خاطرات دفاع مقدس (9) ازکتاب خاطرات زیبا نوشته حجت الاسلام علی اسماعیلی کریزی
اردو گاه خودی
راه را ادامه دادیم تا جائی که صدای بلندگوهای نیروهای خودی را میشنیدیم و این صدای تبلیغات و سرودهای حماسی خیلی مسرت بخش بود. همه احساس کردند که از اسارت دشمن در امان قرار گرفتند. کم کم خود را به چادرهای خودی رساندیم. من و دوستم آقای سلیمان کیا که با هم درحال آمدن بودیم، تا یک صدمتری چادرها آمدیم. آنجا گویا انرژی من بکلی تمام شده بود و روی زمین افتادم و هر چه دوستم گفت: حاج آقا حرکت کن برویم داخل چادرها، من نتوانستم حرکت کنم.
حتی کمپوت میوهای که داخل کوله پشتی به عنوان جیره جنگی داشتیم را قادر نبودم، بردارم و استفاده کنم. به دوستم اشاره کردم، اگر میتوانی این کمپوت را باز کن و بده من. ایشان که قدری از من سر حالتر بود، آمد و از داخل کوله کمپوت را برداشت و با سرنیزه باز کرد و به دستم داد. شاید نصف آبهای کمپوت را خوردم تا توانستم بنشینم و کمکم حرف بزنم و بعد بقیه کمپوت را استفاده کردم و کمکم از جا بلند شدم و با هم آمدیم به طرف چادرها. دست و صورت خود را شستیم و مقداری آب خوردیم و سر حال شدیم.
برگشت به پشت جبهه
قرار شد نیروهای گردان ما (جند الله) به پشت جبهه برگردند. همه کنار جاده ایستاده بودیم تا ماشینها ما را سوار کرده و ما را به طرف مقر قبلی (سایت چهار و پنج) بیاورند. یک مرتبه بصورت کاملاً اتفاقی یکدستگاه جیپ فرماندهی که راننده آن آقای باقر قالیباف بود و آقای ضرابی نیز بغل دست ایشان نشسته بود از کنار ما عبور کرد. آنها ما را با همان لباس بسیجی و اسلحه و کلاه آهنی و گردو غبار جبهه شناختند و من و آقای کیا را سوار برماشین کردند و از دیدن ما با این لباس و هیأت تعجب کردند. سئوال کردند: شما اینجا چه میکنید و چگونه آمدید. ماجرای نحوه شرکت خود در عملیا ت را برای آنها تعریف کردیم. نهایتاً ما را به محل استقرارمان رساندند. (قرار گاه خاتم) یادش بخیر.
منبع : کتاب خاطرات زیبا نوشته حجت الاسلام والمسلمین علی اسماعیلی کریزی