کد خبر: 65485 | شنبه، 17 بهمن 1394 - 09:42 |
گفتگوی خواندنی با همسر جانباز اعصاب و روان حسن خوشنظر : |
همسرجانبازمعروف به«موجی مهربان»:حسن را آگاهانه انتخاب کردم وخطبه حاجآقا تمام نشده بله راگفتم! |
![]() |
به گزارش خبرنگار باشگاه ایثار و شهادت شهید خبر (تلنگر) : فاطمه بیضایی ؛ این روزها درس ایثار و ایستادگی را باید از زنانی آموخت که هر روزشان را با شهدای زنده میگذرانند؛ آنهایی که نقل عروسیشان گلوله بود و شاهد عقدشان شهدا، ضامن عقدشان خون شهدا و شرط ازدواجشان همراهی در سیر و سلوک و مدت ازدواجشان شاید تا لحظاتی که هیچکس نمیدانست چقدر به طول خواهد انجامید.
زهرا خوشنظر یکی از زنانی است که از لحظه لحظه زندگیاش با جانباز حسن خوشنظر درس مقاومت و ایستادگی را آموخت. او خود را در کنار همسرش میبیند و 32 سال همراهی را مدال افتخاری میداند که برای هر ثانیهاش مجاهدتها کرده. حسن خوشنظر متولد سال 1343 است و برادر دو شهید؛ جانبازی که با موجگرفتگیهای متعدد طی عملیاتهای دوران دفاع مقدس تشنج میکند و در این تشنجها تنها به خودش آسیب میرساند و همه اینها دلیلی میشود که نام او را «موجیِ مهربان» گذاشتهاند. خوش نظرها، با وجود تحمل دردها و آلام بی حد هنوز هم پا در رکاب رهبراند و جان فدای انقلاب. آنچه در پی میآید حکایت ما از روزهای تلخ و شیرین زندگی زهرا خوشنظر با همسر جانبازش است.
از تهیه ترشی تا همسر جانباز شدن من زهرا خوشنظر هستم. همسرم 45 درصد جانبازی دارد. من و او دخترعمو، پسرعمو هستیم و در سال 62 با هم ازدواج کردیم. آن زمان حسن به خواستگاری من آمد و برادرش هم به خواستگاری خواهرم. چند سالی را در کنار هم در یک خانه زندگی کردیم تا اینکه همسر خواهرم در عملیات مرصاد شهید شد. دو تا از برادران حسنآقا شهید شدهاند و خودش هم که افتخار جانبازی دارد. حدودا 32 سالی هست که در کنار هم زندگی میکنیم. بعد از اینکه انقلاب اسلامی به پیروزی رسید همه مردان خانواده خوشنظر راهی میدان نبرد شدند و ما همراه با زنهای خانواده در پشت جبهه فعالیت خود را آغاز کردیم. از تهیه ترشی و مربا گرفته تا دوخت و دوز لباسهای رزمندگان. عموی من هم هر چند وقت یکبار یک کامیون پر از وسایل را به جبهههای جنگ میرساند و چند باری به جبهه اعزام شد. خدا پاداش حضور در پشت جبهه ماندن من را هم داد و در نهایت همسر یک جانباز شدم.
از خدا خواستم جبهه برود اما شهید نشود زمان ازدواج 13 ساله بودم و حسن 18 ساله. آن زمان چون سن من کم بود ما را عقد نمیکردند. برای همین ما را به دادسرا بردند و آنجا یک روحانی از من سوالاتی پرسید. پرسید پدرت به زور تو را میخواهد شوهر بدهد یا خودت دوست داری ازدواج کنی؟ در پاسخ گفتم نه، من خودم میخواهم با او ازدواج کنم. دوباره حاجآقا پرسید او شغلی ندارد و سربازی هم نرفته و درسش را هم که رها کرده. باز هم عازم جبهه است. باز هم میخواهی با او ازدواج کنی؟ گفتم بله، چون واقعا دوستش دارم. همیشه از خدا میخواستم هرقدر میخواهد به جبهه برود ولی شهید نشود. قبل از ازدواج ما با هم حسن وضعیت مناسبی نداشت. مجروح شده بود و بهشدت تشنج میکرد. از آنجا که فامیل بودیم و رفت و آمد خانوادگی داشتیم میدانستم با چه کسی قرار است زندگی کنم. برای همین علاقه شدیدی به او داشتم. بهخاطر همین قبل از ازدواج دعا میکردم شهید نشود. میگفتم خدایا هر طوری باشد با او زندگی میکنم.
خطبه عقد تمام نشده، بله را گفتم! در عملیات فتحالمبین ترکش به کمر حسن خورد و یک ماهی در بیمارستان بستری شد. دکتر گفته بود احتمالا دیگر نمیتواند راه برود. آن زمان روی ویلچر بود. از خدا میخواستم شهید نشود و تا زنده هستم پرستاریاش را بکنم. سنم کم بود اما چون در خانوادهای مذهبی رشد یافته بودم، زندگی در کنار حسن جزو مقدساتم محسوب میشد. جانبازان و شهدایی که رفتند برای کشور رفتند و فداکاریهایی انجام دادند. راهی که آنها رفتند برای ما مقدس بود. برای همین دوست داشتم در کنار آنها یکجورهایی سهیم باشم. آنقدر مشتاق زندگی با حسن بودم که خطبه حاجآقا تمام نشده بله را گفتم! حاجآقا سر سفره عقد به من گفت دخترم صبر کن خطبه تمام شود بعد، بله را بگو! با جان و دل از همسرم پرستاری میکنم سال 90 بود که سر حسن را عمل کردند. بعد از انجام این عمل او به کلی فلج شد. حتی قادر نبود دستش را تا دهانش بالا بیاورد. تمام سیستم بدنش از کار افتاد و نمیتوانست راه برود. دور تا دور خانه را لوله استیل کار گذاشتم تا حرکت برایش راحت شود. این روزها که میگوید این لولهها را باز کن، میگویم میخواهم اینها باشند تا یادم نرود چه روزهایی را گذراندهام و هر روز خدا را برای شفا یافتنت شکر کنم. من باید هر ثانیه خدا را شکرگزار باشم. الان حسن میتواند حرف بزند و غذا بخورد. آن روزها هیچ کاری نمیتوانست بکند. من در آن شرایط سخت امیدم را از دست ندادم و به خدا میگفتم فقط تو را دارم. خودت کمکم کن. بیهیچ منتی هم کمکم میکند. اتفاقاتی در زندگیام میافتد که وجود خدا را بیش از پیش احساس میکنم. من با جان و دل از همسر جانبازم پرستاری میکنم و با عشق با حسن زندگی کردهام. همیشه فکر میکنم خدا یک بچه دیگر به من داده. من باید او را ببینم و او هم من را ببیند تلخیهای زندگی با حسن همیشه برایم شیرین بوده. هیچوقت مشکلات را بهعنوان سختی نگرفتهام. گاهی مثل بچهها لباسش را کثیف میکرد و ناراحت میشد. صدها بوسه نثارش میکردم و میگفتم اصلا ناراحت نشو عزیزم. با شوخی و خنده سعی میکردم این مسئله را فراموش کند و ناراحت نباشد. نمیگذاشتم در قبال مریضیاش احساس ناراحتی کند. خودش اذیت میشد ولی هیچوقت از خودم دورش نکردم. همیشه تختش را در پذیرایی میگذاشتم. میهمان که میآمد میگفتند او را به اتاق دیگری ببریم اما من نمیپذیرفتم. چون من باید او را ببینم و او هم باید من را ببیند. به میهمانان میگفتم هر کس دوست دارد تشریف بیاورد و هر کس دوست ندارد نیاید. نه از کسی توقع دارم و نه گلهای. به آنها میگفتم حسن باید اینجا باشد.
کنار حسن آقا بزرگ شدهام من در کنار حسن آقا لحظات سخت و زیبای زیادی داشتهام ولی مواقعی که به اتاق عمل میرود، سختترین لحظات زندگی من است. حسن زیاد اتاق عمل رفته. پنج بار فقط سرش را عمل کردهاند. وقتی در بیمارستان با هم هستیم، مثل لیلی و مجنونیم و نمیگذارم به او سخت بگذرد. لحظاتی که از اتاق عمل بیرون میآید، به دست و پاهایش خیره میشوم تا تکان بخورد. یکبار که از اتاق عمل بیرون آمد و به من گفت دستشویی دارم خوشحال شدم که کلیههایش کار میکند. این لحظه بهترین و زیباترین لحظه زندگی من بود. بعد از آن باری که کلا بدنش فلج شد هر زمان که عمل داشت برایم شبیه کابوس بود و برای من سخت میگذشت. بعد از عمل که توانست قاشق به دست بگیرد، برایم مثل این بود که کودکی تازه به حرف آمده و بابا و مامان میگوید یا ایستاده و دارد راه میرود. همه این لحظات را من کنار حسن داشتهام. وقتی حرف میزند ذوق میکنم. وقتی روی تخت است و قد و بالایش را میبینم واقعا کیف میکنم. با تمام وجودم احساس میکنم حسن را بزرگ کردهام. من در کنار او پرورش یافتهام. همینها باعث شده علاقهام نسبت به وی بیشتر شود و همه چیزم را مدیون او باشم. مثل نهالی که بکاری و بعد از چند سال بزرگ شدنش را ببینی و از سایهاش استفاده کنی. من واقعا بزرگ شدنم را در کنار همسر جانبازم دیدهام. چون کسی مثل او در کنارم بوده. موجگرفتگیهای «موجیِ مهربان» در حال حاضر اوضاع حسن بهتر از قبل است ولی تقریبا 15 سال اول زندگیمان به سختی گذشت. وقتی باد کولر درب اتاق را محکم میبست یا بچهها بازی میکردند و جیغ میکشیدند یا زمانی که خواب بود کسی زنگ میزد، حسن به سرعت تشنج میکرد. وقتی که تشنج میکرد 10 مرد هم حریفش نمیشدند. تا برادر همسرم و برادرهایم خودشان را به منزل ما برساندند من و بچهها و بچههای برادر شهیدش او را نگهمیداشتیم. بعضی موقعها با حرکت دست و پاهایش بچهها پرتاب میشدند اما هر طور بود بالش میآوردند روی سینه او مینشستند و من روی دستهایش. اگر این کار را نمیکردیم خودش را میزد طوری که سر و بدنش خونین میشد. الان بعد از عملهایی که روی سرش انجام دادهاند کمتر تشنج میکند. تشنجهایش کمتر شده و تنها به غش کردن ختم میشود. زمانهایی که موجی میشد و تشنج میکرد اصلا من یا بچهها را نمیزد. برای همین به او «موجیِ مهربان» میگفتیم. 32 سال است دارم تاوان عشق به او را میدهم اگر یک تصمیم درست در زندگی گرفته باشم ازدواج با حسن بوده. از روزی که این تصمیم را گرفتم خدا را شاهد میگیرم که یک سر سوزن از امید و اعتقادم کم نشده. نهتنها عشقم به او کم نشده بلکه بیشتر هم شده. بهخاطر همین گاهی به حسن میگویم خدای نکرده اگر از دنیا بروی اگر بخواهم دوباره ازدواج کنم باز با یک جانباز ازدواج میکنم! همیشه به شوخی میگویم پدر عشق بسوزد که 32 سال دارم تاوان عشق به تو را میدهم و هنوز عاشقانه دوستت دارم. خانه من با وجود حسن پر از انرژی است. دو فرزند دارم که حالا آنها برای خودشان صاحب زندگی شدهاند. سه نوه دارم که هر چند روز یکبار به خانه ما میآیند و با حسن کلی رفیقند. حسن با آنها بازی میکند و خیلی دوستشان دارد. به دیدار جانبازان بروید من فرمانده یکی از پایگاههای بسیج هستم، 15 سالی میشود که خدا توفیق خدمت دیگری را به من ارزانی داشته. در مدت حضورم در اجتماع یا در هنگام فعالیتم در خیریه، کارهای خانه برعهده حسن است. او غذا درست میکند و ظرفها را میشوید. چون قبلا در هیات آشپز بوده برای همین همیشه دستپختش عالی است. روزهایی که خانمهای همکارم در پایگاه نباشند حسن را با خودم به پایگاه میبرم و اتفاق میافتد که تا ساعت 11، 12 شب در پایگاه مشغول کار هستیم. صحبتی که با جوانان و مردم ایران دارم این است که واقعا قدر جانبازان را بدانند و به دیدار آنها بروند و از آنها قدردانی کنند. بگردند و پیدایشان کنند و به عیادتشان بروند تا جانبازان دلشان خوش باشد که فراموش نشدهاند و قدردان کارهایشان هستند. خوب است تا دیر نشده به دیدار این مردان غیور و حماسهساز برویم.
خبرنگار شهید خبر (شهیدنیوز)-مجتبی غلامی |