بلد نبودم. گفتم: «بلد نیستم.» گفتند: «مگر اسم جلسه پاسخ به سؤالات نیست؟» گفتم: «پاسخ به سؤالاتی که بلدم. خب اینها را بلد نیستم.» خداحافظی کرده، سالن را ترک کردم. مردم به هم نگاه کردند و از سالن به خیابان ریختند و دور من جمع شدند و یکییکی مرا بوسیدند. میگفتند: «عجب شیخی! صاف میگوید بلد نیستم!»