کد ِکج شدَنِ تَصآویر

کداهنگ برای وبلاگ

چشمه سلطان ولی کریز
چشمه سلطان ولی کریز
 
نويسندگان
 
ادامه کرامات حضرت زینب (س)
 
  پیوند ثابت

 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

برطرف شدن حاجت یك هندى
یكى از علماى بزرگوار مى گوید: متولى حرم حضرت زینب (س ) فرمود: یك روز یك هندى آمد جلوى صحن حضرت زینب دستش را دراز كرد و چیزى گفت . دیدم یك سكه طلایى در دست او گذاشته شد. رفتم پیشش و گفتم : این سكه را با پول من عوض ‍ مى كنى . مرد هندى با تعجب گفت : براى چه ؟ گفتم : براى تبرك . با تعجب گفت : مگر شما از این سكه ها نمى گیرید من بیست سال است كه هر روز یك سكه مى گیرم و در شهر شام زندگى مى كنم .

نتیجه احترام یك سنى به زینب (س )
یكى از شیعیان ، به قصد زیارت قبر بى بى حضرت زینب (س ) از ایران حركت كرد تا به گمرك ، در مرز بازرگان ، رسید. شخصى كه مسئول گمرك بود، پیر زن را خیلى اذیت كرد و به شدت او را آزار روحى داد. مرتب سؤ ال مى كرد: براى چه به شام مى روى ؟ پولهایت را جاى دیگر خرج كن .
زن گفت : اگر به شام بروم ، شكایت تو را به آن حضرت مى كنم .
گمركچى گفت : برو و هر چه مى خواهى بگو، من از كسى ترسى ندارم .
زن پس از اینكه خودش را به حرم و به قبر مطهر رساند، پس از زیارت با دلى شكسته و گریه كنان عرض كرد: اى بى بى ! تو را به جان حسین ات انتقام مرا از این مرد گمركچى بگیر.
زن هر بار به حرم مشرف مى شد، خواسته اش را تكرار مى كرد. آن شب در عالم خواب بى بى زینب (س ) را دید كه آن را صدا زد.
زن متوجه شد و پرسید: شما كیستید؟
حضرت زینب (س ) فرمود: دختر على بن ابى طالب (ع ) هستم ، آیا از این مرد شكایت كردى ؟
زن عرض كرد: بله ، بى بى جان ! او به واسطه دوستى ما به شما مرا به سختى آزار داد من از شما مى خواهم انتقام مرا از او بگیرید.
بى بى فرمود: به خاطر من از گناه او بگذر.
زن گفت : از خطاى او نمى گذرم .
بى بى سه بار فرمایش خود را تكرار كرد و از زن خواست كه گمركچى را عفو كند و در هر بار زن با سماجت بسیار بر خواسته اش اصرار ورزید. روز بعد زن خواسته اش را دوباره تكرار كرد. شب بعد هم بى بى را در خواب و به زن فرمود: از خطاى گمركچى بگذر.
باز هم زن حرف بى بى را قبول نكرد و بار سوم بى بى به او فرمود: او را به من ببخش ، او كار خیر كرده و من مى خواهم تلافى كنم .
زن پرسید: اى بانوى دو جهان ! اى دختر مولاى من ، این مرد گمركچى كه شیعه نبود، این قدر مرا اذیت كرد، چه كارى انجام داده كه نزد شما محبوب شده است ؟
حضرت فرمود: او اهل تسنن است ، چند ماه پیش از این مكان رد مى شد و به سمت بغداد مى رفت . در بین راه چشمش به گنبد من افتاد، از همان راه دور براى من تواضع و احترام كرد. از این جهت او بر ما حقى دارد و تو باید او را عفو كنى و من ضامن مى شوم كه این كار تو را در قیامت تلافى كنم .
زن از خواب بیدار شد و سجده شكر را به جاى آورد و بعد به شهر خود مراجعت كرد.
در بین راه گمركچى زن را دید و از او پرسید: آیا شكایت مرا به بى بى كردى ؟
زن گفت : آرى اما بى بى به خاطر تواضع و احترامى كه به ایشان كردى ، تو را عفو كرد. سپس ماجرا را دقیق بازگو كرد.
مرد گفت : من از قوم قبیله عثمانى هستم و اكنون شیعه شدم . سپس ‍ ذكر شهادتین را به زبان جاى كرد.

شفاى یك جوان
مردى مصرى نقل مى كرد: روزى در حجره بودم ، زنى باوقار و با حجاب و متانت نزد من آمد و متاعى طلب كرد. سؤ ال كردم : مادر! چرا پریشانى ؟
عرض كرد: اى جوان مصیر! یك فرزند بیشتر ندارم ، آن هم به مرض سل مبتلا شده و تمام پزشكان از درمان او عاجز مانده اند حالا آمده ام و آذوقه اى مهیا كنم و به وطن باز گردم .
مردى مصرى گفت : مى شود امشب را در منزل ما مهمان شوى ، تا من هم طبیبى سراغ دارم و فرزند تو را نزد او مى برم ، زن رفت و پسر را آورد و گفت : من هر چه طبیب بوده بردم . مرد مصرى رفت در مقام حضرت زینب (س ) در مصر، و طولى نكشید برگشت و به زن گفت : آماده باش برویم .
وقتى كه زن با فرزند خود به همراه مرد مصرى وارد حرم حضرت زینب كبرى (س ) شدند، زن تعجب كرد و گفت : این جا كه كسى نیست .
چون این زن مسلمان نبود و به این چیزها عقیده نداشت ، ولى مصرى گفت : شما برو و استراحت كن .
زن در گوشه حرم خوابش برد. اما مرد مصرى وضو گرفت و جوان را به همراه یك روسرى به حرم بسته و شروع به عبادت نماز و دعا و التماس كرد. ناگهان دید مادر جوان كه خوابیده بود، بیدار شد و نزد جوان آمد و بى اختیار گریه كنان دنبال در ضریح مى گردد و جوانش بلند شد و با مادر مشغول زیارت ضریح و حرم مطهر بى بى شدند. مرد مصرى مرتب سوال مى كرد كه چه شده ؟
زن جواب داد: خواب بودم ، دیدم زن جوانى وارد ضریح شد كه دستش را به پهلو گرفته بود. وقتى وارد شد، خانم مجلله اى كه در حرم بود، دست و پاهاى او را بوسید و به بى بى فرمود: اى نور چشم من ! این جوان مسیحى را در خانه ات آورده اند، دست خالى بر مگردان .
گفت : مادر! خدا را به جان شما قسم دادم تا حاجت این را روا كند.
یك وقت دیدم كه مادر وارد جایى شد كه همه در پیش پاى او برخاسته و حضرت فاطمه (س ) فرمود: یا جدا، یا رسول الله ! در خانه زینب آمده ، و رسول خدا (ص ) از خدا خواست تا جوان را شفا عنایت فرماید.

شفاى پسرى كه از بام سرنگون شده بود
مرحوم سید كمال الدین رقعى ، كه زمانى مسئولیت واحد تاءسیسات و برق صحن مقدس حضرت زینب (س ) را به عهده داشت ، براى یكى از دوستان خود چنین تعریف مى كرد:
روزى پسرى به نام ((صاحب )) مشغول چراغانى مناره هاى حرم حضرت زینب (س ) براى جشن مبعث بود كه از بالاى پشت بام به وسط حیاط صحن سرنگون شد. مردم جمع شدند و بلافاصله او را به بیمارستان عباسیه شهر شام منتقل كردند و به علیت حال بسیار وخیم او، توسط پزشكان بسترى شد.
خود او نقل مى كند: هنگامى كه در روى تخت دراز كشیده بودم ، ناگهان بى بى مجلله اى دست یك دختر كوچك را گرفته و آن دختر فرمود: اینجا چه مى كنى ؟ بر خیز و برو كارت را انجام بده . و باز ادامه داد: عمه جان ! بگو برود و كارش را انجام بدهد. بى بى اشاره فرمود: برو كارت نیمه تمام مانده . من كه ترسیده بودم ، با همان لباس بیمارستان از روى تخت بلند شدم و فرار كردم . در خیابان افرادى كه مرا آورده بودند با تعجب از من پرسیدند: اینجا چه مى كنى ؟ و چرا از بیمارستان بیرون آمدى ؟ من شرح واقع را گفتم و خلاصه ، این واقعه ، مشهور آن زمان شهر شام شد.

یهودى و طلب فرزند از زینب (س)
نقل مى كنند: در بروجرد مردى یهودى بود به نام یوسف ، معروف به دكتر. او ثروت زیادى داشت ولى فرزند نداشت . براى داشتن فرزند چند زن گرفت ، دید از هیچ كدام فرزندى به دنیا نیامد. هر چه خود مى دانست و هر چه گفتند عمل كرد، از دعا و دارو، اثر نبخشید. روزى ماءیوس نشسته بود، مرد مسلمانى نزد او آمد و پرسید: چرا افسرده اى ؟ گفت ، چرا نباشم ، چند میلیون مال و ثروت براى دشمنان جمع كردم ! من كه فرزندى ندارم كه مالك شود. اوقات وارث ثروت من مى شود. مرد مسلمان گفت : من راه خوبى بهتر از راه تو مى دانم . اگر توفیق داشته باشى ، ما مسلمانان یك بى بى داریم ، اگر او را به جان دخترش قسم بدهى ، هر چه بخواهى ، از خدا مى خواهد. تو هم بیا مخفى برو حرم زینب (س ) و عرض ‍ حاجت كن تا فرزنددار شوى . مى گوید: حرف این مرد مسلمان را شنیدم و به طور مخفى از زنها و همسایه هایم و مردم با قافله اى به دمشق حركت كردم . صبح زود رسیدیم ، ولى به هتل نرفتم ، اول غسل و وضو و بعد هم زیارت و گفتم : آقا یا رسول الله ! دشمن تو و دامادت در خانه فرزندت براى عرض حاجت آمده ، حاشا به شما بى بى جان ! كه مرا ناامید كنى . اگر خدا به من فرزندى دهد، نام او را از نام ائمه مى گذارم و مسلمان مى شوم . او با قافله برگشت . پس از سه ماه متوجه شد كه زنش حامله است ، چون فرزند به دنیا آمد و نام او را حسین نهادند و نام دخترش را زینب . یهودیها فهمیدند و اعتراضها به من كردند كه چرا اسم مسلمانها را براى فرزندت انتخاب كردى . هر چه دلیل آوردم نشد قصه را بازگو كردم ناگهان دیدم تمام یهودیهایى كه در كنار من بودند با صداى بلند گفتند: ((اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد ان علیا ولى الله )) و همه مسلمان شدند.

 

درك عظمت اهل بیت (ع )

 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
زمانى كه اهل بیت (ع ) را با آن وضع ناراحت كننده و بدون پوشش ‍ مناسب ، سوار شتران برهنه وارد شام نمودند و مردم به آنها مى نگریستند و برخى آنان را مورد اذیت و آزار قرار مى دادند، یكى از شیعیان از دیدن این منظره بسیار ناراحت شد و تصمیم گرفت خود را به امام سجاد (ع ) برساند، ولى موفق نشد. خود را خدمت حضرت زینب (س ) رسانید و عرض كرد: اى پاره تن زهرا! شما از كسانى هستید كه جهان به خاطر و وجود شما آفریده شده ، متحیرم كه چرا شما را به این صورت مى بینم .
حضرت زینب (س ) با دست مبارك اشاره به آسمان نمود و فرمود: آن جا را بنگر تا عظمت ما را درك نمایى . آن شخص نگاه مى كند، ناگاه لشكریان زیادى را میان زمین و آسمان مشاهده مى نماید كه از كثرت به شماره نمى آید و همچنین مشاهده مى كند كه جلو اهل بیت (ع ) كسى ندا مى دهد كه چشمهاى خود را از اهل بیتى كه ملایكه به آنها نامحرم هستند، بپوشانید.(200)

 

نفرین زینب (س ) در حق بحر بن كعب

 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
بحر بن كعب (یا ابجر) را آوردند ابراهیم رو به او گفت : راست بگو، در روز عاشورا چه كردى ؟ واى بر تو باد! ابجر گفت : كارى انجام نداده ام ، فقط روسرى زینب را از سرش گرفتم و گواشواره ها را از گوشش كندم ، به حدى كه گوشهایش را پاره نمود...
ابراهیم در حالى كه گریه مى كرد گفت : واى بر تو! آیا چیزى به تو نگفت .
ابجر گفت : چرا، او به من گفت : خداوند دستها و پاهاى تو را بشكند و با آتش دنیا قبل از آخرت تو را بسوزاند! ابراهیم رو به او كرد و گفت : اى واى بر تو! آیا از خدا و رسول خدا (ص ) خجالت نكشیدى و رعایت حال جد او را ننمودى ؟ آیا هرگز دلت به حال او نسوخت و به حال او رقت و راءفت نیاوردى ؟
ابراهیم گفت : دستهایت را جلو بیار. او دسته را جلو آورد. در همان لحظه دستور داد آنها را قطع كنند. سپس ابراهیم پاهاى او را نیز قلم نمود و چشمان او را بیرون آورد و با انواع عذاب و شكنجه ها به درك واصل ساخت .

 

سكوت محض در هنگام خواندن خطبه

 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
در دروازه كوفه در آن ازدحام و شلوغى كه صدا به كسى نمى رسد، زینب (س ) مى خواست حق را ظاهر كند و خطبه اى انشاد فرماید. هیچ كس گوش نمى كرد. سر و صداى لشكر و هیاهوى تماشاچیان و هلهله ایشان نمى گذاشت صدا به كسى برسد كه ناگاه به قوه ولایت اشاره فرمود: ((اشارت الى الناس ان اسكتوا فارتدت الاصوات و سكنت الاجراس )) ساكت شوید! همه صداها گرفته شد، بلكه به همان اشاره زنگهاى گردن اسبها و قاطرها و شترها ایستاد و در یك سكوت محض خطبه غرایش را انشاد فرمود و حق را ظاهر ساخت (201)

 

متوسل شوید، ماءیوس نمى شوید

 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
هركه را حاجتى باشد، دنیویه و اخرویه ، هر گاه متوسل به خانه آن مظلومه شود، ماءیوس نخواهد شد؛ چرا كه انجام مقاصد از قبیل رحمات اند و اعطاى هر مطلبى ، رحمتى است خاص . و چون آن مكرمه ، عالم به رحمات ، و قادر بر اعطاى هر گونه موهبات مى باشد، چگونه ممكن است كسى در خانه او روى برد و ماءیوس ‍ گردد؟ با آن جود و كرم كه جبلى خانواده محمدى بوده ؟! با اینكه هر یك از صدماتى را كه متحمل شد، مكافاتى دنیویه و مثوباتى اخرویه دارد، كه محتاج به تفصیل مى باشد و آن منافى با غرض ‍ است . ولى اجمالا این مكرمه در این عالم از علایق خود دور مانده زیرا كسانى را كه از علاقه خود در این عالم دور افتاده اند هر گاه به او متوسل شوند - احتراما لها- به علایق خود رسند.(202)

 

اولین سفر به شام

 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
حاج سید حسن ابطحى گوید: در سفرى كه به شام رفتم ، با ماشین شخصى با خانواده ام همسفر بودیم . حدود دویست كیلومتر كه به شام مانده بود، عیبى در موتور ماشین پیدا شد كه به هیچ وجه روشن نمى شد. در این بین ، آقا مهدى در بیابان با ماشین بنزش پیدا شد و با كمال محبت ماشین ما را بكسل كرد و به شهر شام آورد، ولى از این موضوع خیلى ناراحت بودم و به حضرت زینب (س ) عرض كردم ! چرا ما با این وضع در سفر اول وارد شام شدیم ؟! شب در عالم رؤ یا خدمت حضرت زینب (س ) رسیدم ، حضرت در جواب من فرمودند: آیا نمى خواهى شباهتى به ما داشته باشى ؟ مگر نمى دانى ما در سفر اولى كه به شام آمدیم ، اسیر بودیم و چه سختى ها كشیدیم ؟ تو هم چون از ما هستى (و سید هستى ) باید در اولین سفرى كه به شام وارد مى شوى اسیروار وارد شوى .(203)

 

توسل به زینب كبرى (س )

 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
مرحوم بهبهانى ، بانى شبستان مسجد نقل مى كرد.
پدرم قبل از تمام شدن كار شبستان مسجد، به مرض موت مبتلا شد و در آن حال وصیت نمود كه ((مبلغ دوازده هزار دینار حواله را صرف اتمام كار مسجد نمایید)).
زمانى كه فوت كرد، به منظور احترام به پدر و اشتغال به مجالس ‍ ترحیم ،
چند روزى كار ساختمان تعطیل شد. شبى در عالم خواب پدرم را دیدم كه به من گفت : چرا كار مسجد را تعطیل كردى ؟ گفتم : به منظور احترام به شما و اشتغال به مجالس ترحیمتان . در جوابم گفت : اگر مى خواستى براى من كارى بكنى ، نباید كار ساختمان مسجد را تعطیل مى كردى .
زمانى كه بیدار شدم تصمیم به اتمام كار ساختمان مسجد نمودم به این منظور باى حواله دینارهایى كه پدرم در وصیت خود عنوان كرده بود وصول كرده و از آن مصرف مى نمودم . اما هر چه بیشتر جست و جو مى كردم حواله ها پیدا نمى شد هر جا كه احتمال وجود حواله ها مى رفت گشتم ، اما خبرى از حواله ها نبود. سرانجام در حالى كه بسیار ناراحت بودم به مسجد رفته و متوسل به حضرت زینب (س ) شدم و خدا را به حق آن ساعتى كه امام حسین (ع ) و زینب (س ) از یكدیگر وداع نمودند قسم دادم . ناگهان خوابم برد.
پس از مدتى بیدار شدم و دیدم همان ورقه اى كه حواله ها داخل آن بود كنار من است از همان ساعت كار مسجد را ادامه دادم تا به اتمام رسانیدم و همیشه این كرامت را براى دیگران نقل مى كنم

نظرات(5) | نوشته: ناصر طاهری | چهارشنبه 2 شهریور 1390 | ادامه مطلب...

داستانهایی از فضایل ، مصایب و كرامات حضرت زینب (ع) پیوند ثابت
 
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
دل كندن از خرابه شام و رقیه براى زنان و كودكان ، خصوصا حضرت زینب (س ) بسیار مشكل بود. مگر مى شود نو گل بوستان ابى عبدالله (ع ) و بلبل شاخسار ولایت را تنها گذاشت و رفت .
گوییا كه از شام بیرون روند، مگر نام ((رقیه )) از یاد مى رود. نسیم باد، در هر كجا بوى رقیه را بر كاروان مى افشاند و زینب در هر مكان ، یادمان رقیه را فریاد مى كند. آن گاه كه باران اشك زینب ، خاك قبر حسین (ع ) را مى شوید، یاد رقیه ، دل عمه اش را آتش ‍ مى زند و مى گوید: برادر جان ! همه كودكانى را كه به من سپرده بودى ، به همراه خود آوردم ، مگر ((رقیه ات )) كه او را در شهر شام ؛ با دل غمبار به خاك سپردم .!(176)
و آن زمان كه پیام آور عاشورا پا به شهر پیامبر مى گذارد، از حكایت هاى كربلا و كوفه و شام ، سخن مى راند در جمع زنان ، یاد دختر كوچك برادر را پاس مى دارد و علت موى سفید و خم شدن كمرش را مصیبت رقیه مى داند.(177)

 

از غم آن مه لقا قدم خمید
در عزایش گشته موهایم سفید
زین مصیبت شیشه صبرم شكست
قلب محزونم از این ماتم برفت .

گویا همان محبت ، زینب (س ) را باز به شام آورد دیگر بار اشك شور در كنار قبر رقیه ریخت به یاد دوران اسارت و زمان شهادت دختر برادر، قطرات باران چشم بر گونه هایش غلطید عقده دل باز كرد و در زینبیه ، به دیدار مادر شتافت تا غصه كربلا و شام را براى حضرت زهرا (س ) باز گوید.(178)

 

مگر خانه نداریم ، مگر بابا نداریم

 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
در میان ناله و اندوه بانوان رها شده از زنجیر ستم ، اطفالى بودند كه همراه آنها در خرابه شام اسكان داده شده بودند، آنها شاهد ناله هاى جانكاه بزرگ بانوان بودند، عصرها كه مى شد آن اطفال خردسال یتیم كنار درب خرابه صف مى كشیدند و مى دیدند كه مردم شام دست كودكان خود را گرفته آب و نان فراهم كرده و به خانه ها مى روند ولى اینها خسته ، مانند مرغان پرشكسته دامن عمه را مى گرفتند و مى گفتند: همه ! مگر ما خانه نداریم ، مگر ما بابا نداریم ؟
زینب (س ) مى فرمود: ((چرا، نور دیدگان ، خانه هاى شما در مدینه است و باباى شما به سفر رفته ))(179)
نقل كرده اند كه از آن اطفال یتیم ، نه تن در خرابه از دنیا رفتند، كه نهمین آنها حضرت رقیه (س ) دختر سه ساله حضرت امام حسین (ع ) بود.(180)

 

گفت و گو با ام حبیبه

 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
ام حبیبه خادمه زینب (س ) در دوران حضور وى در كوفه ، صداى ام كلثوم را كه مى شنود، مى گوید: ((غیر از اهل بیت پیامبر اكرم (ص ) صدقه بر احدى حرام نمى باشد. اینان كه هستند؟))
زینب (س ) نگاهى به ام حبیبه مى كند و مى فرماید: ((من الان از سرزمین كربلا مى آیم . این گرد و غبار، گرد و غبار رنج كربلاست .))
اما، گویى ام حبیبه او را نمى شناسد.
زینب (س ) با سوز دل مى فرماید: ((ام حبیبه ! منم ، زینب ، دختر على (ع )، تو در این كوفه كنیز من بودى . چگونه است كه مرا اینك نمى شناسى ؟))
ام حبیبه نگران و مضطرب سؤ ال مى كند: ((اگر تو زینب هستى ، او هیچ گاه بدون برادرش حسین جایى نمى رفت ، بگو حسینت كجاست ؟))
دل زینب (س ) آتش مى گیرد و مى فرماید: ((نگاه بر نوك نیزه رو به رویت بنما. آن ، سر بریده حسین مى باشد!))(181)

 

نظاره غسل دادن حضرت رقیه

 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
هنگامى كه زن غساله ، بدن رقیه (س ) را غسل مى داد، ناگاه دست از غسل كشید، و گفت : ((سرپرست این اسیران كیست ؟))
حضرت زینب (س ) فرمود: چه مى خواهى ؟
غساله گفت : این دخترك به چه بیمارى مبتلا بوده كه بدنش كبود است ؟
حضرت زینب (س ) در پاسخ فرمود: اى زن ! او بیمار نبود؛ و این كبودیها آثار تازیانه ها و ضربه هاى دشمنان است .(182)
و در روایت دیگر است كه آن زن دست از غسل كشید و دستهایش ‍ را بر سرش زد و گریست . گفتند: چرا بر سر مى زنى ؟ گفت : مادر این دختر كجاست تا به من بگوید چرا قسمتهایى از بدن این دخترك سیاه شده است ؟ گفتند: این سیاهى ها اثر تازیانه هاى دشمنان است .(183)

 

به خواب دیدن حضرت زهرا(س )

 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
طراز المذاهب از بحر المصائب نقل مى كند: روزى حضرت علیا مخدره زینب (س ) نزد حضرت سجاد (ع ) آمد. حضرت چون چشمش به آن مخدره افتاد، فرمود: اى عمه ، دیشب در عالم رؤ یا چه دیدى و از مادرت فاطمه چه شنیدى ؟ آن مخدره عرض كرد: تو از تمامى علوم آگاهى . آن حضرت فرمود: چنین است ، و مقام ولایت همین است ؛ اما من مى خواهم از زبان تو بشنوم و بر مصیبت پدرم بنالم .
عرض كرد: اى فروغ دیده بازماندگان ، چون چشمم قدرى آشنا به خواب شد، مادرم زهرا را با جامه سیاه و موى پریشان دیدم كه روى و موى خود را با خون برادرم رنگین ساخته است . چون این حال را بدیدم ، خویشتن را بر پاى مباركش بیفكندم و صدا به گریه و زارى بلند كردم و سر آن حال پر ملال را از وى پرسیدم . فرمود: دخترم ، زینب ! من اگر چه در ظاهر با شما نبودم لیكن در باطن با شما بودم و از شما جدا نبودم . مگر به خاطر ندارى عصر روز تاسوعا، كه برادرت را از خواب برانگیختى ، برادرت بعد از مكالمات بسیار گفت : جد و پدر و مادر و برادرم آمده بودند چون بر مى گشتند مادرم وعده وصول از من بگرفت ؟! اى زینب ، مگر فراموش كردى شب عاشورا را كه ناله واحسیناه ! واحسیناه ! از من بلند شد و تو با ام كلثوم مى گفتى كه صداى مادرم را مى شنوم ؟ آرى ، من در آن شب ، با هزار رنج و تعب ، در اطراف خیمه ها مى گردیدم و ناله و فریاد مى زدم و از این روى بود كه برادرت حسین به تو گفت : اى خواهر، مگر صداى مادرم را نمى شنوى ؟ اى زینب ! مگر در وداع بازپسین فرزندم حسین ، و روان شدن او سوى میدان ، من همى خاك مصیبت بر سر نمى كردم ؟ اى زینب ، چه گویم از آن هنگام كه شمر خنجر بر حنجر فرزندم حسین را بر نوك سنان بر آوردند. اى زینب ، اى دخترجان من ! چه گویم از آن وقت كه لشكر از قتلگاه به سوى خیمه گاه روى نهادند و شعله نار به گنبد دوار بر آوردند. اى دختر محنت رسیده ، من همانا در نظاره بودم كه مردم كوفه با آن آشوب و همهمه و و لوله خیمه ها را غارت كردند و آتش در آنها زدند و جامه هاى شما را به یغما بردند و عابد بیمار را از بستر به زمین افكندند و آهنگ قتلش نمودند و تو، نالان و گریان ، ایشان را از این كار باز مى داشتى ، و هیز هنگامى كه شما را از قتلگاه عبور مى دادند تمامى آن احوال را مى دیدم و آن چهار خطاب تو به جد و پدر و مادر و برادرت را استماع مى نمودم و اشك حسرت از دیده مى باریدم و آه جانسوز از دل پردردم بر مى كشیدم . دخترجان من ، این خون حسین است كه بر گیسوان من است ، و من در همه جا با شما همراه بودم ، خصوصا هنگام ورود به شام و مجلس یزید خون آشام و رفتار و گفتار آن نابكار بدفرجام .
علیا مخدره (س ) مى فرماید، عرض كردم : اى مادر، از چه روى این خون را از موى و روى خویش پاك نمى فرمایى ؟ فرمود: اى روشنى دیده ، باید با این موى پر خون در حضرت قادر بیچون به شكایت برم و داد خود را از ستمكاران و كشندگان فرزندم بازجویم ، و عزاداران و گنه كاران امت پدرم را شفاعت بنمایم . و تو را وصیت مى كنم كه سلام مرا به فرزند بیمارم ، سید سجاد، برسانى و بگویى به شیعیان ما اعلام كند كه در عزادارى و زیارت فرزندم حسین كوتاهى نكنند و آن را سهل نشمارند كه موجب ندامت آنها در قیامت خواهد بود.(184)

 

وفات حضرت زینب كبرى
 

 






[ شنبه 24 بهمن 1394  ] [ 7:25 PM ] [ احمد ]
نظرات 0
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ


استان خراسان رضوی:شهرستان مشهدمقدس

آمار سايت
كل بازديدها : 4174548 نفر
تعداد نظرات : 49 عدد
تاريخ ايجاد وبلاگ : پنج شنبه 14 خرداد 1394  عدد
كل مطالب : 13380 عدد
آخرين بروز رساني : یک شنبه 3 فروردین 1399 
کد موزیک آنلاین برای وبگاه
امکانات وب