کد خبر: 65532 | جمعه، 16 بهمن 1394 - 11:16 |
برشی از کتاب آن سوی دیوار دل؛ |
روایاتی کوتاه از خاطرات همسران شهیدان |
![]() |
منتظــــــــــــــــــر باشگاه ایثار و شهادت شهید خبر (تلنگر) :بندهای پوتینش را که یک هوا گشادتر از پایش بود، با حوصله بست. مهدی را روی دستش نشاند وهمین طور که از پلهها میرفتیم گفت: «بابایی! تو روز به روز تپلتر میشی. فکر نمیکنی مادرت چطور میخواد بزرگت کنه؟» بعد مهدی را محکم بوسید. چنددقیقهای میشد که رفته بود. ولی هنوز ماشین راه نیافتاده بود. دویدم طرف در که صدای ماشین سرجا میخکوبم کرد. نمیخواستم باور کنم. بغضم را قورت دادم و توی دلم داد زدم: اون قدر نماز میخونم و دعا میکنم تا دوباره برگردی. شهید محمد ابراهیم همت
شیطـــــــــــــون بعد از چند روز ماموریت، با ماشین بنیاد جانبازان آمده بود خانه. گفتم: یه ده روزی میشه تو خونهایم. حوصله مون سر رفته. حالا که ماشین آوردی بریم خونه مامان اینا؟ گفت: نه! گفتم: خب، پس بریم گلستان شهدا. باز گفت: نه! بعد هم پا شد و گفت: من میروم این ماشین را بذارم بنیاد و برگردم. بعدش هرجا خواستی میرویم. این ماشین اینجا بمونه، واسه شما شیطون میشه. شهید غلامرضا جان نثاری
زندگـــــــــــی ساده فرمانده سپاه زیر کوه بود. ازدواج که کردیم، ازش خواستم همراهش بروم. رفتیم به یک ده سر مرز. زندگیمان را آنجا با نصف وانت اسباب و اثاثیه و توی یک اتاق محقر و خشتی شروع کردیم. آنجا نه اب داشت، نه برق، نه درمانگاه، نه مدرسه و نه خیلی چیزهای دیگر. درعوض در تابستان گرمای شدید داشت و زمستان سرما. مدتی تحمل کردم و ماندم. بعد از آن طاقتم طاق شد. گفتم: بریم یک جای بهتر. قبول نکرد. گفت : این ده هم جزء کشور ماست. مردم اینجا هم ایرانی هستن! شهید محمد ناصر ناصری
شناسنامــــــــــه من هنوز یک دختر بچه بودم. یک روز از کنار بانکی در میدان احمد آباد رد میشدم که داخل کوچه کناربانک، ماشین ساواک ایستاده بود. در همان حال، چند پسر جوان آمدند و شیشههای بانک را شکستند و آتش زدند و میخواستند به سمت همان کوچه فرار کنند. من جلو رفتم و به یکیشان گفتم که داخل کوچه ساواکیها منتظرند. بعدها فهمیدم ان پسری که لنگه کفشش را حین فرار در میدان جا گذاشت، اسمش غلامرضاست. غلامرضا! پسری که حالا هم اسمش را در شناسنامه من جا گذاشته بود. شهید غلامرضا جان نثاری
زیبـــــــــــاترین رفتن پنج شش روزی قبل از شهادتش بود که برایم نامه فرستاد. نوشته بود: سعی کن خودت را به خدا نزدیک کنی؛ تا به حال امتحان کردهای؟ وقتی به او نزدیک شوی تمام غمها را فراموش میکنی و همه غصهها را از یاد میرود. سعی کن به او نزدیک شوی. از رفت من هم ناراحت نباش. برفرض که الان نروم و زنده بمانم؛ فوقش ده یا بیست سال دیگر باید رفت. پس چه بهتر که رفتن را همین حالا خودم انتخاب کنم که زیبا ترین رفتنها مرگ سرخ است. کلمه به کلمه نامهاش با نامههای قبلی فرق داشت. با خواندن نامه به یقین رسیدم که به زودی از کنارم پر میکشد. شهید محمد رضا نظافت
حرف از جــــــــــدایی خوشحال بود. گفت: خبر خوشی دارم. پرسیدم: چیه؟ گفت: فردا حرکت میکنیم میریم گیلان غرب. منم خوشحال بودم که میتوانم با او بروم. اما حرف کشید به شهادت و جدایی من و اصغر. قبلا هیچ وقت اصغر اجازه نمیداد به راحتی درباره مرگ خودم و اتفاقاتی که ممکن است برای من بیفتد و باعث دور شدن ما از هم شود، حرفی بزنم. نمیدانم؛ ولی آن شب ساکت نشست تا من هرچه میخواهم بگویم. حس غریبی داشتم. حرفهایی به زبانم میآمد که هیچ وقت تا قبل از آن بهش فکر نکرده بودم. گفتم: دیر یا زود برای من اتفاقی میافته؛ در آن لحظه تو بالای سرم نیستی. بعد خبردار میشی. وقتی آمدی زیاد بی تابی نکن، مبادا منو تنها بذاری. دلم میخواد با من باشی. تا اون وقتی که منو خاک میسپارین. اصغر اما هیچ نگفت. بعد آرام و شمرده یک به یک مراحل بعد از خاکسپاری را همان طور که دوست داشتم برایش شرح دادم. گفتم: دلم میخواد بعد از دفن و رفتن مردم، سرخاکم بمونی، زود نرو، تنها نذار…بعدشم تا تونستی بیا سرخاکم. برایم سوره یاسین بخوان. بدون که صداتو میشنوم…یادت نره. این حرفها را که میزدم اصغر فقط تماشا میکرد. خودم هم تعجب کرده بودم حرفم که تموم شد با لحن غم انگیزی گفت: تو خیال میکنی من تحمل این چیزایی رو که گفتی دارم؟ ازش خواستم تقاضایم را بپذیرد. اصغر هم در مقابل فقط یک جمله گفت: از کجا معلوم من زودتر از تو نرم؟ شهید اصغر وصالی
خبرنگار شهید خبر (شهیدنیوز)-مجتبی غلامی |