منطقه رهایی یا بوی خیمگاه کربلا
مقداری پیاده رفتیم. کم کم خورشید داشت غروب میکرد و با احتیاط به مکانی رسیدیم که اصطلاحا آنجا را منطقه رهائی مینامیدند. یعنی بعد از نیروهای خودی و نرسیده به خطوط مقدم دشمن، جائی که بسیار حساس بود و تپههای خاکی اطراف را استتارکرده بودند. همه آهسته حرف میزدند، مبادا صدا به گوش دشمن برسد. لحظاتی بسیار معنوی بود. همه به فکر چند ساعت آینده یعنی اعلام رمز عملیات و هجوم به دشمن بودند. پنجههای سرخ مرگ قابل رویت بود. هرکسی امشب را آخرین شب زندگی خود احساس میکرد. بچهها از یکدیگر حلالیت میطلبیدند. فرماندهان از نیروها طلب رضایت میکردند و گاهی دو نوجوان بسیجی که هنوز موی پشت لب آنها نروئیده بود، با همان اسلحه و تجهیزات حمایل شده، دستهای کوچک و معصوم خود را به گردن یکدیگر انداخته و در حالی که اشک شوق ازگوشة چشمشان سرازیر بود، یکدیگر را در آغوش کشیده و از هم حلالیت میخواستند. هیچ کس از مرگ نمیترسید. حالت معنوی زیبائی برهمه حاکم بود.
گاهی دعا میخواندند. گاهی شعری زمزمه میکردند. گاهی نماز میخواندند و دستهای خود را بطرف آسمان بلند میکردند و چنان سیم ارتباطی آنها به عالم بالا و چشمه فیض خداوند وصل میشد که هیچ چیز جز او را نمیدیدند و این جمله نیز در برخی دعاهای دست خوانده میشد.
الهم ارزقنی زیارة قبر الحسین فی الدنیا و شفاعته فی الآخره
انسان به یاد شب عاشورای حسینی و زمزمه اصحاب ابا عبدالله الحسین(علیه السلام) در صحرای عاشورا میافتاد. بوی خیمگاه کربلا استشمام میشد. آن شب (یدرک و لا یوصف است) و خدا را شکر و سپاس فراوان که این خس را به آن میقات فرا خواند. هر چند لیاقت سیرآب شدن از زمزم او را نیافتم. زیرا شها دت لیاقت میخواهد و گنهکاری چون من، کی تواند در زمرة آنان قرارگیرد.
علیایحال ساعتی از غروب آفتاب گذشته بود. همه نمازها را با جماعت یا انفرادی خواندند و سر بر سجده شکر گذاشتند و بدرگاهش نالیدند و آماده حرکت شدند. گردان ما که گردان جند الله بود، فرمانده بسیار خوب آن، آقای اکبر شاکری بود. همانطورکه نیروهای گردان با ستون یک به طرف خطوط مقدم در حرکت بودند، ایشان در کنار نیروها حرکت میکرد و به آنها روحیه میداد. مثلاً میگفت: بروید که پیروزید /توکل به خدا داشته باشید / خسته نباشید. این جملات آهسته ایشان با رعایت مسائل امنیتی و حفاظتی بسیار مؤثر و مغتنم بود و گاهی از اول ستون هر نفری به پشت سری خودش میگفت: دعا کنید یا صلوات بفرستید یا لا اله الا الله بگوئید و این پیام تا آخر صف میرسید و قرار بود هرکسی با دست خود لباس نفر جلوئی را رها نکند. زیرا در تاریکی شب ممکن بود، نیروهای گردان یکدیگر را گم کنند و یا کسی در بین صف خواب بیفتد و بقیه از عملیات عقب بمانند. گاهی عراقیها منور میزدند و منطقه روشن میشد. همه مجبور بودیم روی زمین بخوابیم یا حد اقل بنشینم تا دشمن نتواند، شناسائی کند. منطقه عملیاتی منطقه والفجر مقدماتی بود.
در حال حرکت به طرف خط مقدم که ستون پیش میرفت. تپهها رملی بودند. انسان پایش را جلو میگذاشت به خیال اینکه جلو هموار است. لکن گاهی دو سه متر پائین میافتاد. بعد معلوم میشد که زمین همکف تمام شده و از تپه سرازیر شدهاند. چون رمل بود به کسی آسیبی نمیرسید. آن شب تقریباً تا صبح پیاده روی ادامه داشت و طوری نیروها خسته شده بودند که اگرستون یک دقیقه توقف میکرد، افراد همانطور ایستاده خوابشان میبرد و اگر یک نفر در بین ستون خواب میماند، بقیه جا میماندند.
منبع : کتاب خاطرات زیبا نوشته حجت الاسلام والمسلمین علی اسماعیلی کریزی