کد خبر: 64547 | سه شنبه، 13 بهمن 1394 - 11:40 |
روایتی از شهید محمدعلی رجایی |
شهیدخبر(شهیدنیوز): خدا شاهد است در آن تاریکی طوری پول را به من داد که نه تنها برادر و عموهایم که نزدیک من بودند متوجه نشدند، بلکه پدرم که کنار دست من بود هم متوجه نشد؛ و هیچ وقت هم به کسی چیزی نگفت که در خرید خانه به من کمکی کرده. |
سال 51 برای خرید خانه ای، مبلغ 5 هزار تومان نیاز داشتم. به منزل عمو رفتم و قضیه را مطرح کردم. پرسید: برای کیِ می خوای؟ گفتم: هرچه زود تر بهتر. پرسید: شبِ هیأت (که یکشنبه شب ها بود) خوبه؟ گفتم: دست شما درد نکنه. آن شب هیأت خانوادگی در منزل ایشان بود. من زود تر از همه آمدم و چای درست کردم؛ نظافت کردم، میوه ها را شستم و دراتاق گذاشتم. در عین حال منتظر بودم که مرا صدا کند و پول را بدهد. دیدم چیزی نمی گوید. خودم را می خوردم، مغرب شد، نماز جماعت را خواندیم، میوه و چایی و شام هم داده شد و جلسه تمام شد.
وقتی همه داشتند خداحافظی می کردند، باز چیزی نگفت. نوبت خداحافظی به برادر، شوهر خواهرها، پدر و بالاخره به خودم رسید. سر کوچه، عمو با تک تک اینها خداحافظی کرد و من هنوز به خودم می گفتم: چرا عمو پول را به من نمی دهد؟ نوبت که به من رسید، یک مرتبه دیدم موقع دست دادن، یک پول قلمبه ای را توی دستم گذاشت که من خشکم زد.
خدا شاهد است در آن تاریکی طوری پول را به من داد که نه تنها برادر و عموهایم که نزدیک من بودند متوجه نشدند، بلکه پدرم که کنار دست من بود هم متوجه نشد؛ و هیچ وقت هم به کسی چیزی نگفت که در خرید خانه به من کمکی کرده. چند روز پس از خرید خانه دیدم کادویی را خریده و برایم هدیه آورده است. چند سال بعد که ایشان را در زندان اوین ملاقات کردم، گفتم: عمو جون ، من به شما یه بدهی دارم و چون در زندان هستی، اجازه بدید این پول رو به خانمتون بدم تا در خونه مصرف کنه. گفت: صمد جون من که می خواستم زندان بیام فکر اینجاش رو کرده بودم و شما اصلا نگران این موضوع نباش و اونو فراموش کن!
|