کد ِکج شدَنِ تَصآویر

کداهنگ برای وبلاگ

چشمه سلطان ولی کریز
چشمه سلطان ولی کریز
 
نويسندگان

آن خط باريک آفتاب

 گزارش واره اي از بازديد مقام معظم رهبري از موزه عبرت ايران
 

نگاه ژرف نگر و عاطفه عميق مقام معظم رهبري نسبت به مسائل گوناگون اجتماعي و گرايشات عرفاني و ادبي ايشان نسبت به رويدادها، بيانات ايشان را درباره ايام حبس در زندان کميته مشترک، به رنج و درد و در عين حال شادماني ويژه اي مي آرايد و به مخاطب مي آموزد که مي توان در محبس تاريک و دردناکي چون سياهچال هاي رژيم ستمشاهي نيز به اتکاي به ايمان و اميد به آزادي، سرافرازانه مقاومت کرد و صبورانه رنج برد. ديدار مقام معظم رهبري از موزه عبرت، رنگ و بوئي عارفانه دارد و لذا قلم نيز به پيروي از آن فضا، به جاي ارائه گزارش صرف، همان مسير را مي پيمايد، با اين اميد که تا حد مقدور، حق مطلب را ادا کرده باشيم.
ورودي موزه عبرت، مقام معظم رهبري با کنجکاوي، گوئي مي خواهند تک تک لحظات نخستين باري را که قدم به اين محوطه خوفناک نهادند به ياد آورند، به اطراف نگاهي مي اندازند:
«وقتي به ايستگاه قطار رسيدم، مرا به اتاقي بردند و چند نفري در اطرافم بودند. بعد مرا بردند و در ماشيني نشاندند و يادم نيست که چشم هايم را بستند يا گفتند که سرم را پائين بيندازم. به هر تقدير جائي را نمي ديدم. اين را فهميدم که از خيابان سپه آمديم و به جائي رسيديم که دست راست پيچيديم. به نظرم مرا از پله هائي بالا بردند و پائين آوردند و مسير بسيار طولاني بود تا بالاخره به اينجا و سپس به اتاق افسر نگهبان رسيديم. آن دو ماموري که مرا از مشهد آورده بودند، در اينجا از من عذرخواهي و با من خداحافظي کردند و رفتند. بعد لباس ما را گرفتند و لباس زندان به ما پوشاندند و رفتيم داخل.»
حياط باريک جلوي موزه عبرت را عبور مي کنند و به آستانه ورودي مي رسند، آنجا که روزگاري افسر نگهبان مي نشست و ديدن قيافه خشن و رعب آور او، نخستين تصويري بود که در ذهن و خاطر مي نشست:
«مي خواهم همان مسيري را بروم که آن روز طي کردم راهروهاي تاريک، امروز با چراغ هاي کم سوئي روشن هستند. آن راهروهاي خفه و تاريک، هرچند هنوز سردند و دل را مي لرزانند، اما با مقايسه با آن دوران بسيار پاکيزه و تماشايي شده اند. خاطرات يکي يکي زنده مي شوند. مقام معظم رهبري آرام و با طمانينه از پله هاي کميته مشترک بالا مي روند و آن روزها را به خاطر مي آورند. در اتاقي، تنديس طيب رضائي، زير نور کمرنگ چراغ سقف، با صلابت و با لبخند رضايتي بر لب، ايستاده است. لبخند کمرنگي در چهره رهبر مي دود. بارقه اي از يک آشنايي دور، حتي اگر نه با چهره، با دل که دل مردان خدا، با يکديگر الفت دارد.
مقام معظم رهبري نگاهي به قفسه هاي لباس زندانيان مي اندازند و راهروها و اتاق ها را به دقت نظاره مي کنند. رگه هائي از رنج و خاطراتي از ناله هاي خفته در سينه، رنگ غم را در نگاه ايشان مي نشاند.
آيا اين همه افسانه است؟ آن مرد کيست که او را به نرده هاي ايوان صليب کرده اند و اين دايره هاي بي پايان، شاهد رنج و دوار تمام ناشدني چه کساني هستند؟
در اين بندها، چه ناله ها که در گلو خفه شده و چه پرستاري ها و مهرباني هاي عميقي که اين رنجديدگان را به يکديگر پيوند داده است. اصلا همين همدلي ها بود که تحمل هر رنجي را ساده مي کرد
و اين هم آن سلول آشنا و توقفي در برابر سلو ل انفرادي آن سال ها:
«اين سلول 2/40در 1/60بود. من 8 ماه در اين سلول بودم.»
در برابر تابلوي عکس منوچهري که با يقه باز و چهره اي کريه به مخاطبان خود چشم دوخته است:
«با همين چهره و قيافه و يقه باز که يک چيزي هم به گردنش انداخته بود، نگاهي به من کرد و گفت: خامنه اي توئي؟ گفتم: بله. پرسيد: مرا مي شناسي؟ گفتم: نه. گفت: من منوچهري هستم و نگاه کرد به چهره من تا اثر حرفش را در صورتم ببيند. خيلي چيزها در باره اش شنيده بودم و فورا او را شناختم، ولي به روي خودم نياوردم. بعد گفت: «من تو را خوب مي شناسم. تو همان کسي هستي که مثل ماهي از دست بازجو ليز مي خوري. تک تک کارهاي تو چيزي نيست، اما مجموعش خدا مي داند که چيست.»
و عبور از برابر تصوير دوستان آشنا و آشنايان دوست. آنان که همسفران تو بودند و رفتند: بهشي ها، رجائي ها، باهنرها و... و آنان که همسفر تو نبودند، اما در همان مسيري که تو رنج بردي، جواني و عمر خويش را گرو گذاشتند و توقفي در برابر هر يک، با بار حسرتي گران که اگر بودند، چه ياري ها توانستند کرد در برداشتن اين بار سنگيني که مسئوليتش ناميده اند، مسئوليت رستگار زيستن و ديگران را نيز به رستگاري فراخواندن.
تو گوئي صداي بهشتي را مي توان از وراي اين ديوارهاي ضخيم شنيد:
«و لازمه اينکه امروز اين ملت راه خودش را مي رود اين است که اکثريت قاطعش راه اسلام فقاهت را پذيرفت...»
و شهيد رجائي که صادقانه از مردمش سخن مي گويد:
«ما شاهد فرياد الله اکبر، فرياد لااله الاالله همه مردم اين سرزمين از مرد و زن و کوچک و بزرگ بوده ايم. همه اينها بايد اتحادشان حفظ شود.»
و گذاري بر سلول انفرادي:
«در داخل سلول، به رغم اينکه ديوارش قطور بود، با مورس با زنداني سلول کناري صحبت مي کردم و او به من گفت: رجائي همسايه من است.»
در آن روزهائي که ارتباط کلامي ممکن نبود، زندانيان هوشمند به هر شيوه اي دست مي زدند تا بتوانند با يکديگر سخن بگويند و اين سخن گفتن ها چه کوتاه بود و چه پرمعنا. دنيائي معنا در کلمه اي و عبارتي:
«من حسين هستم. رجائي در سلول کناري من است. مي خواهد بداند شما که هستيد؟»
«من سيد علي خامنه اي هستم.»

و اينان که هستند که جواني و جان و خانمان خويش را بر سر پيمان نهادند؟روحاني، دانشجو، کارگر، دانش آموز، خادم مسجد، مهندس، معلم، سپاهي دانش، دانش آموز، راننده و... بيکار. چه اتفاق و همدلي شکوهمندي! معناي دقيق ملت. و چه شب هاي طولاني و پرمحنتي، شب هائي پر از ناله هاي دلهره آور:
«هر وقت ما را براي بازجوئي مي بردند، در اين حياط و اين ايوان ها، مرتبا صداي فرياد، بلند بود. همشه يکي سر يکي داد مي زند و اين تقريبا بلا استثنا بود. در سلول هم که بوديم، شايد تا صبح، چون ما خوابمان مي برد و نمي فهميديم، ولي تا زماني که بيدار بوديم، صداي فرياد شکنجه ديده از يک طرف و صداي فرياد بازجو از طرف ديگر بلند بود. البته مي گفتند اينها نوار است که مي گذارند. شايد نوار بود، شايد هم واقعي بود. نمي شود مطمئن بود که هميشه نوار بوده باشد. تصادفا يک بار، هم بازجو اشتباه کرد و هم مامور متوجه نشد و چشم بند را از روي چشم من برداشتند و من مسير ي را که به سمت اتاق بازجوئي مي رفت، ديدم.»
«هنگامي که نگهبان مي خواست زنداني را براي بازجوئي ببرد، از آنجا که بنا بود زندانيان ديگر متوجه نشوند که اين زنداني به خصوص در اينجاست و اساس زندان انفرادي، همين بود؛ نگهبان مي آمد و مثلا اگر با من که علي حسيني بودم کار داشت. در سلول را باز مي کرد و مي پرسيد: «علي کيست؟» و من جواب مي دادم: «منم» او يک چيزي را روي سر زنداني مي انداخت و دستش را مي گرفت و مي برد.»
«مرا به اتاق بازجوئي بردند و بازجو گفت: بنويس. گفتم: چه بنويسم؟ گفت: هر چه دلت مي خواهد بنويس. منظورش اين بود که شرح حال بنويسم و وقتي کم بود مي گفت: اين کم است، بايد بيشتر بنويسي. مي خواست حرف بکشد. اين شگرد بازجوئي شان بود.»
ديدن تنديس حسيني، آن هيولاي خوفناک و کساني که انواع شکنجه ها را روي آنها امتحان مي کردند، زجرآور و گزنده است، اما اين تصوير مشمئز کننده را تنديس زندانيان سلول عمومي که از يکديگر پرستاري مي کنند و به يکديگر دل و جرئت مي دهند، اندکي از خاطر مي برد:
«حمام هفته اي يک بار بود و حداکثر 10دقيقه. هر تعدادي که در سلول بوديم فرق نمي کرد و ده دقيقه براي استحمام، وقت داشتيم. از صابون هائي که قديم ها با آن رخت مي شستند به ما مي دادند. ما را با چشم بسته مي آوردند اينجا.»

و همدلي در قاموس دژخيمان، ممنوع است:
«قرآن هم که مي خوانديم، نگهبان مي آمد و مي گفت: «آهسته حرف زدن ممنوع!» البته اين، عملي نبود، لکن تذکر اينها موجب مي شد که آرام و درگوشي حرف بزنيم.»
شب است و قرص ماه در آسمان نشانه اميد، صبح صادق:
«بله، من خودم يادم هست که يک بار کسي را به اين نرده ها به صليب کشيده بودند.»
و اين صفت مردان حق است که در تاريک ترين سياهچال ها، نور هدايت را درمي يابند و در باره باريکه نوري در حد يک شعاع باريک، عارفانه مي سرايند:
«يک روز صبح، ديديم فضاي تاريک اينجا روشن شد. سابقه نداشت چون تنها روشني اينجا آن چراغ کم نور پشت ميله ها بود. از آن پنجره هم هيچ وقت نور نمي آمد. من نگاه کردم به بالاي سرم و ديدم يک خط باريک آفتاب بر اثر گردش فصل داخل اتاق افتاده. اين نور يک ربع ساعتي بود و رفت. ابتدا همين باريکه نور بود و بعد به تدريج بيشتر و تبديل به يک نوار نور به قطر ده پانزده سانت شد. در اين تاريکي عميق، اين نور بسيار مغتنم بود.»

و بهار در زندان:
«پشت اين سلول درختي بود که به هنگام بهار، گنجشک ها مي آمدند و روي شاخ و برگ هايش مي نشستند و سروصدا مي کردند که مايه تفريح و شادماني ما شده بود.»
و شايستگانند که طلوع فجر از دل شب ديجور را باور دارند و همان ها هستند که شکوه همدلي و رافت را مي شناسند:
«در سلول چهار نفر بوديم. يکي از آنها آقائي بود که همسرش هم در اينجا زنداني بود. گفتيم يک فکري کنيم که اين آقا از همسرش خبري بگيرد. به نگهبان گفتيم امشب نظافت اين راهرو را به عهده ما بگذار. او هم لطف کرد و پذيرفت. يکي از بچه هاي هم سلولي که بچه زبل و زرنگي بود، سر نگهبان انتهاي راهرو را گرم کرد و هم سلولي ما توانست بيايد جلوي سلول و از پشت در با همسرش صحبت کند.»
و خوش آن لحظاتي که ذلت کساني را شاهد بوديم که خود را مقتدر تصور مي کردند:
«در اتاق بازجوئي بوديم که فردي که نامش يادم نيست، به مشيري اشاره کرد و گفت: «ايشان خيلي در اين مورد زحمت کشيدند.» مشيري هم گفت: «خير! خود ايشان بودند که خيلي مؤثر بودند.» من ديدم اينها سعي دارند مسئوليت را به گردن ديگري بيندازند و ثابت کنند که ديگري در اين دستگاه آدم مؤثري است و خود او هيچ کاره است. تلقي من از حرف هاي اينها و آنچه که بر حسب تعارف به هم مي گفتند اين بود که مي خواستند در برابر من بگويند که آنها در اين دستگاه کاره اي نيستند. در دلم خدا را شکر کردم که من، يک طلبه فقير ضعيف زنداني هستم و اينها در اين فکرند که خودشان را در برابر من که قدرتي ندارم، تبرئه مي کنند.»
و بخشش و بزرگواري صفت مردان حق است:
«بعد از انقلاب يک روز در دفتر حزب بودم که گفتند زن آقاي مشيري آمده و اصرار دارد با شما ملاقات کند.» گفتم: «بگوئيد بيايد.» آمد و گريه کرد و که: «مشيري را گرفته اند و او گفته که من به فلاني بدي نکرده ام، برو پيش او و بگو اگر من بدي نکرده ام يک چيزي بگويد که من نجات پيدا کنم.» اعدامي بود. آن روزها اين افراد را که مي گرفتند، اعدام مي کردند. من گفتم: درست مي گويد.» و گمان مي کنم يک چيزي هم در اين باره نوشتم.»
رنج هاي غیر قابل توصيف
نویسنده افسر جنگ نرم در پنجشنبه چهاردهم بهمن ۱۳۸۹ | آرشیو نظرات
رنج هاي غیر قابل توصيف

زندانيان سياسي قبل از انقلاب در آئينه توصيف امام خمینی(ره)
 

آزادي تعدادي از زندانيان سياسي پس از چندين سال شکنجه و رنج و محروميت از حقوق اوليه، آزادي از زنداني است به زنداني بزرگ تر، آيا ملت ايران از جنايت ها و شکنجه هاي قرون وسطايي که شاه در سياه چالهاي زندان بر فرزندان آنان روا داشته است، مي گذرد؟ آيا سلب همه حقوق در ساليان متوالي از مردماني که براي نجات وطنشان از شر شاه و اجانب، حاضر به همه گونه فداکاري شده اند، جرم قابل تعقيب نيست؟آيا مجرم اصلي در تمام جرايم وارده بر ملت خصوصاً زندانيان سياسي، شخص شاه نيست؟ آيا نبايد اين مجرم بزرگ به خاطر به زنجير کشيدن گروهي مظلوم محاکمه شود و به مجازات برسد؟ گرچه مجازات تبهکاري هاي او، جز در روز جزا ممکن نيست. زندانيان سياسي ما مي دانند که آزادي هاي خود را در اثر جانبازي هاي شجاعانه ملت مسلمان ايران به دست آورده اند.

4آبان 1357

**************
 

تحصيلکرده هاي ما، از دانشجو و دکتر و مهندس و ساير متخصصين و روشنفکران، زندان ها را پر کرده اند و از خارج دکتر و مهندس وارد مي کنند. اينها در منطق شاه و جرايدي که از او پول گرفته اند، به معني نوسازي کشور است. حرف ما که خواستار حکومت اسلامي هستيم که در سايه آن به همه اين جنايت ها و خيانت ها پايان داده مي شود به معني عقب بودن است؟ نه. اين پايان دادن به ارتجاع شاهنشاهي 2500ساله پوسيده است.

23 آذر 1357

**************
 

شما نمي دانيد در باطن اين حبس ها چه گذشته است بر مؤمنين، به جوان هاي ما در اين حبس ها و کميته ها چه گذشته. اينها قابل شرح نيست، قابل بيان نيست. يکي دو تايش را مي توانند بگويند. پاي فلان را اره کردند يا توي روغن داغ کردند، يا يکي را گذاشتند روي يک بخاري برقي و سرخش کردند. اينها بعضي از آنهاست که به ما و شما رسيده. آنهايي را که به ما نرسيده، بايد از نصيري ها استفسار کرد. ايشان مي فرمايند ديگر در حبس ها چيزي نيست.

17دي 1357

**************
 

بنده در اين مدت که از ايران خارج بودم، دعاگوي همه آقايان بودم و حالا که برگشتم به خدمت آقايان براي خدمتگزاري، خدمت به روحانيت، خدمت به آقايان علما و فضلا، خدمت به جامعه ايراني، حالا مي بينم که رفقايي که ما داشتيم با ريش سياه اينجا گذاشتيم با ريش سفيد تحويل مي گيريم. ما اشخاصي در زندان داشتيم که وقتي از پيش ما رفتند در زندان، سالم بودند، قوي بودند، وقتي که از زندان بيرون آمدند،آنهايي که زنده مانده و از زندان بيرون آمده اند ضعيف و مريض شده اند. اين نيروهاي انساني که از دست رفته است، از همه چيزها بالاتر بود. جناياتي که سلسله پهلوي در جامعه ما کرد، شايد هيچ جنايتي بالاتر از اين جنايت نبود که نيروهاي فعال انساني ما را يا از بين بردند يا فعاليت آنها را براي مدت هاي زياد خنثي کردند. آنهايي که بايد به اين امت خدمت کنند، مثل علماي اعلام و اشخاص روشنفکر، اينها را در زندان بردند، صرنظر از آن زجرهايي که به اينها کردند، آن خلاف انسانيت هايي که با اين اولياي خدا کردند، اين نيروها را هدر دادند، يعني نيرويي که بايد در جامعه فعال باشد اگر مدرس است، عده اي را تربيت بکند، اگر محصل است، خودش تربيت بشود، اگر فعاليت هاي سياسي دارد، فعاليت سياسي بکند، فعاليت هاي مذهبي دارد، فعاليت هاي مذهبي بکند. تمام اينها را اينها به هدر دادند.

13بهمن 1357

**************
 

شما مي دانيد که ملت ايران در اين پنجاه و چند سال تحت ظلم و تعدي اين خاندان هم آزادي خودشان را از دست داده بودند و هم استقلال کشور ما از دست رفته بود، مي دانيد که چه کشيدند ملت ما، سران ملت، طبقات مختلف، روحانيون، روشنفکرها، دانشگاهي ها، بازاري ها، همه در رنج و عذاب بودند و چه اشخاصي که در زندان هاي اينها کشته شدند، با شکنجه هاي بسيار فجيع که ما الان نمي توانيم تصور آن شکنجه ها را بکنيم. متخصص شکنجه از اسرائيل آورده بودند که تربيت کنند اشخاص شکنجه چي را و آنها شکنجه بکنند! بعضي از روحانيون را -آن طور که براي ما نقل کرده اند- پايش را اره کرده اند و بعضي ها را روي تابه گذاشتند و برق متصل کردند. اينهايي که به ما رسيده است از اين قبيل است، لکن آنهايي که بعد کشف خواهد شد، خواهيد فهميد که چه به روزگار اين بدبخت ها و اين ملت آورده اند.
اسفند 1357

**************
 

يک شب من در آن حبس که بودم صداي ضجه و ناله اشخاصي را که [شکنجه] مي کردند خودم مي شنيدم. بعد که صاحبان حبس، پيش من آمدند، اعتراض کردم و گفتم زندان ها بايد جاي تربيت باشند نه جاي اين طور وحشيگري ها گفتند: «نه، اين چيزي نبوده. اين يک سربازي بود که فرار کرده بود و يک سيلي به او زدند!» در صورتي که شايد بيشتر از يک ساعت شکنجه مي کردند و من فرياد مي شنيدم.

25ارديبهشت 1358

**************
 

همه ايران مظلوم بود. ايران يک محبسي بود و در آن 35 ميليون جمعيت حبسي! الان بحمدالله تعالي همه از حبس بيرون آمديد و به شکرانه اين نعمت، بايد صبر انقلابي داشته باشيد. مهلت بدهيد جمهوري اسلام مستقر بشود، تمام شما به حقوق خودتان خواهيد رسيد، ان شاء الله
26ارديبهشت 1358

**************
 

شماها چندين سالش را که در زمان اين حکومت جائر بود، در نظر داريد که همه وابستگي به غرب بود و به آمريکا بود و تلخي هايش را هم همه ديديد. ذائقه هاي شما باز از آن چيزها تلخ است، حبس ها را اگر خودتان هم نرفتيد، دوستانتان رفتند، ملتتان رفتند. حبس ها و زجرها را گاهي براي من نقل کرده اند که نقلش مشکل است. اين تلخي ها در ذائقه ما و شما هست. ما حالا بايد باورمان بيايد که آن بساط طاغوت بايد برچيده بشود.
17شهريور 1358

**************
 

در يکي از نوشته هايشان نوشته اند که حبس هاي سياسي در زمان محمدرضا بوده است، ليکن حالا همان طور است يا بيشتر، حبسي سياسي. اينها فکر اين را نکردند که آخر حبسي سياسي که الان شما اسمش را مي گذاريد، حبس هاي سياسي بوده است که در زمان محمدرضا خان آن کارها را مي کرده است؟ دزدها را شما حبس سياسي مي کنيد؟ آنهايي که بر ضد اين مملکت و بر ضد اين ملت قيام و آن همه خيانت کرده بودند، آنها را جزو رجال سياسي حساب مي کنيد؟ نصير ي جزو رجال سياسي است؟ هويدا جزو رجال سياسي است يا جزو دزدها هستند اينها؟ شما چرا رجال سياسي را بدنام مي کنيد و اينها را اسمشان را «رجال سياسي» مي گذاريد؟ ساواکيها جزو رجال سياسي هستند؟آني که الان در حبس دادگاه هاي ما هست، همين ساواکي ها هستند و همين خيانتکارها و همين اشخاصي که يا کشته اند يا امر به کشتن کرده اند و يا زجر کرده اند جوانهاي ما را.

16 آبان 1358

**************
 

اي کاش مي رفتيد و مي ديديد که جرم هايي که واقع شده است در ايران چه جرم هايي است. اي کاش در آن وقتي که شاه مخلوع ايران بود، مي آمديد و به شما اجازه مي دادند که برويد و زندان هاي ما را ببينيد. ببينيد در اين زندان ها بر علماي اسلام، به روشنفکرهاي ايران، به محصلين ايران، به دانشگاهي هاي ايران چه مي گذرد. ببينيد که در اين بيغوله هايي که در زيرزمين ايجاد کرده بودند و جوان هاي متعهد ما را براي اينکه آزادي مي خواستند، براي اينکه استقلال مي خواستند، در اين بيغوله ها با آنها چه رفتاري کردند. من اگر بخواهم براي شما کليات مسائل را بگويم، وقت ضيق است؛ لکن بدانيد با اين ملت همچو رفتاري کردند که هيچ وحشي اي عمل نمي کند. پاهاي بعضي از جوان هاي ما را با اره بريدند. بعضي از جوان هاي ما را روي تابه گذاشتند و سرخ کردند. در حضور پدرها، پسرها را دست بريدند. پسرهاي کوچک را براي اقرار گرفتن از پدر، کارهايي کردند که خجلت آور است گفتنش و کارهايي کردند به استناد اينکه ما مأمور هستيم از طرف دولت هاي بزرگ و مأمور براي وطنمان هستيم.

11خرداد 1359

**************
 

ما مرهون اين زحمات و اين خدمات هستيم. همه ما و همه آقاياني که حاضر هستند، چه کشوري و چه لشکري، همه ما مرهون زحمات اين ملت هستيم. اين ملت، ما را از انزوا بيرون آورد و اين ملت دست همه شما را گرفت و از حبس ها بيرون کشيد و دست جور ستمکاران را از سر اين کشور قطع کرد.

17مهر 1360

**************
 

اين پايين شهري ها و اين پابرهنه ها به اصطلاح شما، اينها ولي نعمت ماها هستند. اگر اينها نبودند، ما يا در تبعيد بوديم يا در حبس بوديم يا در انزوا. اينها بودند که همه ما را از اين مسائل نجات دادند و همه ما را آوردند و نشاندند به جايي. البته به خيال خودمان جايي است اين. بايد ملتفت باشيد که شما همان آدمي هستيد که توي حبس بوديد و شما همان آدمي هستيد که در تبعيد بوديد و شما همان آدمي هستيد که در انزوا بوديد. اين مردمند که آمدند ما را آوردند بيرون از همه اينها و ما اگر تا آخر عمرمان به اينها خدمت کنيم، نمي توانيم از عهده خدمت اينها برآييم. خداوند به ما توفيق بدهد که خدمتگزاري براي اينها باشيم و به اين نعمت موفق بشويم

16بهمن 1360

 






[ جمعه 25 دی 1394  ] [ 6:34 PM ] [ احمد ]
نظرات 0
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ


استان خراسان رضوی:شهرستان مشهدمقدس

آمار سايت
كل بازديدها : 4056148 نفر
تعداد نظرات : 49 عدد
تاريخ ايجاد وبلاگ : پنج شنبه 14 خرداد 1394  عدد
كل مطالب : 13380 عدد
آخرين بروز رساني : یک شنبه 3 فروردین 1399 
کد موزیک آنلاین برای وبگاه
امکانات وب