کد ِکج شدَنِ تَصآویر

کداهنگ برای وبلاگ

چشمه سلطان ولی کریز
چشمه سلطان ولی کریز
 
نويسندگان

خاطرات انقلاب(16) ازکتاب خاطرات زیبا نوشته حجت الاسلام علی اسماعیلی کریزی
 

 

در دام مأمورین گارد شاه

سال پنجاه و هفت یک روز تظاهرات و جنگ و گریز در خیابان‌های قم زیاد بود و من آن روز پس از شرکت در تظاهرات بعد از ظهر به مدرسة حجتیه که پسر عمو یم درآنجا بود. رفتم و ماندم تا پاسی از شب گذشت و مقداری خیابانها آرام شد و چون حکومت نظامی بود، تردد‌ها در شب خیلی کم می‌شد. خیابانها خلوت بود و خطر دستگیری توسط مأمورین بیشتر. لکن باید به خانه می‌رفتم. زیرا از صبح که خارج شده بودم خبری از خانواده نداشتم. البته این کار همه روزه ما بود و خانواده عادت کرده بودند.

در یکی از محله‌های قدیمی قم، نزدیکی یخچال قاضی و تکیة ملا محمود مستاجر بودیم و بچه هم نداشتیم. ناچار خانم با زن صاحبخانه که در همان منزل ساکن بودند، منتظر می‌ماند تا ما برسیم. برای رفتن به منزل باید بهترین راه که از دید مأمورین مخفی باشد، انتخاب می‌شد و آنهم راهی بود که از کوچة مدرسة حجتیه عرض خیابان ارم را طی می‌کرد و از کنار هتل ارم دوباره وارد کوچه می‌شد و تا منزل دیگر هیچ مشکلی نبود. آن شب شاید ساعت نه بود. در حالی که هیچ وسیله‌ای و حتی مدرک معتبری مانند شناسنامه و گواهینامه یا پول با خود نداشتم (ممکن بود مدارک را پاره کرده و پولها را برای خود بردارند) و فقط کارت شناسائی مربوط به مدرسة حجتیه و مبلغ ده تومان داخل جیبم بود. با احتیا ط تا لب کوچه که خیابان ارم دیده می‌شد، جلو آمدم و داخل خیابان مأمورین دیده نمی‌شدند. وارد خیابان شدم؛ امّا غافل از اینکه مأمورین که از صبح با مردم در حال جنگ وگریز بودند، داخل خیا‌بان و دو طرف آن را گرفته‌اند. همین که وارد خیا‌بان شدم، فرمانده آنها با صدای بلند گفت: ایست... دستگیرش کنید ویک فحشی به من داد. من هم که خود را کاملاً در محاصره دیدم با خونسردی وآرام گفتم: من که فراری نیستم. خودم می‌آیم من کاری نکردم که دستگیرم کنید. در این موقع یکی از مأمورین جلو آمد و ضمن ادای فحش دیگری یک مشت به صورتم زد و مأمور دیگر ضمن بازرسی بدنی مشخصاتم را سؤال کرد.

من هم جواب می‌دادم و ملاحظه کردند در جیبم غیر از یک کارت شناسائی مستعمل و یک اسکناس ده تومانی چیز دیگری نیست. حرفهای اهانت بار و تحقیرآمیز دیگری هم زدند که در خور خودشان بود و یک وانت چادردار هم در کنار خیا‌بان پارک بود که افرادی مثل من را دستگیر و سوار بر ماشین به زندان شهر‌بان می‌بردند. سؤال و جواب شروع شدگفتند: شما کجا بودید؟ اظهارداشتم: من متاهل هستم وآمدم حسینیة آیت الله نجفی مرعشی جهت شرکت در کلاسهای درس. لکن چون دیدم اوضاع شهر شلوغ است‌، ترسیدم بیرون بیایم و همانجا خوابیدم و استراحت کردم تا الان و حال دارم به منزل می‌روم.

یکی از آنها عبای مرا برداشت و باز اهانت کرد وگفت: این دروغ می‌گوید و عبایش بوی گاز اشک‌آور می‌دهد. در تظاهرات شرکت داشته است.

گفتم: نه آقا من اصلاً شرکت نداشتتم.

دیگری گفت: ببین کفشهایت خاکی است و اگر در تظاهرات نبودی چرا کفشهایت خاکی است؟

خیلی مظلومانه گفتم: نه آقا خاکی نیست (البته نگاه کردم به کفشهایم دیدم خاکی بودند)

سؤال کرد: اگر متاهلی با این ده تومان چطور زندگی می‌کنی؟

گفتم: ما طلبه هستیم و خداوند به همین ده تومان برکت می‌دهد و روزی ما را هم روزانه می‌رساند.

یکی از مأمورین گفت: شما‌ها نعلین می‌پوشید و الان که کفش کتانی پوشیده‌ای به خاطر شرکت در جنگ و گریز و تظاهرات بوده و دستور داد که مرا سوار ماشین کنند و ببرند. لکن اینجانب گفتم: نه آقا چون نعلین گران است و معمولاً علمای بزرگ و مراجع نعلین می‌پوشند و ما بچه طلبه‌ها از کفش‌های ارزان قیمت استفاده می‌کنیم و پوشیدن کفش کتانی برای شرکت در تظاهرات نمی‌باشد. نهایتاً یکی از آنها که کارت شناسائی مرا در دست داشت و دید محل تولّد کاشمر نوشته شده است.گفت: من هم کاشمری هستم. بگو به امیر المومنین من نبودم! من از روی تقیه و توریه.گفتم: به امیر المؤمنین من نبودم. سپس مرا رها کردند و به منزل برگشتم.

منبع : کتاب خاطرات زیبا نوشته حجت الاسلام علی اسماعیلی کریزی

 






[ سه شنبه 6 بهمن 1394  ] [ 12:30 AM ] [ احمد ]
نظرات 0
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ


استان خراسان رضوی:شهرستان مشهدمقدس

آمار سايت
كل بازديدها : 4187503 نفر
تعداد نظرات : 49 عدد
تاريخ ايجاد وبلاگ : پنج شنبه 14 خرداد 1394  عدد
كل مطالب : 13380 عدد
آخرين بروز رساني : یک شنبه 3 فروردین 1399 
کد موزیک آنلاین برای وبگاه
امکانات وب