کد ِکج شدَنِ تَصآویر

کداهنگ برای وبلاگ

چشمه سلطان ولی کریز
چشمه سلطان ولی کریز
 
نويسندگان

زندگینامه سید حسن فلاح هاشمیان

فرمانده گردان والعادیات تیپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
سید حسن فلاح هاشمیان ششمین فرزند سید هادی روز پنجم رمضان 1381 ه ق برابر با 22بهمن سال 1340 ه ش .در خانواده ای مذهبی در کاشمر به دنیا آمد در حالی که یک خال هاشمی بزرگ روی شانه راستش بود .دو برادر بزرگترش سید احمد و سید محمد نام داشتند و سه فرزند دیگرشان از دنیا رفته بود ند مادرش سید زهرا امین زاده می گوید هنگام شیر دادن نوزاد با وضو بودم .
دوره ابتدایی را در دبستان «خیام » گذراند و در سال 1352 وارد مدرسه راهنمایی« عمید الملک کندری» شد و تا پایه دوم متوسطه در دبیرستان شهدای هفتم تیر (فعلی) درس خواند .
او همواره از راهنمایی های برادران بزرگش بهره می جست . در جلسه مذهبی و سیاسی به روشنگری و هدایت نسل جوان و همسالانش پرداخت .وی در شمار موسسان کانون انجمن اسلامی دانش آموزان کاشمر به حساب می آمد .
با روح بزرگ و همت بلند همواره به افق دور دست می نگریست و عرصه ای وسیع تر می طلبید .وی با تشکیل سپاه کاشمر به خیل سبز پوشان این نهاد نو پای انقلاب اسلامی پیوست .
تنوع ماموریت های سپاه روح تشنه «سید حسن» را برای خدمت بیشتر سیراب می کرد .او جوان ، پر شور و سراسر انرژی بود و به گونه ای خستگی ناپذیر و شبانه روزی فعالیت می کرد .در مبارزه با اشرار و منافقان سر از پا نمی شناخت و در پیکار با آنان بسیار جسور بود و در درگیری مسلحانه در کوه های اطراف« کاشمر»، شانه چپش مورد تیر منافقین قرار گرفت .
سید حسن با ازدواج دختر خاله اش «شکوفه عندلیب »به سنت نیکوی پیامبر عمل نمود که از این پیوند خجسته دوفرزند دختر و پسر به نام زهرا و زاهد به یادگار مانده اند .
همت والای «سید حسن» ، او را به وادی «کردستان» کشاند .پس از مدتی نیز برای کمک به مسلمانان تحت ستم« لبنان» و جهاد با صهیونیست ها رهسپار کشور «لبنان» شد .
در حقیقت سید مبارزه با ستم را از پدر بزرگش «سید رضا موسویان شیری»، مخالف و مبارز سرسخت حکومت ستم شاهی آموخته بود ؛ مبارزی که سر انجام به دست مامورین رژیم شاه شهید گشت .
از جمله سر گرمی های ایام جوانی «سید حسن» ورزش بود ؛ زیرا آن را برای تقویت جسم و روح بسیار مناسب می دانست .
توجه زیاد و منظم او به ورزش بدنش را ورزیده و آماده ساخته بود ؛ آنچنان که یک بار در مسابقه دو با تجهیزات در بین نیروهای مسلح شهرستان مقام اول را کسب کرد .
سید حسن در مراعات مسائل شرعی بسیار حساس بود و هر سال وجوه شرعی اش را می پرداخت .به میهمانی وصله رحم اهمیت می داد در زندگی بسیار جدی و مصمم بود ؛ به طوری که نا آشنایان او را خشن می پنداشتند .در این مورد یکی از دوستانش به نام حسین برهانی می گوید :
پیش از آنکه از نزدیک با او ارتباط داشته باشم ؛ از ظاهر ، قد و قامت و لباس اتودار و منظمش گمان می کردم که فردی قاطع و خشن است ؛ ولی پس از برقراری ارتباط و دوستی ، شاهد خوش خلقی و مهربانی اش بودم .
او انسانی بی ادعا بود ، از ستایش و تمجید و تشریفات جدا پرهیز می کرد .مادرش می گوید :
در هنگام اعزام یا بر گشت برای بدرقه و استقبال سفارش می کرد که دسته گل نبریم و قربانی نکنیم و در اولین بار چنین کردیم ناراحت شد ...
همرزمش جواد سیدی می گوید :اگر من بعد از ناهار اندکی استراحت می کردم تا به خود می آمدم می دیدم ظرف ها را شسته است و این برایش عادت شده بود .
همیشه قرآن کوچکی را در جیب خود داشت که مونس او بود و در هر فرصتی چند آیه ای را تلاوت می کرد .
همرزم دیگرش به نام علی اکبر صابری تولایی در این باره می گوید :
او به دوستان توصیه می کرد که برای باز شدن دل و رفع مشکلات با خواندن چند آیه به قرآن پناه برید !قرآن نور است و دل را روشن می کند و همه چیز آرام می گیرد .
سید حسن در مراسم دعای توسل ، ندبه و کمیل بسیار منقلب می شد و در برخی اوقات تا حد بیهوشی می رفت .
هر گاه تصویر امام را می دید ، شاد می شد ، اشک می ریخت و کمی گفت :اگر ما به نظامی که امام تشکیل داد ، پایبند باشیم و به سخنان گوهربار ایشان عمل کنیم ، هیچ وقت شکست نخواهیم خورد .
همیشه آرزوی زیارت کربلا داشت و دلش برای ضریح شش گوشه امام حسین پرپر می زد .
دلسوزی و کمک های سید حسن برای خویشان و دوستان آنقدر بر جسته بود که هنوز خلاء وجودش آنان را رنجور می سازد .وی برای یکی از آشنایان خانه مستقلی خرید و در ساخت منزل همکار دیگرش که در بیمارستان بود کمک بسیار کرد و برای آن کار هیچ چیز دریافت نکرد .او گره گشای مشکلات مالی دوستان و آشنایان شده بود .
پیرمرد ناتوانی در همسایگی او زندگی می کرد با هزینه خود اقدام به انشعاب آب و برق نمود و لوله کشی و سیم کشی منزل را به اتفاق برادرش به رایگان انجام داد .
این روحیه والا سبب شده بود که دوستان و خویشان به سید حسن لقب مشکل گشا داده بودند .
از آغاز جنگ تحمیلی مرتب در جبهه نبرد بود و در عملیات بستان ، مسلم بن عقیل ، خیبر ؛ بدر ، کربلای چهار و پنج شرکت جست .در ابتد رزمنده ای ساده بود اما با بروز رشادتهای خود در سالهای 1364 و 1363 فرمانده دسته ، گروهان ، معاون گردان و فرمانده گردان شد بعد از گردان یاسین فرمانده گردان والعادیات شد که آخرین مسئولیتش بود .
سید حسن در آخرین نامه ها به پدر و مادرش می نویسد :
در راهی که قدم برداشته ام با آگاهی و یقین کامل می باشد و هرگز از روی احساسات نبوده است .امیدوارم که در همه حرکات رضای خدا را در نظر بگیرید و از مسائل دنیوی بپرهیزید که این باعث آسودگی درون می باشد و در پیشگاه خداوند تبارک و تعالی سربلند و سر افراز خواهید بود .
سر انجام این سردار شجاع و دلاور شجاع اسلام در عملیات کربلای 5 و در حالی که فرمانده گردان و العادیات را بر عهده داشت و به شکار تانکهای زرهی عراق پرداخته بود هدف تیر مستقیم دشمن متجاوز قرار گرفت و به فیض شهادت نائل آمد .
مردم شهید پرور و قدر شناس شهرستان کاشمر در وداعی جانسوز پیکر غرق به خون این حماسه ساز دفاع مقدس را با شکوه تشییع نموده و در جوار آرامگاه شهید آیت الله سید حسن مدرس به خاک سپردند .
منبع:"افلاکیان خاکی"نوشته ی علی اکبر نخعی،نشر کنگره ی بزرگداشت سرداران و23000شهید خراسان-1384
 
وصیت نامه
...انقلاب را حفظ کنید و اسلام تا تنها نگذارید .جبهه ها را خالی و خون شهیدان را پایمال نکنید .
ما ، در قبال شهیدان ؛ این پرچم داران قیام حسینی و نسبت به پایداری و دوام این نظام که با خون شهیدان رنگ یافته تعهد داریم .
این انقلاب رایگان به دست نیامده ، با حفظ تقوا با ظلم مبارزه کنید و زیر بار ظلم نروید .
در کارها صادق باشید و با مردم صادقانه بر خورد کنید و همواره سعی کنید به مردم خدمت کنید .
حجابتان را رعایت کنید .
نماز خود را در اول وقت بخوانید . سید حسن فلاح هاشمیان
 
خاطرات
مادر شهید:
سید حسن هنوز خردسال بود که تکه چوبی را بین پاهایش می گرفت و به حساب خودش هون، هون ، هون موتور سیکلت سواری می کرد .یک روز عکس های شاه را از اول کتاب هایش کنده بود و با همان چوب که برایش شبیه صلاح بود ، به عکس ها شلیک می کرد و به نظر خودش شاه را می کشت .
پرسیدم :پسرم !تو جرات داری شاه را بکشی ؟سرش را روی سینه ام گذاشت بوسید و گفت :مامان !شما شیر شجاعت به من داده اید .
بچه های همسایه سراسیمه وارد خانه شدند .پرسیدم چی شده است ؟گفتند :پای حسن آقا را سگ گاز گرفته است .
به سرعت او را به بیمارستان کاشمر رساندیم .آنها هم او را به احتمال اینکه سگ هار بوده به بیمارستان امام رضای مشهد فرستادند
پس از آزمایش در بیمارستان مشخص شد که سگ هار نبوده است .سر فرصت قضیه را پرسیدم گفت :دختران همسایه می خواستند به مدرسه بروند ، ولی از سگ می ترسیدند .من دنبال سگ کردم که از آنجا دورش کنم . هنگام بر گشتن ناگهان پشت پایم را گاز گرفت .پس از مدتی هم زخمش خوب شد
ماه مبارک رمضان بود و همزمان با فصل زمستان و هوا خیلی سرد بود . ما یک بشکه نفت داشتیم و نفت به سختی گیر می آمد .
دیدم حسن آقا برای همسایه نفت می برد گفت مادرجان !نفت ها را تند تند می بردی ، ما خودمان هم نفت لازم داریم .
گفت :مادر جان !غصه نخور ؛ خدا خودش درست می کند ، این بنده های خدا نفت ندارند و بچه هایشان سرما می خورند .
هر شب کار حسن نفت دادن به همسایه ها بود .برای اینکه بیشتر اعتراض نکنم ، مخفیانه به کارش ادامه می می داد .یک بار وقت خواب گفت :مامان !هر چه از بشکه نفت بر می دارم تمام نمی شود و نفت ها سر جایش است .
در روضه جلسه قرآن ، دعا و هیات مرتب مردم به سید حسن دعا می کردند :خدا حسن آقا را خیر دهد !حفظش کند که ...!در همه جا ذکر و خیرش بود .در اوایل چیزی نمی گفتم .روزی خانمی در کنارم گفت :حاج خانم !خوش به حالتان که چنین پسری دارید !پرسیدم مگر چیزی شده است ؟گفت :این بچه از سر شب تا سحر زمستان ماه مبارک رمضان مرتب به خانه های ما نفت می برد ؛ مگر شما چقدر نفت دارید که تمام نمی شود .
وقتی گفتم که ما فقط یک بشکه نفت داریم ، همه تعجب کردند .
به جدمان حضرت زهرا قسم !تا زمانی که مردم این موضوع را نفهمیده بودند ، از آن بشکه نفت می جوشید .
سید حسن برای انجام دادن هر کاری با پدر و مادر مشورت می کرد ، پیش از رفتن به سپاه هم به ما اطلاع داد و ما مخالفت نکردیم .بعد از پاسدار شدن قصد رفتن به جبهه جنگ داشت .
یک روز گفت :اگر از پاسدار بودن من ناراحتید ، استعفا می دهم .گفتم نه به پاسداری و سرباز امام زمان بودن شما افتخار می کنم ؛ مگر چیزی شده است ؟گفت نه .می خواهم به جبهه بروم .گفتم :در خدمت امام زمان بودن افتخار است .
صحبت به اینجا که رسید ، حرفی زد که اصلا فراموش نمی کنم .گفت :شما به اهل بیت علاقمندید ؛ پس شما باید بچه هایتان را فدایشان کنید !
سید حسن از آن به بعد برادرانش را هم به جبهه می برد .
یک روز درد دل شدیدی داشتم و دربیمارستان بودم که سید حسن هم با لباس های خونین وارد اتاق بیمارستان شد . سراسیمه به طرفش دویدم و گفتم :چرا خون آلودی ؟با خونسردی گفت چیزی نشده مادر ، فوتبال بازی می کردیم زمین خوردم و سینه ام کمی خونین شد ، چیزی نیست نگران نباشید !شما اینجا چکار می کنید ؟
گفتم دل درد داشتم ، آمدم پیش دکتر :گفت شما دارویتان را گرفتید ، به خانه بروید !من پس از پانسمان کمی کار دارم ؛ تا دو ساعت دیگر به خانه می آیم .
در خانه هر چه اصرار کردم ، چیزی غیر از فوتبال نگفت .لباسها و کت و ژاکتش را برای شستن باز کردم دیدم کت و ژاکتش سوراخ شده بود . فهمیدم جای تیر است .رها کردم و سراسیمه به اتاق رفتم و پرسیدم :تو تیر خوردی و چیزی به من نمی گویی ؟
گفت :چیزی نشده است ، زخمش سطحی است .زود خوب می شود .شما را به خدا نگران نباشید !بعد ها بود که فهمیدم در درگیری با یک فرد شرور و فراری مجروح شده و شانه چپش تیر خورده است
همسر شهید :
یک روز سید حسن با ناراحتی و عصبانیت وارد شد .ناگهان ساعت مچی اش را محکم به دیوار کوبید که هر تکه ساعت جایی افتاد.من که هیچگاه او را چنین عصبانی ندیده بودم ، پرسیدم :چه اتفاقی افتاده ؟با تندی گفت :چرا پشت سر مردم حرف می زنید ؟از خودتان بگویید !اگر با کسی حرف دارید بروید و با خودش در میان بگذارید !

مادر شهید :
حسن آقا تلفنی گفت :فردا می آیم .چند بار گفت اگر می خواهید جلو پایم قربانی کنید ، نمی آیم یا آخر شب می آیم که همه خواب باشند .
در اولین اعزامش جلوی نیروهای اعزامی چند گوسفند و گاو قربانی کردند و دسته گلی هم به گردن هر رزمنده ای انداختند و روی دست بلندشان کردند .
سید حسن گفت :مادر !من از این کارها خوشم نمی آید ؛ دیگر این کارها را نباید برای من بکنند .
برای آمدنش گوسفند در نظر گرفته بودم .ولی شب دیر وقت به خانه رسید و فردا صبح گوسفند را برای نیروهای آموزشی به پادگان برد .

پدر شهید :
در پادگان آموزشی شهید مدنی کاشمر ، مانور طرح قدس انجام می شد و برای حمل و نقل به کامیون نیاز داشتند .حسن آقا گفت :آقا جان !آمدم که کامیون شمارا ببرم .
گفتم می دانی که روغن موتور جیره بندی است و روغن ماشین را عوض نکرده ایم ؛ سهمیه روغن مان هم که تمام شده است .کامیون را به شرطی می دهم که اول بیست لیتر روغن موتور گیر بیاوری تا روغنش را تعویض کنیم .
پذیرفت و خیلی زود با بیست لیتر روغن بر گشت .ماشین را بعد از تعویض روغن برد و سه روز بعد با تمام شدن کارشان آمد .
چند روز بعد صد لیتر حواله روغن موتور کامیون را دادند .آن را به حسن آقا دادم تا برود روغن ها را تحویل بگیرد .وقتی بر گشت ، هشتاد لیتر آورد .گفتم :حواله صد لیتری بود ؛بیست لیتر دیگرش کو ؟گفت :بیست لیتر آن را قبل از مانور قرض گرفته بودم ، پس دادم .

همسر شهید:
حسن آقا شنید که به زودی پدر می شود .با خوشحالی زیاد گفت :ببین !از این به بعد مسئولیتمان خیلی زیاد و سنگین می شود .تا می توانی سحر ها بیدار شو و نماز بخوان !سعی کن همیشه با وضو باشی .از غیبت جدا بپرهیز . از آنچه به حلال بودن آن اطمینان نداری ، هیچگاه نخور !از همه مهمتر تا می توانی قرآن بخوان که خیلی موثر است .
حسن آقا اعتقاد داشت که رعایت چنین کارهایی مقدمه تربیت صحیح فرزند است .

پدر شهید :
یک روز موقع ناهار ، حسن آقا با زن و بچه اش قابله به دست به خانه ما آمدند پرسیدم :این وقت روز قابلمه به دست کجا می آیید ؟گفت :آمده ایم تا وقت ناهار دور هم باشیم .آخر شما خیلی وقت ها بیرون از شهر رانندگی می کنید ؛ حالا هم که اینجا هستید از هم دور باشیم ؟
خیلی به ما علاقه و محبت داشت .

سید محمود نیازمند :
در جزیره مجنون بودیم حدود ساعت 2 بعد از نیمه شب من و آقای فلاح هاشمیان سوار بر موتور سیسکلت به طرف گردان حرکت می کردیم .گلوله خمپاره های 60 یکی پس از دیگری دور و برمان منفجر می شد .او بی اعتنا به انفجارها به سرعت می راند. به سنگرهای گردانمان رسیدیم .وارد سنگری شدیم و در روشنایی سنگر دیدم شلوارش خون آلود است ، ولی به آن توجه ندارد .
پرسیدم :حاجی !شلوارتان از کجا خونی شده است ؟با خونسردی گفت :چیزی نیست صدایت را پایین بیاور !در بین راه ترکش خورده بود و نمی خواستم چشم نیروهات به خون بیفتد و در روحیه شان تاثیر گذارد .الان به سنگر خودمان می رویم و پانسمان می کنم .
هر چه اصرار کردم او را به اورژانس یا در مانگاه ببریم ، نپذیرفت و خودش پانسمان کرد .

مادر شهید:
مادر !دو نشان دارم ؛ گر سر نبود بر تن
آن خال بنی هاشم ، این تیر زکین دشمن
هنگام رفتن به جبهه سید حسن با گذاشتن سرش روی قفسه سینه ام حرفش را می زد .آن را می بوسید و خداحافظی می کرد .هر بار خواسته اش تفاوت داشت .
یک بار این بیت را خواند و گفت :اگر شهید شدم و سر نداشتم ، غصه نخوری که پسرت سر ندارد ؛ زیرا دو نشان در بدن دارم ، یکی خال هاشمی بر شانه راست ، دیگری در تیر خوردگی گلوله شرور بر شانه چپ .
علی اکبر صابری تولایی :
همراه برادرم سید حسن با قطار به اهواز می رفتیم .نکته ها و صحبت ها ی جالب را در دفتر چه خاطراتم یاد داشت می کردم .برادرم سکوت کرده و در خودش فرو رفته بود .
دفتر چه را با خودکاری به برادرم دادم تا آنچه در درون دارد با خط خودش بنویسد و او چنین نوشت :
بید مجنون در تمام عمر سر بالا نکرد
می کند افتادگی انسان ؛ اگر دانا شود
حاصل بی حاصلی نبود به جز شرمندگی
سر فرو می آورد هر شاخه از بار آوری

در عملیات مسلم بن عقیل با فلاح هاشمیان در منطقه ی سومار بودیم او جزو اولین کسانی بود که وارد شهر مندلی عراق شدند و عکس های امام را به در و دیوار چسباندند .
بعد از عملیات پرسیدم :شما که نمی توانید شهر را نگه دارید ، چرا رفتید و عکس امام را در همه جا زدید ؟گذشته از این نمی ترسیدید که شهید و یا اسیر شوید ؟پاسخی آهنین و شعر گونه داد :
ما پیه جنگ به تن مالیده ایم
بهر جرح و اسیری و شهادت آماده ایم

مادر شهید:
روحیه سید حسن در اواخر خیلی عوض شده بود و دائم به فکر رفتن بود . دعای دست بلند بالایی نوشته و جلو قبله زده بود . ذکر و دعا می خواند .راز و نیاز می کرد ؛ می گریست و اشک می ریخت .من هم گریه ام می گرفت .می گفتم :مادر جان !دعای دست از کجا تا کجا ؟
می گفت :مادر!هر چه دعا بخوانم کم است .

سید عباس فلاح هاشمیان،برادر شهید :
شهیدصادقی فرمانده گردان کوثر بود و فلاح هاشمیان فرمانده گردان والعادیات نیروهای گردان ها از کاشمر تا راه آهن مشهد با هم بودند . دو گردان بدون فرمانده راهی اهواز شدند ، زیرا صادقی و فلاح هاشمیان در مشهد از نیروها جدا افتادند .چهار روز پس از استقرار گردان ها در منطقه می گذشت که سر و کله شان پیدا شد . پرخاش کنان به آنان گفتم که معلوم است کجایید ؟
سید حسن با خونسردی جواب داد :گفتیم چند روز دیگر از آن طرف ما را افقی بر می گردانند ، بیا از این طرف خودمان راحت عمودی برویم .برای همین در مشهد از شما جدا شدیم و با خاطر جمع به زیارت امام رضا رفتیم با بلیط درجه یک قطار به تهران آمدیم ؛ حضرت عبد العظیم حسنی را هم زیارت کردیم ، خویشان را هم دیدیم حالا هم خدمت شما هستیم .

جبهه که بودیم ، قبل از عملیات ، حسن آقا آمد و گفت :امروز ظهر واحد تعاون برگه های وصیت نامه را توزیع می کند .بیا الان هماهنگ کنیم که بعدا مشکلی پیش نیاید پرسیدم :چه چیزی را هماهنگ کنیم ؟
پاسخ داد :برای خاکسپاری جنازه ات جوار امام زاده حمزه را انتخاب می کنی یا آرامگاه شهید مدرس را ؟
پرسیدم :چطور مگر ؟گفت :برای اینکه روز تشییع از ما دو تا یکی را به طرف باغزار نبرند و دیگری را به طرف مزار شهید مدرس و مردم دو دسته شوند بیا یک جا را مشخص کنیم .
گفتم :من که لیاقت شهادت ندارم ؛ شما کجا را انتخاب می کنید ؟
گفت :من آرامگاه شهید مدرس را .

صبح جمعه سه روز مانده به عملیات کربلای پنج حسن آقا که بیدار شد ، گفت :برای غسل کردن ، آب می خواهم .مقداری آب گرم کردم و ایشان داخل چاله ای غسل کرد .
روز بعد ضربه ای به پشتم زد و گفت :عباس !هنگامی که داخل چاله بودم ، گویا یکی به من گفت که باید غسل شهادت هم بکنم .با این غسل من از این عملیات سالم بر نمی گردم .

علی اکبر رجب پور :
آن روز برای انجام عملیات کربلای پنج آماده می شدیم .سید حسن فلاح هاشمیان خیلی تاکید داشت که همه لباس نو بپوشند .اصرار زیادش مرا واداشت .لباس نو پوشیدن در عمایات ؛ عشق و علاقه به معشوق را نشان می دهد .
سید حسن آنقدر شوق و ذوق عملیات داشت که انگار دارد به یک مجلس عروسی و جشن شادی می رود .

سیده زهرا امین زاده، مادر شهید:
هنگام بدرقه نیروها در سپاه ، ایشان سرش را روی سینه ام گذاشت و گفت :مادر با شما دو سه کلمه حرف دارم که می خواستم بگویم .گفتم چه حرفی ؟
گفت :اگر خانمم خواست عروس شود ، ناراحت نشوید !
گفتم باشد ؛اگر خواست خودم عروسش می کنم .
پرسید :اگر یک چیزی بگویم ناراحت نمی شوید ؟گفتم نمی دانم چی می خواهی بگوی .
گفت :اگر همسرم از لوازم منزل هر چه خواست با خودش ببرد ، مانعش نشوید .
گفتم چشم باشد گفت :حرف آخرم هم بگویم ؟گفتم بگو !
گفت :همین دخترم را هم قبول کنید ً!گفتم نه مادر جان !این یکی را نمی پذیرم ، چون این طفلک اگر هم از هم از پدر و هم از مادر جدا شود ، خدا را خوش نمی آید .
مانند همیشه به پیشانی ام بوسه ای زد .من هم رویش را بوسیدم و رفت ، رفتنی برای همیشه

همسر شهید:
در این اواخر ، حسن آقا خیلی به ائمه متوسل می شد .در دعاهای جانسوز و بلند بالا زار زار می گریست .
چند روز از عملیات کربلای 5 گذشته بود و از او خبر نداشتیم .نگران بودم ، جوش می زدم یک روز شیرم خشک شده بود و پسرم بی شیر بود .برادرم خبر مجروج شدنش را آورد .دانستم که حسن آقا به آرزویش رسیده است .
به برادرم گفتم :یقین دارم که حسن آقا شهید شده است .او حرفم را که شنید سرش را پایین انداخت و سکوت کرد .
منابع:
نظرات بینندگان

نام و نام خانوادگی:
پست الکترونیکی (email):
* متن نظر:  

barrud.rasekhoonblog.com

 

وبلاگ "چشمه سلطان ولی کریز"

|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||

 

وبلاگ"بررودکریز"

 

barrud.mizbanblog.com

 

|||||||||||||||||||||||||||||||

 

 

 

ensani.ir/






[ پنج شنبه 17 دی 1394  ] [ 5:54 PM ] [ احمد ]
نظرات 0
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ


استان خراسان رضوی:شهرستان مشهدمقدس

آمار سايت
كل بازديدها : 4060117 نفر
تعداد نظرات : 49 عدد
تاريخ ايجاد وبلاگ : پنج شنبه 14 خرداد 1394  عدد
كل مطالب : 13380 عدد
آخرين بروز رساني : یک شنبه 3 فروردین 1399 
کد موزیک آنلاین برای وبگاه
امکانات وب